سنایی غزنوی (قصاید)/ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ)
  ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ تا به خدمت نشوی و نکنی قامت چنگ  
  سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی که سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ  
  آنکه روی همه هشیاران آمد به شتاب آنکه پشت همه بیداران آمد به درنگ  
  نزد دیدارش که بوده بهای بهمن پیش گفتارش جهل آمده هوش هوشنگ  
  گر بسقلاب برد باد نهیبش نشگفت که سیه روی شود مردم سقلاب چو زنگ  
  باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب که از خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ  
  بر پلنگ ار بنهد دست ز روی شفقت نجم سیاره نماید نقط از پشت پلنگ  
  ای به علم و به سخا مفخر اهل غزنین غزنی از فخر تو بر چرخ برآرد اورنگ  
  بنگ و افیون شود از بوی تو سرمایه‌ی عقل گر در آن کو که توباشی بود افیون یا بنگ  
  گر بسنجید به شاهین خرد حلم ترا دایره‌ی مرکز و دریا بود آن را پا سنگ  
  دست جود تو چو جان ساخته با هفت اقلیم پای قدر تو چو دل تاخته با هفتو رنگ  
  آنچه در وقعه‌ی قنوج تو کردی از زور و آنچه در پیش شهنشاه نمودی از جنگ  
  سود یک لشکر دین بود که آنروز چو شیر کردی از کین سوی آن گاو زیان کار آهنگ  
  مار مردم‌کش در بحر نکرد آن از کام شیر مردم‌کش در بیشه نکرد آن از چنگ  
  تاختی راست چو خورشید و بکندیش آن شاخ که به آسانی سفتی سر او آهن و سنگ  
  بودی آن روز به کردار چو خورشید به ثور هستی امروز به مقدار چو مه در خرچنگ  
  روز مردان بود آنجا که تو باشی بازی جنگ ترکان بود آنجا که تو باشی نیرنگ  
  آنچه تنها تو به یک تیغ کنی صد یک از آن نکند لشکری از ترک به صد تیر خدنگ  
  چو بنات‌النعش گردند پراکنده چو تو دشمنان را کنی از نیزه چو پروین آونگ  
  عقل هر ترک در آن روز همی گوید هین ترکش ای ترک به یکسو فکن و جامه‌ی جنگ  
  بره بسیار در آویختی از چنگ و کنون دشمن شاه درآویز چو مسلوخ از چنگ  
  چون حمایل به زر اندر کنف افگنی راست همچو پیلی که کند گردن در کام نهنگ  
  پس خرامی سوی میدان و به جانت که شود زردی روی عدویت چو حمایل از رنگ  
  تو چو خورشیدی و آن زرد ترا هست سزا بر کتف پرور کز بچه ندارد کس ننگ  
  گر حسودی سخنی گوید ازین روی فراخ پشت منمای و زان ژاژ مکن دل را تنگ  
  که ببینی پس از این از قبل خدمت تو پشت‌اعدای تو چون پشت حمایل شده گنگ  
  آهنین گوهر شد روی من از آتش دل همچو آبی که برو باد وزد از آژنگ  
  روشنست آینه‌ی فضلم چون زنگ ولیک آینه‌ی بختم تاریک همی دارد زنگ  
  قدر چون بینم چون نیستم از گوهر هیز صدر چون یابم چون نیستم از شوخی شنگ  
  دولت آن راست درین وقت که آبست از که صلت آن راست درین شهر که نانست از سنگ  
  آب و قدر شعرا نزد تو ز آنست بزرگ که نخوردستی در خردی نان بشتالنگ  
  مدح بی‌صلت آن راد نمی‌آید چست شعر بی‌جامه‌ی آن مرد نمی‌گیرد هنگ  
  جامه‌ای بخش مرا خاص خود ار سرو قدم تا ز فر تو شود کار من امسال چو چنگ  
  شوم از شکر ثناهات چو قمری در دم چو بوم من ز لباس تو چو طوطی بارنگ  
  من از آن رنگ جهان را کنم آگاه ز شکر همچو اشتر که دهد آگهی از رنگارنگ  
  ای عزیزی اگر این باد که اندر سر هست راه یابد سوی خانه کندم تنگ ز ننگ  
  چون کبوتر نشوم بهره‌ی کس بهر شکم گردن افراشته ز آنم همالان چو کلنگ  
  تا سپهرست و فلک پایه‌ی ماه و خورشید تا به هندست و به چین معدن گنگ و ار تنگ  
  باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه باد آراسته جان تو چو ارتنگ و چو گنگ  
  روی زردان همه اعدای تو مانند ترنج روی سرخان همه احباب تو همچون نارنگ