سنایی غزنوی (قصاید)/ای دل ار در بند عشقی عقل را تمکین مکن
ظاهر
ای دل ار در بند عشقی عقل را تمکین مکن | محرم روحالامینی دیو را تلقین مکن | |||||
خوش نباشد مشورت با عقل کردن پیش عشق | قبله تا خورشید باشد اختری را دین مکن | |||||
ماه و تیر و زهره و بهرام و برجیس و زحل | چون همین خدمت کنندت خدمت پروین مکن | |||||
از برای باستانی خسروی را سر مکن | وز برای کور دینی حمله بر گرگین مکن | |||||
قوت فرهاد و ملک خسروت چون یار نیست | دعوی اندر زلف و خال و چهرهی شیرین مکن | |||||
گنج اگر خواهی که یابی ابتدا با رنج ساز | چون مکان اندر جهان شد دیده کوته بین مکن | |||||
از برای هفت گندم هشت جنت در مباز | برگ بیبرگی مجوی و قصد برگ تین مکن | |||||
نی زمانی همچو مایی بلبل مطرب مباش | وز برای سور گلبن یاد فروردین مکن | |||||
زاد آزادی طلب کن چون محمد مردوار | از برای راه سدره گربهای را زین مکن | |||||
گرم رو در راه عشق و با خرد صحبت مجوی | کبک اگر خواهی که گیری ملوح از شاهین مکن | |||||
گاه خلوت پیش رضوان زحمت مالک مخواه | حور اگر در خلد یابی دعوت از سجین مکن | |||||
عقل و عشق اندر بدایت جز دم آشفته نیست | عز و ذل بگسل تو و در عاشقی تعیین مکن | |||||
گر قبول عشق خواهی بیخ وصل از دل بکن | ملک چین داری ز حسرت ابروان پر چین مکن | |||||
عشق بازی و ز خود تربیت جویی شرط نیست | نرگس اندر گرد خار خشک وز پرچین مکن | |||||
از برای چشم زخم بچهی دیو لعین | عنبر اشهب مسوز و ورد خود یاسین مکن | |||||
پردهدار عقل را در بارگاه دل نشان | تاج شاه روح را خلخال آب و طین مکن | |||||
صورت آدم نداری از برای زاد دیو | پشت سوی جان روحافزای حورالعین مکن | |||||
اندرین ره همرهانی دوربین چون کرکسند | با دو چشم همچو کژدم رهبری چندین مکن | |||||
تا نسوزی دل چو لاله پیرهن چون گل مدر | دیده چون نرگس نداری چهره چون نسرین مکن | |||||
گر بقا خواهی چو کرم پیله گرد خود متن | کبر کبک و حرص مور و فعل ما را آیین مکن | |||||
از حجاب غفلت آخر یک زمان بیرون نگر | ناظر رخسار جانان چشم صورت بین مکن | |||||
غیرت اوباش را در کوی او گردن بنه | خسرو ایام را بی روی او تمکین مکن | |||||
چنگ در فتراک صاحب دولتی زن تا رهی | دل برای مال آن و ملک این غمگین مکن | |||||
عشق با زاغالبصر گویی ترا شد رهنمای | حاجب لاینبغی را دعوت تحسین مکن | |||||
چون «الم نشرح» شنیدی «رب یسرلی» بگوی | چون ز جنت در گذشتی وصف ملک چین مکن | |||||
«رحمة للعالمین» را «اهد قومی» ورد ساز | «لا تذر اذ ذاعنی» گر بشنوی آمین مکن | |||||
دم برای دیگران زن در خلا و در ملا | چون تو خاص شهریاری آن خود تضمین مکن | |||||
گرگران باری چو قارون جز ثری بستر مساز | ور سبک روحی چو عیسی جز قمر بالین مکن | |||||
شاهد و شمع و شراب و مطرب آنجا بهترست | درد ازینجا برمدار و سینه درد آگین مکن | |||||
دست شه خواهی که باشد آشیانت همچو باز | چشم سر ز اول بدوز آن راه را بین وین مکن | |||||
بر در سلطان نشاید کرد کبکی ره زدن | گر نداری گربه با خود دست زی زوبین مکن | |||||
خلعت فغفور داری نوبت قیصر مزن | شهریار و شاه هندی بندگی تکین مکن | |||||
گر ز سر کار خویش آگه شدی چون دیگران | شهد و زهر و کفر و دین را زاد و بوم دین مکن | |||||
در نظم از بحر خاطر چون به دست آید ترا | جز عروس روح را از عقد او کابین مکن | |||||
چون سنایی باش فارغ از برای حرص و آز | آفرین بر دیگران بر خویشتن نفرین مکن |