سنایی غزنوی (قصاید)/ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا
ظاهر
ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا | عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا | |||||
هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود | عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها | |||||
مصطفا اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل | آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها | |||||
طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق | عل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا | |||||
در شریعت ذوق دینیابی نه اندر عقل از آنک | قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا | |||||
عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل | چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا | |||||
عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز | باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا | |||||
در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر | و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا | |||||
چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست | پاسبان بام روحالقدس و دربان مرتضا | |||||
دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو | تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا | |||||
«رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب | چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا | |||||
کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا | چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا | |||||
کان نجات و کان شفا کارباب سنت جستهاند | بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا» | |||||
ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب | مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا | |||||
مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست | راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا | |||||
گر دعاهای تهیدستان بر آن در بگذرد | باز گردد زاستان با آستین پر دعا | |||||
چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی | سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها | |||||
کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش | کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا | |||||
این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول» | و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا» | |||||
تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو | ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا | |||||
زهرهی مردان چو بر زنگار پاشی ناردان | گردهی گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا | |||||
حربهی بهرام را بشکسته لطفش قبضهگاه | بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا | |||||
بارگاه او دو در دارد که مردان در روند | یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا | |||||
در حریم مصطفا بوبکروار اندر خرام | تا سیه رویی جفا بینی و خوشخویی وفا | |||||
عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق | عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا | |||||
با وفاداران دین چندان بپر در راه او | تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا | |||||
دور کن بوی ریا از خود که تا آزادهوار | مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا | |||||
تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او | کنکه در سدرهست هم آن را نداند منتها | |||||
گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او | هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا | |||||
صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت | آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا | |||||
جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت | گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا» | |||||
خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک | خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا | |||||
باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شدهست | عارف زرگرش خواند: پردهدار کبریا | |||||
عارفی و زرگری گویی کزو آموختست | خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما | |||||
عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب | عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا | |||||
ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح | کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا | |||||
شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی | شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا | |||||
بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست | در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا | |||||
اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک | بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا | |||||
مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او | من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا | |||||
فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل | صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا | |||||
قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی | هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا | |||||
روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان | کاک او در شرع منصف همچو خط استوا | |||||
چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید | چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا | |||||
مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع | منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا | |||||
ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم | وی چو طوبا داده شاخ خشک را بینم نما | |||||
ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید | ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا | |||||
گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی | از مروت وز صفا هم مروهای و هم صفا | |||||
اندرین غربت مرا همچون عصای موسیی | دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها | |||||
از تو بودم بستانهی خواجه عارف معرفت | وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا | |||||
بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر | با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا | |||||
پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او | هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا | |||||
چون نباشم پارسا چون عقل او را دادهام | چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا | |||||
با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو | هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا | |||||
چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او | ساحران را اژدها شد شاعران را متکا | |||||
خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت | دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا | |||||
هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم | هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا | |||||
هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین | دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا | |||||
کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت | شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا | |||||
ده خدا گفت ار نکمساری شود انبان کون | گوزهای بینمک پراند اهل روستا | |||||
غورک بیمغز را صفرا بشورید و بگفت | کی مموه باژگونه یافهگوی هرزه لا | |||||
ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه | کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما | |||||
ده خدا در خشم شد با غور گفتا: همکنون | راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا | |||||
غورک بیشرم کان بشنید گفت: احسنت و زه | خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا | |||||
هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید | همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا | |||||
همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو | هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا | |||||
گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ | مرغوار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا | |||||
از شراب آب روحانی و حیوانی بشست | روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا | |||||
جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر | آنچه میباید نبود آن چیست کسنی و کما | |||||
یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من | چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا | |||||
ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار | در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا | |||||
معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور | ای عفیالله دعوی دعوات در غیبت چرا | |||||
هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست | ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا | |||||
خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع | همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا | |||||
آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس | سر ز بالش باز میدانیم و پای از لالکا | |||||
من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت | کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟ | |||||
گفت لاتسال حبیبی کنهمه برکند و سوخت | سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا | |||||
تنگ شد بر ما فضای عافیت بیهیچ جرم | وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا» | |||||
مالشی بایست ما را زان که به ربط را همی | گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا | |||||
ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم | وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا | |||||
ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز | شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا | |||||
از تو آن آید ز ما این زان که در شرط قمار | پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا | |||||
تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش | مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها | |||||
کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست | مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با | |||||
تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه | تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا | |||||
همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه | دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا | |||||
آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو | و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا | |||||
عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش | همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا | |||||
تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو | «ای نهاده پای همت بر سر اوج سما» |