سنایی غزنوی (قصاید)/ای سنایی جهد کن تا پیش سلطان ضمیر
ظاهر
| ای سنایی جهد کن تا پیش سلطان ضمیر | از گریبان تاج سازی وز بن دامن سریر | |||||
| تا بدین تاج و سریر از بهر مه رویان غیب | هر زمانی نو عروسی عقد بندی بر ضمیر | |||||
| با بدین تاج و سریر از بهر دارالملک سر | بند پای سر شمر تاج و سریر اردشیر | |||||
| دیو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خیال | در میان دین و عقلت در سفر باشد سفیر | |||||
| جان بدین و عقل ده تا پاک ماند بهر آنک | وزر ورزد جان چو او را عقل و دین نبود وزیر | |||||
| تا تو در زیر غبار آرزو داری قرار | در جهان دل نبینی چشم جان هرگز قریر | |||||
| آدمی در جمله تا از نفس پر باشد چو گوز | هر زمانی آید از وی دیو را بوی پنیر | |||||
| از حصار بود خود آنگاه برهی کز نیاز | پایمال مسجد و میخانه گردی چو حصیر | |||||
| هست تا نفس نفیست باعث تعلیم دیو | بود هم فر فرزدق داعیهی جر جریر | |||||
| گر خطر داری ز حق دان ور نداری زو طلب | کت زوال آید چو از از خود سوی خود باشی خطیر | |||||
| آفتاب نوربخش آنگاه بستاندش نور | چون کند دعوی تمامی پیش او بدر منیر | |||||
| هست آتش خشم و شهوت بخل و کین و طمع و آز | وردت این باد از چنین آتش که «اجرنا یامجیر» | |||||
| مالک خود باش همچون مالک دوزخ از آنک | تا نگیرد نوزده اعوانش در محشر اسیر | |||||
| وز بروج اختران بگذر سوی رضوان گرای | تا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهریر | |||||
| ور نه بگریزی از اینها باز دارندت به قهر | این ده و نه در جهنم و آن ده و دو در اثیر | |||||
| چار میخ چار طبعی شهر بند پنج حسن | از پی این دو جهان سه جانت ماند اندر زحیر | |||||
| بیخ شهوت بر کن و شاخ شره کاندر بهشت | این بخواهد مرغ و میوه و آن دگر حور و حریر | |||||
| در مصاف خشم و شهوت چشمدل پوشیدهدار | کاندرین میدان ز پیکان بیضرر باشد ضریر | |||||
| نرمدار آواز بر انسان چو انسان زان که حق | «انکرالاصوات» خواند اندر نبی «صوت الحمیر» | |||||
| در نعیم خلق خود را خوش سخن کن چون طبیب | در جحیم خشم چون گبران چه باشی باز فیر | |||||
| میری از حرصست چون مور از تهور همچو مار | پی به روز حشر یک رنگند مور و مار و میر | |||||
| خود همه عالم نقیری نیست پیش نیک و بد | چیست این چندین نقاره و نقرکی بهر نقیر | |||||
| انقیاد آر ار مسلمانی به حکم او از آنک | بر نگردد ز اضطراب بنده تقدیر قدیر | |||||
| بر امید رحم او بر زخم او زاری مکن | کاولت زان زد که تا آخرت بنوازد چو زیر | |||||
| کز برای پخته گشتن کرد آدم را الاه | در چهل صبح الاهی طینت پاکش خمیر | |||||
| چون ترا در دل ز بهر دوست نبود خارخار | نیست در خیر تو چیزی جان مکن بر خیر خیر | |||||
| فاسقت خوانم نه عاشق ار چو مردان در سماع | ذوق سمعت بازداند نغمت بم را ز زیر | |||||
| دین سلاح از بهر رفع دشمنان آتشیست | تو چرا پوشی بهر بادی زره چون آبگیر | |||||
| از برای ذکر باقی بر صحیفهی روزگار | چون نکو خط نیستی زنهار تا نبوی دبیر | |||||
| چونت عمر و زید باشد کارساز نیک و بد | در نبی پس کیست «نعم المولی و نعم النصیر» | |||||
| میر میرت بر زبان بینند پس در وقت ورد | یا مخوان «فوضت امری» یا مگو کس را امیر | |||||
| بامداد «ایاک نعبد» گفتهای در فرض حق | چاشتگه خود را مکن در خدمت دونی حقیر | |||||
| تنگ میدان باش در صحرای صورت همچو قطب | تا به تدبیر تو باشد گشت چرخ مستدیر | |||||
| ای خمیرت کرده در چل صبح تایید الاه | چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر | |||||
| گویی ای اسم تو باری گویی ای فعل تو بار | گویی ای مهرت سهناگویی ای لطفت هژیر | |||||
| جان ما را عقل بخش و عقل ما را رهنمای | کز برون تن غفوری وز درون جان خبیر | |||||
| مرقد توفیق تو جان را رساند بر علو | موقف خذلان تو تن را گدازد در سعیر | |||||
| تیغها از سکر قهرت کند نبود از سلیل | کلکها از شکر لطفت گنگ نبود از صریر | |||||
| هم رضا جویان همه مردانت خوش خوش در خشوع | هم ثناگویان همه مرغانت صف صف در صفیر | |||||
| از برای هدیهی معنی و کدیهی زندگی | بندهی درگاه تو جان جوان و عقل و پیر | |||||
| هم درخت از تو چو پیکان و سنان وقت بهار | هم غدیر از تو چو شمشیر و سپر در ماه تیر | |||||
| تیر چرخ ار در کمان یابد مثال حکمتت | در زمان همچون کمان کوژی پذیرد جرم تیر | |||||
| پیش تو یکتن نکرد از بهر خدمت قد کمان | تا ندادی هم توشان از قوت و توفیق تیر | |||||
| جان هر جانی که جفت تیر حکمت بشنود | با «سمعنا» و «اطعنا» پای کوبد پیش تیر | |||||
| تف آه عاشقان ار هیچ زی بحر آمدی | تا به ماهی جمله بریان گرددی بحر قعیر | |||||
| از برای پرورش در گاهوارهی عدل و فضل | عام را بستان سیری خاص را پستان شیر | |||||
| هر که از خود رست و عریان گشت آن کس را به فضل | حلها پوشی طرازش «ذلک الفوز الکبیر» | |||||
| و آنکه او پیوسته زیر پوست ماند چون پیاز | میدهیش از خوانچهی ابلیس در لوزینه سیر | |||||
| از در کوفهی وصالت تا در کعبهی رجا | نیست اندر بادیهی هجران به از خوفت خفیر | |||||
| از همه عالم گریزست ار همه جان و دل ست | آن تویی کز کل عالم ناگریزی ناگزیر | |||||
| کم نگردد گنج خانهی فضلت از بدیها ما | تو نکو کاری کن و بدهای ما را بد مگیر | |||||
| صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش | پای ما در طین لازب ماند ما را دستگیر | |||||
| هیچ طاعت نامد از ما همچینن بی علتی | رایگانمان آفریدی رایگانمان در پذیر | |||||