سنایی غزنوی (قصاید)/ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها
ظاهر
ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها | وز حجت بیچونی در صنع تو برهانها | |||||
در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها | بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها | |||||
در بحر کمال تو ناقص شده کاملها | در عین قبول تو، کامل شده نقصانها | |||||
در سینهی هر معنی بفروخته آتشها | بر دیدهی هر دعوی بر دوخته پیکانها | |||||
بر ساحت آب از کف پرداخته مفرشها | بر روی هوا از دود افراخته ایوانها | |||||
از نور در آن ایوان بفروخته انجمها | وز آب برین مفرش بنگاشته الوانها | |||||
مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان | از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها | |||||
از سوز جگر چشمی چون حقهی گوهرها | وز آتش دل آهی چون رشتهی مرجانها | |||||
در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه | در پردهی قرب تو زنده شده قربانها | |||||
از رشتهی جانبازی بر دوخته دامنها | در ماتم بیباکی بدریده گریبانها | |||||
در کوی تو چون آید آنکس که همی بیند | در گرد سر کویت از نفس بیابانها | |||||
چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت | در راه تو میکاریم از دیده گلستانها | |||||
ای پایگه امرت سرمایهی درویشان | وی دستگه نهیت پیرایهی خذلانها | |||||
صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی | ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتانها | |||||
بی رشوت و بیبیمی بر کافر و بر مومن | هر روز برافشانی، از لطف تو احسانها | |||||
میدان رضای تو پر گرد غم و محنت | ما روفته از دیده آن گرد ز میدانها | |||||
در عرصهی میدانت پرداخته در خدمت | گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگانها | |||||
از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی | بر تارک بینقشی فرموده دل افشانها | |||||
حقا که فرو ناید بیشوق تو راحتها | والله که نکو ناید، با علم تو دستانها | |||||
گاه طلب از شوقت بفگنده همه دلها | وقت سحر از بامت، برداشته الحانها | |||||
چون فضل تو شد ناظر چه باک ز بیباکی | چون ذکر تو شد حاضر، چه بیم ز نسیانها | |||||
گر در عطا بخشی آنک صدفش دلها | ور تیر بلا باری، اینک هدفش جانها | |||||
ای کرده دوا بخشی لطف تو به هر دردی | من درد تو میخواهم دور از همه درمانها | |||||
عفو تو همی باید چه فایده از گریه | فضل تو همی باید، چه سود ز افغانها | |||||
ما غرفهی عصیانیم بخشنده تویی یارب | از عفو نهی تاجی، بر تارک عصیانها | |||||
بسیار گنه کردیم آن بود قضای تو | شاید که به ما بخشی، از روی کرم آنها | |||||
کی نام کهن گردد مجدود سنایی را | نو نو چو میآراید، در وصف تو دیوانها |