پرش به محتوا

سنایی غزنوی (قصاید)/ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا)
  ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا  
  هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها  
  مصطفا اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها  
  طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق عل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا  
  در شریعت ذوق دین‌یابی نه اندر عقل از آنک قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا  
  عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا  
  عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا  
  در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا  
  چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست پاسبان بام روح‌القدس و دربان مرتضا  
  دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا  
  «رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا  
  کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا  
  کان نجات و کان شفا کارباب سنت جسته‌اند بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا»  
  ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا  
  مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا  
  گر دعاهای تهی‌دستان بر آن در بگذرد باز گردد زاستان با آستین پر دعا  
  چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها  
  کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا  
  این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول» و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا»  
  تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا  
  زهره‌ی مردان چو بر زنگار پاشی ناردان گرده‌ی گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا  
  حربه‌ی بهرام را بشکسته لطفش قبضه‌گاه بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا  
  بارگاه او دو در دارد که مردان در روند یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا  
  در حریم مصطفا بوبکروار اندر خرام تا سیه رویی جفا بینی و خوشخویی وفا  
  عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا  
  با وفاداران دین چندان بپر در راه او تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا  
  دور کن بوی ریا از خود که تا آزاده‌وار مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا  
  تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او کنکه در سدره‌ست هم آن را نداند منتها  
  گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا  
  صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا  
  جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا»  
  خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا  
  باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شده‌ست عارف زرگرش خواند: پرده‌دار کبریا  
  عارفی و زرگری گویی کزو آموختست خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما  
  عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا  
  ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا  
  شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا  
  بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا  
  اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا  
  مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا  
  فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا  
  قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا  
  روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان کاک او در شرع منصف همچو خط استوا  
  چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا  
  مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا  
  ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم وی چو طوبا داده شاخ خشک را بی‌نم نما  
  ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا  
  گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی از مروت وز صفا هم مروه‌ای و هم صفا  
  اندرین غربت مرا همچون عصای موسیی دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها  
  از تو بودم بستانه‌ی خواجه عارف معرفت وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا  
  بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا  
  پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا  
  چون نباشم پارسا چون عقل او را داده‌ام چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا  
  با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا  
  چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او ساحران را اژدها شد شاعران را متکا  
  خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا  
  هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا  
  هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا  
  کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا  
  ده خدا گفت ار نکمساری شود انبان کون گوزهای بی‌نمک پراند اهل روستا  
  غورک بی‌مغز را صفرا بشورید و بگفت کی مموه باژگونه یافه‌گوی هرزه لا  
  ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما  
  ده خدا در خشم شد با غور گفتا: هم‌کنون راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا  
  غورک بی‌شرم کان بشنید گفت: احسنت و زه خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا  
  هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا  
  همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا  
  گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ مرغ‌وار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا  
  از شراب آب روحانی و حیوانی بشست روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا  
  جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر آنچه می‌باید نبود آن چیست کسنی و کما  
  یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا  
  ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا  
  معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور ای عفی‌الله دعوی دعوات در غیبت چرا  
  هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا  
  خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا  
  آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس سر ز بالش باز می‌دانیم و پای از لالکا  
  من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟  
  گفت لاتسال حبیبی کنهمه برکند و سوخت سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا  
  تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»  
  مالشی بایست ما را زان که به ربط را همی گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا  
  ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا  
  ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا  
  از تو آن آید ز ما این زان که در شرط قمار پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا  
  تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها  
  کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با  
  تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا  
  همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا  
  آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا  
  عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا  
  تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو «ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»