سنایی غزنوی (قصاید)/ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ
ظاهر
ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ | تا به خدمت نشوی و نکنی قامت چنگ | |||||
سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی | که سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ | |||||
آنکه روی همه هشیاران آمد به شتاب | آنکه پشت همه بیداران آمد به درنگ | |||||
نزد دیدارش که بوده بهای بهمن | پیش گفتارش جهل آمده هوش هوشنگ | |||||
گر بسقلاب برد باد نهیبش نشگفت | که سیه روی شود مردم سقلاب چو زنگ | |||||
باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب | که از خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ | |||||
بر پلنگ ار بنهد دست ز روی شفقت | نجم سیاره نماید نقط از پشت پلنگ | |||||
ای به علم و به سخا مفخر اهل غزنین | غزنی از فخر تو بر چرخ برآرد اورنگ | |||||
بنگ و افیون شود از بوی تو سرمایهی عقل | گر در آن کو که توباشی بود افیون یا بنگ | |||||
گر بسنجید به شاهین خرد حلم ترا | دایرهی مرکز و دریا بود آن را پا سنگ | |||||
دست جود تو چو جان ساخته با هفت اقلیم | پای قدر تو چو دل تاخته با هفتو رنگ | |||||
آنچه در وقعهی قنوج تو کردی از زور | و آنچه در پیش شهنشاه نمودی از جنگ | |||||
سود یک لشکر دین بود که آنروز چو شیر | کردی از کین سوی آن گاو زیان کار آهنگ | |||||
مار مردمکش در بحر نکرد آن از کام | شیر مردمکش در بیشه نکرد آن از چنگ | |||||
تاختی راست چو خورشید و بکندیش آن شاخ | که به آسانی سفتی سر او آهن و سنگ | |||||
بودی آن روز به کردار چو خورشید به ثور | هستی امروز به مقدار چو مه در خرچنگ | |||||
روز مردان بود آنجا که تو باشی بازی | جنگ ترکان بود آنجا که تو باشی نیرنگ | |||||
آنچه تنها تو به یک تیغ کنی صد یک از آن | نکند لشکری از ترک به صد تیر خدنگ | |||||
چو بناتالنعش گردند پراکنده چو تو | دشمنان را کنی از نیزه چو پروین آونگ | |||||
عقل هر ترک در آن روز همی گوید هین | ترکش ای ترک به یکسو فکن و جامهی جنگ | |||||
بره بسیار در آویختی از چنگ و کنون | دشمن شاه درآویز چو مسلوخ از چنگ | |||||
چون حمایل به زر اندر کنف افگنی راست | همچو پیلی که کند گردن در کام نهنگ | |||||
پس خرامی سوی میدان و به جانت که شود | زردی روی عدویت چو حمایل از رنگ | |||||
تو چو خورشیدی و آن زرد ترا هست سزا | بر کتف پرور کز بچه ندارد کس ننگ | |||||
گر حسودی سخنی گوید ازین روی فراخ | پشت منمای و زان ژاژ مکن دل را تنگ | |||||
که ببینی پس از این از قبل خدمت تو | پشتاعدای تو چون پشت حمایل شده گنگ | |||||
آهنین گوهر شد روی من از آتش دل | همچو آبی که برو باد وزد از آژنگ | |||||
روشنست آینهی فضلم چون زنگ ولیک | آینهی بختم تاریک همی دارد زنگ | |||||
قدر چون بینم چون نیستم از گوهر هیز | صدر چون یابم چون نیستم از شوخی شنگ | |||||
دولت آن راست درین وقت که آبست از که | صلت آن راست درین شهر که نانست از سنگ | |||||
آب و قدر شعرا نزد تو ز آنست بزرگ | که نخوردستی در خردی نان بشتالنگ | |||||
مدح بیصلت آن راد نمیآید چست | شعر بیجامهی آن مرد نمیگیرد هنگ | |||||
جامهای بخش مرا خاص خود ار سرو قدم | تا ز فر تو شود کار من امسال چو چنگ | |||||
شوم از شکر ثناهات چو قمری در دم | چو بوم من ز لباس تو چو طوطی بارنگ | |||||
من از آن رنگ جهان را کنم آگاه ز شکر | همچو اشتر که دهد آگهی از رنگارنگ | |||||
ای عزیزی اگر این باد که اندر سر هست | راه یابد سوی خانه کندم تنگ ز ننگ | |||||
چون کبوتر نشوم بهرهی کس بهر شکم | گردن افراشته ز آنم همالان چو کلنگ | |||||
تا سپهرست و فلک پایهی ماه و خورشید | تا به هندست و به چین معدن گنگ و ار تنگ | |||||
باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه | باد آراسته جان تو چو ارتنگ و چو گنگ | |||||
روی زردان همه اعدای تو مانند ترنج | روی سرخان همه احباب تو همچون نارنگ |