سنایی غزنوی (قصاید)/ای خردمند موحد پاک دین هوشیار
ظاهر
ای خردمند موحد پاک دین هوشیار | ا زامام دین حق یک حجت از من گوش دار | |||||
آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند | نخل دین در بوستان علم زو آمد به بار | |||||
آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول | تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار | |||||
شمع جنت خواند عمر را نبی یکبار و بس | بوحنیفه را چراغ امتان گفت او سه بار | |||||
گفت بوبکر: ای محمد زین دو فاضلتر کدام؟ | گفت: عمر آنکه دین حق بدو شد آشکار | |||||
چون پدید آمد به کوفه بوحنیفه تاج دین | آنکه شد از علم او دین محمد آشکار | |||||
گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم | اهل جنت زان یکی و مرجع دیگر به نار | |||||
بوحنیفه سرور آن قوم اهل جنتست | ملحد اهل هوا از وی شود مقهور و خوار | |||||
معنی سه بار گفتن بوحنیفه را چراغ | ماضی و مستقبل و حال از علومش در حجار | |||||
اینک رفت و اینکه آید و آنکه بیند روی او | هر سه را زو روشنایی هر سه را علمش حصار | |||||
دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان | بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار | |||||
این چه بدست از شریعت بر تنت گفت ای امیر | یافتستی پادشاهی خوش خور و بی غم گذار | |||||
روزه و عقد و نکاح و دور بودن از مراد | حج و غزو و عمره و این امرهای بی شمار | |||||
خویشتن رنجه چه داری چون به عالم ننگری | تا بدانی کین قدیمست و ندارد کردگار | |||||
گفت رسم شرع و سنت جمله تزویر و ریاست | سر به سر گیتی قدیمست و ندارد کردگار | |||||
آمدی تو بیخبر و ز خویش رفتی بی خبر | نامد از رفته یکی از ما برفته صدهزار | |||||
هست عالم چون چراگاهی و ما چون منزلی | چون برفت این منزلی گیرد دگر کس مرغزار | |||||
طبع و اخشیج هیولا را شناسیم اصل کون | هر کرا این منکر آید عقل او گیرد غبار | |||||
خانهای دیدم به یونان در حجر کرده به نقش | صورت افلاک و تاریخ بنایش بر کنار | |||||
نسر واقع در حمل کنده که تاریخ این به دست | کی بگوید این به دست کس شناسد این شمار | |||||
کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن | ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر | |||||
آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بیش نیست | نسر واقع در حمل چون کردهاند آنجا نگار | |||||
اینهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده | حیلت و نیرنگ داند این سخن را هوشیار | |||||
گفت امیرالمومنین ای مرد پر دعوی بباش | تا بیاید آن امام راستین فخر دیار | |||||
گر بتابی روی از او گردی هزیمت از سخن | بر سر دارت کنم تا از تو گیرند اعتبار | |||||
گر ز تو نعمان هزیمت گیرد و گردد خموش | معمتد گردی مرا و هم تو باشی میر و مار | |||||
چاکری را نامزد کرد او که نعمان را بخوان | تا کند او این جدل در پیش تخت شهریار | |||||
رفت قاصد چون بدید آن کان علم و فضل را | گفت: آمد ملحدی در پیش خسرو بادسار | |||||
می چنین گوید که زرقست این مسلمانی و فن | خود شریعت چون ردایی کش نه پودست و نه تار | |||||
گفت امیرالمومنین: تا حاضر آید پیش او | دین ایزد را و شرع مصطفا را پشت و یار | |||||
گفت قاصد را امام دین چو بگزارم نماز | پیش میرالمومنین آیم ورا گو: چشم دار | |||||
تا نماز شما نامد بوحنیفه پیش شاه | چیره گشته دهری آنجا شاه بد در انتظار | |||||
هر زمان گفتی به شه آن ملحد بطال شوم: | می بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار | |||||
کیست در گیتی که یارد گفت با من زین سخن | کیست در عالم که او از من ندارد الحذار | |||||
گفت: شاها می بفرما تا بیارندم به پیش | مطربان خوش لقای خوب روی نامدار | |||||
آنک میدارند روزه گوید ار او راست مزد | ساغری میبایدم معشوق زیبا در کنار | |||||
او چه داند روزه و طاعات عید و حج و غزو | عید او هر روز باشد روزه او را در چه کار | |||||
اندرین بودند ناگاهی درآمد مرد دین | شاد گشت از وی خلیفه دهر یک درماندهوار | |||||
گفتش از خجلت که: ای نعمان چرا دیر آمدی | داد نعمانش جوابی پر معانی مردوار | |||||
گفت: حالی چو شنیدم امر شه برخاستم | رخ نهادم سوی قصر و تخت شاه تاجدار | |||||
چون رسیدم بر کران دجله کشتی رفته بود | بود نخلی منکر آنجا تختهایش بر قطار | |||||
درهم آمد کشتی شد درزهایش ناپدید | از سر نخل آمدش لیف و درو شد صد مرار | |||||
حلقههای آهنین دیدم ز سنگ آمد برون | اندر آمد دو مرار و کشتی شد پایدار | |||||
کشتی آن گه پیش آمد من نشستم اندرو | آمد و بنشست آن گه بر کران جویبار | |||||
پیشم آمد تا بدو اندر نشستم دیر شد | زین سبب تا خیرم افتاد ای پسر معذور دار | |||||
گفت ملحد: شرم داری بو حنیفه زین دروغ | حجتی آورده ای کین کس ندارد استوار | |||||
گفت آن گه بو حنیفه آن امام دین حق | مر امیرالمومنین را که: ای امیر باوقار | |||||
خصم میگوید که صانع نیست عالم بد قدیم | این ز طبعست و هیولا نیست این را کردگار | |||||
آن گهی منکر همی گردد که مصنوعات را | صانعی باید مگر دیوانه است این گوش دار | |||||
تختهای را منکری کت صانعی باید قدیم | می نداری استوارم من روا دارم مدار | |||||
ای سگ زندیق کافر خربط میشوم دون | می نبینی فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار | |||||
گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم | گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار | |||||
می نبینی بر فلک این خسرو سیارگان | ماه و انجم را ازو روشن همی دارد چو نار | |||||
هفت کوکب بر فلک گشته مبین در زمین | در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار | |||||
ماه در افزایش و نقصان و خود بر حال خویش | سوی مصنوعات شو آن گه صنایع کن نظار | |||||
ای سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتی | تا ببینی قدرتش مومن شوی ای دلفگار | |||||
قدرت حق عجز تو بر رنگ مویت ظاهرست | می کند آزادی موی سیه کافوروار | |||||
قطرهای آب آمد اندر کوزهای کش سرنگون | صورتی زیبا پدید آورد از وی بیعوار | |||||
آدمی در روشنایی صنعتش پیدا کند | کار صانع بر خلاف این بود اندیشه دار | |||||
در سه تاریکی نگارد صورتی چون آدمی | آن گهی بر وی پدید آرد خط و زلف و عذار | |||||
نطق گویایی و بینایی و سمع آرد پدید | هفت چشمه در بدستی استخوان باده بار | |||||
آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار | آب بینی منقبض و آب دهانت نوش بار | |||||
آب چشمت شور از آن آمد که به گنده شود | گر نباشد تلخ زی وی راه یابد مور و مار | |||||
در دهانت آب خوش آمد تا بدانی طعم چیست | چند گویم زین دلایل کن برین بر اختصار | |||||
صانعی باید حکیم و قادر و قایم به ذات | تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار | |||||
طبع نادان کی پدید آرد حکیم و فیلسوف | عقل از تو کی پذیرد این سخن را بر مدار | |||||
این مخالف طبعها با یکدگر چون ساختند | آب و آتش خاک و باد ای ملحدک حجت بیار | |||||
آنچه میگوید بدیدم من به یونان خانهای | این چه حجت باشد آنجا صورتی کردست کار | |||||
رو بگو ایزد یکی قایم به ذات و لم یزل | قادر معطی و دانا خالق بر و بحار | |||||
ما نبودیم او پدید آوردمان از چار طبع | محدث آمد چار طبع و چار فصل روزگار | |||||
بگرو ای ملحد به قرآن «قل هوالله» یادگیر | چند باشد بر سرت از جهل و کفر و شک فسار | |||||
چون شنید این حجت از وی دهر یک خاموش گشت | کرد هر یک خوار او را پس بکردندش به دار | |||||
گفت نعمان ای خلیفه بعد ازین چونین مکن | ملحدان را پیش خود منشان ازین پس زینهار | |||||
ابن عم مصطفایی تیغ ازو میراث تست | میزن اکنون بر سر ملحد چو حیدر ذوالفقار | |||||
هر چه فرماید ترا قرآن و اخبار رسول | اندر آن آویز ملحد را ز مجلس دور دار | |||||
گفت: پذرفتم ز تو ای حجت دین خدای | شاد باش ای بوحنیفه ای امام بردبار | |||||
ای سنایی شکر این دانی که نتوانی گزارد | دین اسلام و امام عالم و پرهیزگار | |||||
گر سنایی مستجب گردد به آتش بی گمان | زین مناقب رسته گردد ای برادر گوش دار |