پرش به محتوا

سنایی غزنوی (قصاید)/ای دل خرقه سوز مخرقه ساز

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(ای دل خرقه سوز مخرقه ساز)
  ای دل خرقه سوز مخرقه ساز بیش ازین گردی کوی آز متاز  
  دست کوتاه کن ز شهوت و حرص که به پایان رسید عمر دراز  
  بیش ازین کار تو چو بسته نمود به قناعت بدوز دیده‌ی آز  
  دل بپرداز ازین خرابه جهان پای در کش به دامن اعزاز  
  گه چو قارون فرو شدی به زمین گه چو عیسی برآمدی به فراز  
  همچو خنثا مباش نر ماده یا همه سوز باش یا همه ساز  
  یا برون آی همچو سیر از پوست یا به پرده درون نشین چو پیاز  
  یا چو الیاس باش تنها رو یا چو ابلیس شو حریف نواز  
  در طریقت کجا روا باشد دل به بتخانه رفته تن به نماز  
  باطنی همچو بنگه لولی ظاهری همچو کلبه‌ی بزاز  
  سر متاب از طریق تا نشوی هدف تیر و طعنه‌ی طناز  
  عاشق پاک باش همچو خلیل تا شوی چون کلیم محرم راز  
  زین خرابات برفشان دامن تا شوی بر لباس فخر طراز  
  همه دزدان گنج دین تواند این سلف خوارگان لحیه طراز  
  همه را رو بسوی کعبه و لیک دل سوی دلبران چین و طراز  
  همه بر نقد وقت درویشان همچو الماس کرده دندان باز  
  همه از بهر طمع و افزونی در شکار اوفتاده همچو گراز  
  همه از کین و حرص و شهوت و خشم در بن چاه ژرف سیصد باز  
  ای خردمند نارسیده بدان گرگ درنده کی بود خراز  
  دین ز کرار جو نه از طرار خز ز بزاز جو نه از خباز  
  راهبر شو ز عقل تا نبرد غول رهزن ز راه دینت باز  
  بس که دادند مر ترا این قوم بدل گاو روغن اشتر غاز  
  چشم بگشا و فرق کن آخر عنبر از خاک و شکر از شیراز  
  گرت باید که طایران فلک زیر پرت بپرورند به ناز  
  هر چه جز «لا اله الا الله» همه در قعر بحر «لا» انداز  
  پس چو عیسی بپر دانش و عقل زین پر آشوب کلبه بیرون تاز  
  وارهان این عزیز مهمان را زین همه در دو داغ و رنج و گداز  
  رخت برگیر ازین سرای کهن پیش از آن کیدت زمانه فراز  
  این خوش آواز مرغ عرشی را بال بگشای تا کند پرواز  
  ای سنایی همه محال مگوی باز پیچان عنان ز راه مجاز  
  همه دعوی مباش چون بلبل گرد معنی گرای همچون باز  
  همچو شمشیر باش جمله هنر چون تبیره مشو همه آواز  
  کاندرین راه جمله را شرطست عشق محمود و خدمت ایاز  
  ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز  
  زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق کز سر بینش ز کل کون گردد بی‌نیاز  
  نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز  
  رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز  
  عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز  
  ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز  
  تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز  
  جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخی در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز  
  یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز  
  تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد گام در راه حقیقت نه در راه مجاز  
  تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز  
  سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز  
  تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز  
  گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز  
  تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز  
  آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز  
  پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز  
  زرکانی کی روایی بیند از روی کمال تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز  
  تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز  
  مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز  
  مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز  
  ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز  
  چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز  
  آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز  
  نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف «من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز  
  چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک زود روز تو کند شب روزگار دیرباز  
  روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز  
  چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن گر کشد بر جامه‌ی جاهت فلک نقش طراز  
  با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز  
  جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز  
  شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز  
  راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز  
  تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز  
  مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز  
  ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز  
  ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز  
  یکی بهتر ببینید ایها الناس که می دیگر شود عالم به هر پاس  
  دمی از گردش حالات عالم نمی‌یابم نجات از بند وسواس  
  چو دل در عقده‌ی وسواس باشد چه دانم دیدن از انواع و اجناس  
  کجا ماند جهان را روشنایی چو خورشید افتد اندر عقده‌ی راس  
  چو سود از آرزو چون نیست روزی دهش ماند دهش جز یافه مشناس  
  یکی بین آرمیده در غنا غرق یکی پویان و سرگشته ز افلاس  
  بدور طاس کس نتوان رسیدن توان دور فلک پیمودن از طاس  
  ترا ندهند هرچ از بهر تو نیست بهر کار این سخن را دار مقیاس  
  سکندر جست لیکن یافت بهره ز آب زندگانی خضر و الیاس  
  بسی فربه نماید آنکه دارد نمای فربهی از نوع آماس  
  به ریواس ار توان لعبت روان کرد روان نتوان بدو دادن به ریواس  
  خلایق بر خلافند از طبایع یکی عطار ودیگر باز کناس  
  چو رومی گوید از پوشش نپوشم بجز ابریشمین پاک بی‌لاس  
  برهنه‌ی زنگی بی غم بر افسوس همی گوید: چه گردی گرد کرباس  
  ز سر بر کردن این کشت از دل و خاک چه سودش چون کند سر در سر داس  
  چو دانه دیدی اندر خوشه رسته ببین هم گشته زیر آسیا آس  
  سخن کز روی حکمت گفت خواهی جدا کن ناس را اول ز نسناس  
  چو ناس آمد بگو حق ای سنایی به حق گفتم ز هر نسناس مهراس