پرش به محتوا

سنایی غزنوی (قصاید)/ای ز عشق دین سوی بیت‌الحرام آورده رای

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(ای ز عشق دین سوی بیت‌الحرام آورده رای)
  ای ز عشق دین سوی بیت‌الحرام آورده رای کرده در دل رنجهای تن گداز جانگزای  
  تن سپر کرده به پیش تیغهای جان سپر سر فدا کرده به پیش نیزه‌های سرگرای  
  گه تمامی داده مایه‌ی آب دستت را فلک گه غلامی کرده سایه‌ی خاکپایت را همای  
  از تو بی‌دل دوستانت همچو قفچاقان ز خان وز تو پر دل همرهانت همچو چندالان زرای  
  ای خصالت خوشدلان را چون محبت پای بند وی جمالت دوستان را چون مفرح دلگشای  
  از بدن یزدان پرستی وز روان یزدان طلب از خرد یزدان‌شناسی وز زبان یزدان سنای  
  چون تویی هرگز نبیند عالم فرزانه بین چون تویی هرگز نزاید گنبد آزاده‌زای  
  بنده‌ی جود تو زیبد آفتاب نور بخش مطرب بزم تو شاید زهره‌ی بربط سرای  
  چون طبایع سر فرازی چون شرایع دلفروز از لطافت جانفزایی وز سخاوت غمزدای  
  تا تو کم بودی ز عقد دوستان در شهر بلخ بود هر روز فراغت دوستان را غم فزای  
  منت ایزد را که گشتند از قدومت دوستان همچو بی‌جانان ز جان و بی دلان از دلربای  
  چون به حج رفتی مخور غم گر نبودت حج از آنک کار رفتن از تو بود و کار توفیق از خدای  
  مصلحت آن بود کایزد کرد خرم باش از آنک می نداند رهرو آن حکمت که داند رهنمای  
  سخت خامی باشد و تر دامنی در راه عشق گر مریدی با مراد خود شود زور آزمای  
  سوی خانه‌ی دوست ناید چون قوی باشد محب وز ستانه در نجنبد چون وقح باشد گدای  
  احمد مرسل بیامد سال اول حج نیافت گر نیابد احمد عارف شگفتی کم نمای  
  دل به بلخ و تن به کعبه راست ناید بهر آنک سخت بی رونق بود آنجا کلاه اینجا قبای  
  در غم حج بودن اکنون از ادای حج بهست من بگفتم این سخن گو خواه شایی خوا مشای  
  از دل و جان رفت باید سوی خانه‌ی ایزدی چون به صورت رفت خواهی خوا به سر شو خوابه پای  
  نام و بانگ حاجیان از لاف بی معنی بود ور نداری استوارم بنگر اندر طبل و نای  
  حج به فریاد و به رفتن نیست کاندر راه حج رفتن از اشتر همی بینم و فریاد از درای  
  صدهزار آوازه یابی در هوای حج ولیک عالم‌السر نیک داند های هوی از های های  
  رنج بردی کشت کردی آب دادی بر درو گرت دونی از حد خامی درآید گو درای  
  کو یکی فاضل که خارش نیست مشتی ریش گاو کو یکی صالح که خصمش نیست قومی ژاژخای  
  چون فرستادی به حج حج کرد و آمد نزد تو دل مجاور گشت آنجا گر نیاید گو میای  
  این شرف بس باشدت کواز خیزد روز حشر کاحمد عارف به دل حج کرد و دیگر کس به پای  
  تا بگردد چرخ بر گیتی تو بر گیتی بگرد نا بپاید کعبه در عالم تو در عالم بپای  
  ای خواجه ترا در دل اگر هست صفایی بر هستی آن چون که ترا نیست گوایی  
  گر باطنت از نور یقینست منور بر ظاهر تو چون که عیان نیست صفایی  
  آری چو بود صورت تحقیق چو تلبیس بیدار شو از هرچه صوابی و خطایی  
  دعوی که مجرد بود از شاهد معنی باطل شودش اصل به چونی و چرایی  
  گر شاهد وقت تو بود حشمت و نعمت بیمار دلت را نبود هیچ شفایی  
  کاین حشمت و نعمت دو حجایند یقین‌دان کاندر دو جهان زین دو بتر نیست بلایی  
  این هست وجودش متعلق به مجازی و آن هست حصولش متولد ز ریایی  
  تا این دو رفیق بد همراه تو باشند هرگز نبود خواجه ترا راه به جایی  
  تو بسته شده در گره آز شب و روز وز دست هوا خورده به ناکام قفایی  
  بفروخته دین را به یکی گرده و کرده پوشیده تن خویش به رنگی و عبایی  
  بویی نرسید به مشامت ز حقیقت همچون سگ دیوانه به هر گرد سرایی  
  در دعوی مطلق چو رسولی شده مرسل در لفظ به هر ساعت چونی و چرایی  
  تا جسم و دلت هست به هم هر دو مرکب نایدت زد و برد قبایی و کلایی  
  تا زین تن آلوده برون ناید کبرت حاصل نشود بهر خدا هیچ رضایی  
  بیرون کن ازین خانه‌ی خاکی دل خود را وآن گه ز دلت ساز تو ارضی و سمایی  
  گر خاطر اوهام برنده شود از خلق بر خالق خود گوید بی مثل ثنایی  
  ار حق به جز از حق نکند هیچ قبولی وندر خور خود خواهد ملکی و عطایی  
  آن دل که بدین سان بود اندر ره توحید حقا که بود موقن و باقی به بقایی  
  در حوصله‌ی تنگ تو زین بیش نگنجد این هدیه چو دادند نخواهند جزایی  
  کاین فضل الاهی بود اندر ره توحید وندر ره توحید چنین جوی بهایی  
  شونیست شو از خویش و میندیش کزان پس یکسان شمری هر دو: جفایی و وفایی  
  اندر صفتت نیست چه نامی و چه ننگی بر بام خرابات چه جغدی چه همایی  
  گر نزد سنایی بشدی خلقت اول از دیده نمودی ره تحقیق سنایی  
  دلا زین تیرگی زندان اگر روزی رها یابی اگر بینا شوی زین پس به دیگر سر صفا یابی  
  تو بیماری درین زندان و بیماریت را لا شک روا باشد طبیبی جوی تا روزی دوا یابی  
  بصیرت گر کنی روشن به کحل معرفت زیبد که دردش را اگر جویی هم اینجا توتیا یابی  
  جهان ای دل چو زندان دان و دریا پیش زندانت اگر کشتیت نگذارد درین دریا فنا یابی  
  گر اینجا آشنا گردی تو با آفاق و با انفس چو زین هر دو گذر کردی بدانجا آشنا یابی  
  وگر می کیمیا جویی کزو زری کنی مس را به نزد کیمیا گر گرد تا زو کیمیا یابی  
  دلا زین عالم فانی اگر تو مهر برداری چو از فانی گذر کردی سوی باقی بقا یابی  
  ازین چون و چرا بگذرد که روشن گرددت هزمان مگر کان عالم پر خیر بی‌چون و چرا یابی  
  تو در بحر محیط ای دل چو غواصان یکی غوطه بکن هزمان اگر خواهی که از موجش رها یابی  
  اگر تاریک دل باشی مقامت در زمین باشد اگر روشن روان گردی مقر اوج سما یابی  
  به راه انبیا باید ترا رفتن اگر خواهی که علم انبیا دانی و سر اولیا یابی  
  به قال و قیل گمراهان مشو غره اگر خواهی که روزی راهرو گردی و راه رهنما یابی  
  به سوی تپه رو یک بار موسی وار اگر خواهی که علم اژدها دانی و سر آن عصا یابی  
  حدیث آن کلام و طور و موسی گر همی خواهی که بشناسی ز خود یابی ز دیگر کس کجا یابی  
  همان مهد مسیحا دم نگر کو بی‌پدر چون بد حکیمی گوید این معنی طلب کن تا که را یابی  
  درخت و آن شب تاریک و شعله‌ی آتش روشن اگر زان چوب می‌جویی تو آن معنی کجا یابی  
  ز نور یوسف و یعقوب و چاه و اخوه‌ی یوسف در آن وادی مرو کانجا به هر پی صد بلا یابی  
  گر آن ماهی که یونس را بیوبارید در دریا بیوبارد ترا چون او ازین سفلی علا یابی  
  کتاب مبتدا خوان تو که رمز گندم و آدم حدیث دست «لا تقرب» تو اندر مبتدا یابی  
  معانی جمله حل کردی همینت مشکلی مانده که رمز ذلت داوود و قتل اوریا یابی  
  ترا قرآن به اطلس خوانده تا زو کسوتی یابی قیامت را تو این معنی ز رقع و بوریا یابی  
  تحرک ز آب می‌آید به سنگ آسیا هزمان تو نادان این تحرک را ز سنگ آسیا یابی  
  تو دست چپ درین معنی ز دست راست نشناسی کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی  
  نه کار تست می خوردن که بد مستی کنی هزمان تو چون حلاج عشق آری چو جام از می بلا یابی  
  سنایی گر سنا دارد ز علم ایزدی دارد تو دین و علم ایزد جوی تا چون او سنا یابی  
  تو راه دین ایزد را نمی‌دانی وگر جویی هم از قرآن پر معنی و لفظ مصطفا یابی  
  هر آن دینی که بیرون زین دو جویی بدعتی باشد نباید جستن آن دین را وگر جویی خطا یابی  
  چو بابدعت روی زینجا یقین میدان که در محشر ز مالک بر در دوزخ جزای آن قفا یابی  
  وگر با دین پیغمبر ز عالم رخت بربندی ز ایزد خلد و حورالعین و آمرزش عطا یابی