سنایی غزنوی (قصاید)/ای دل خرقه سوز مخرقه ساز
ظاهر
| ای دل خرقه سوز مخرقه ساز | بیش ازین گردی کوی آز متاز | |||||
| دست کوتاه کن ز شهوت و حرص | که به پایان رسید عمر دراز | |||||
| بیش ازین کار تو چو بسته نمود | به قناعت بدوز دیدهی آز | |||||
| دل بپرداز ازین خرابه جهان | پای در کش به دامن اعزاز | |||||
| گه چو قارون فرو شدی به زمین | گه چو عیسی برآمدی به فراز | |||||
| همچو خنثا مباش نر ماده | یا همه سوز باش یا همه ساز | |||||
| یا برون آی همچو سیر از پوست | یا به پرده درون نشین چو پیاز | |||||
| یا چو الیاس باش تنها رو | یا چو ابلیس شو حریف نواز | |||||
| در طریقت کجا روا باشد | دل به بتخانه رفته تن به نماز | |||||
| باطنی همچو بنگه لولی | ظاهری همچو کلبهی بزاز | |||||
| سر متاب از طریق تا نشوی | هدف تیر و طعنهی طناز | |||||
| عاشق پاک باش همچو خلیل | تا شوی چون کلیم محرم راز | |||||
| زین خرابات برفشان دامن | تا شوی بر لباس فخر طراز | |||||
| همه دزدان گنج دین تواند | این سلف خوارگان لحیه طراز | |||||
| همه را رو بسوی کعبه و لیک | دل سوی دلبران چین و طراز | |||||
| همه بر نقد وقت درویشان | همچو الماس کرده دندان باز | |||||
| همه از بهر طمع و افزونی | در شکار اوفتاده همچو گراز | |||||
| همه از کین و حرص و شهوت و خشم | در بن چاه ژرف سیصد باز | |||||
| ای خردمند نارسیده بدان | گرگ درنده کی بود خراز | |||||
| دین ز کرار جو نه از طرار | خز ز بزاز جو نه از خباز | |||||
| راهبر شو ز عقل تا نبرد | غول رهزن ز راه دینت باز | |||||
| بس که دادند مر ترا این قوم | بدل گاو روغن اشتر غاز | |||||
| چشم بگشا و فرق کن آخر | عنبر از خاک و شکر از شیراز | |||||
| گرت باید که طایران فلک | زیر پرت بپرورند به ناز | |||||
| هر چه جز «لا اله الا الله» | همه در قعر بحر «لا» انداز | |||||
| پس چو عیسی بپر دانش و عقل | زین پر آشوب کلبه بیرون تاز | |||||
| وارهان این عزیز مهمان را | زین همه در دو داغ و رنج و گداز | |||||
| رخت برگیر ازین سرای کهن | پیش از آن کیدت زمانه فراز | |||||
| این خوش آواز مرغ عرشی را | بال بگشای تا کند پرواز | |||||
| ای سنایی همه محال مگوی | باز پیچان عنان ز راه مجاز | |||||
| همه دعوی مباش چون بلبل | گرد معنی گرای همچون باز | |||||
| همچو شمشیر باش جمله هنر | چون تبیره مشو همه آواز | |||||
| کاندرین راه جمله را شرطست | عشق محمود و خدمت ایاز | |||||
| ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز | تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز | |||||
| زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق | کز سر بینش ز کل کون گردد بینیاز | |||||
| نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق | زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز | |||||
| رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون | شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز | |||||
| عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز | گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز | |||||
| ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق | دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز | |||||
| تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود | عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز | |||||
| جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخی | در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز | |||||
| یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز | با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز | |||||
| تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد | گام در راه حقیقت نه در راه مجاز | |||||
| تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز | خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز | |||||
| سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب | تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز | |||||
| تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون | کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز | |||||
| گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم | زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز | |||||
| تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز | تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز | |||||
| آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز | تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز | |||||
| پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر | رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز | |||||
| زرکانی کی روایی بیند از روی کمال | تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز | |||||
| تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن | لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز | |||||
| مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا | خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز | |||||
| مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال | صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز | |||||
| ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور | روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز | |||||
| چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا | همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز | |||||
| آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه | آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز | |||||
| نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف | «من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز | |||||
| چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک | زود روز تو کند شب روزگار دیرباز | |||||
| روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش | تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز | |||||
| چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن | گر کشد بر جامهی جاهت فلک نقش طراز | |||||
| با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت | دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز | |||||
| جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک | زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز | |||||
| شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول | تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز | |||||
| راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک | جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز | |||||
| تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای | تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز | |||||
| مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش | به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز | |||||
| ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس | تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز | |||||
| ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو | گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز | |||||
| یکی بهتر ببینید ایها الناس | که می دیگر شود عالم به هر پاس | |||||
| دمی از گردش حالات عالم | نمییابم نجات از بند وسواس | |||||
| چو دل در عقدهی وسواس باشد | چه دانم دیدن از انواع و اجناس | |||||
| کجا ماند جهان را روشنایی | چو خورشید افتد اندر عقدهی راس | |||||
| چو سود از آرزو چون نیست روزی | دهش ماند دهش جز یافه مشناس | |||||
| یکی بین آرمیده در غنا غرق | یکی پویان و سرگشته ز افلاس | |||||
| بدور طاس کس نتوان رسیدن | توان دور فلک پیمودن از طاس | |||||
| ترا ندهند هرچ از بهر تو نیست | بهر کار این سخن را دار مقیاس | |||||
| سکندر جست لیکن یافت بهره | ز آب زندگانی خضر و الیاس | |||||
| بسی فربه نماید آنکه دارد | نمای فربهی از نوع آماس | |||||
| به ریواس ار توان لعبت روان کرد | روان نتوان بدو دادن به ریواس | |||||
| خلایق بر خلافند از طبایع | یکی عطار ودیگر باز کناس | |||||
| چو رومی گوید از پوشش نپوشم | بجز ابریشمین پاک بیلاس | |||||
| برهنهی زنگی بی غم بر افسوس | همی گوید: چه گردی گرد کرباس | |||||
| ز سر بر کردن این کشت از دل و خاک | چه سودش چون کند سر در سر داس | |||||
| چو دانه دیدی اندر خوشه رسته | ببین هم گشته زیر آسیا آس | |||||
| سخن کز روی حکمت گفت خواهی | جدا کن ناس را اول ز نسناس | |||||
| چو ناس آمد بگو حق ای سنایی | به حق گفتم ز هر نسناس مهراس | |||||