سنایی غزنوی (قصاید)/ای خدایی که رهیت افسر دو جهان نشود
ظاهر
ای خدایی که رهیت افسر دو جهان نشود | تا بر حسب تو فرش قدمش جان نشود | |||||
چنگ در دامن مهر تو چگونه زند آنک | مرو را خدمت تو قید گریبان نشود | |||||
سخت پی سست بود در طلب کوی تو آنک | مرد را بادیه بر یاد تو بستان نشود | |||||
هر که در جست لقایت نبود راست چو تیر | خواب در دیدهی او جز سر پیکان نشود | |||||
هر که جولانگه او حضرت پاکیزهی تست | هرگز از دور فلک بیسر و سامان نشود | |||||
چون به میدان تو پیکان بلا گشت روان | جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود | |||||
موکب جان ستدن چون بزند لشکر عشق | او به جز بر فرس خاص به میدان نشود | |||||
ای ره آموز که هر کو به تو ره یافت به تو | هرگز اندر ره دین گمره و حیران نشود | |||||
آنکه هستندهم افراشتهی فضل تو اند | هرگز افراشتهی فضل تو ویران نشود | |||||
ثمرهی بندگی از خاک درت میروبند | تامگر کارکشان طعمهی خذلان نشود | |||||
کیسهها دوخته بر درگهت از روی امید | زان که بیلطف تو کس در خور غفران نشود | |||||
گرسنه بوده و پنداشت بسر کردهی راه | از پذیرفتنشان یار و نگهبان نشود | |||||
همه از حکم تو افکنده و برداشتهاند | ورنه از ذات کسی گبر و مسلمان نشود | |||||
گبر خواهد که بود طالب کوی تو ولیک | بتکلف هذیان آیت قرآن نشود | |||||
هفت سیاره روانند و لیک از رفتن | ماه در رفعت و در جرم چو کیوان نشود | |||||
هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن | چون جمال الحکما بحر درافشان نشود | |||||
آن منبه که ز تنبیه وی اندر همه عمر | هیچ دل در ره دین معدن عصیان نشود | |||||
آنکه گه گه کف او بیند ابر از خجلی | باز گردد ز هوا مایل باران نشود | |||||
آنکه در درد بماندی ز بلای شیطان | هر کرا مجلس او آیت درمان نشود | |||||
کند باید به جفا دیده و دندان کسی | چاکر او ز بن سی و دو دندان نشود | |||||
نایب جاه پیمبر تویی امروز و کسی | مبتدع باشد کت چاکر فرمان نشود | |||||
به گل افشان ارم ماند آن مجلس تو | مجلسش خرم و خوش جز به گل افشان نشود | |||||
ای بها گیر دری کز سخن چون گهرت | نرخ جانها به جز از گفت تو ارزان نشود | |||||
هر که شاگرد تو باشد به گه خواندن علم | هرگز آن خاطر او دفتر نسیان نشود | |||||
نامهی عقل به یک لحظه بنپذیرد جان | تا برآن نامهی او نام تو عنوان نشود | |||||
معدهی حرص که شد تافته از تف نیاز | جز سوی مائدهی جود تو مهمان نشود | |||||
نیست یک ملحد و یک مبتدع اندر آفاق | که وی از حجت و نام تو هراسان نشود | |||||
شد نو آباد چو بستان ز جمال تو و خود | آن چه جایست که از فر تو بستان نشود | |||||
به دعا خواست همی اهل نوآباد ترا | زان که بی پند تو می خلق به سامان نشود | |||||
چون ز آرایش کوی تو شود شاد فلک | آن که باشد که ز گفتار تو شادان نشود | |||||
خاصهی شهر غلامان تو گشتند چه باک | ار مرید تو همه عامه فراوان نشود | |||||
دیو گریان نشود تا به سخن بر کرسی | آن لب پر شکر و در تو خندان نشود | |||||
سخن راست همی گویی بیروی و به حشر | رو که بر تو سخنت حجت و برهان نشود | |||||
نیست عالم چو تو در هیچ نواحی و کسی | صدق این قول چه داند که خراسان نشود | |||||
مردم از جهد شود عالم نز جامه و لاف | جاهل از کسوت و لاف افسر کیهان نشود | |||||
هر که بیدار نباشد شبی از جهد چو چرخ | روز دیگر به سخن شمس درافشان نشود | |||||
سست گفتار بود درگه پیری در علم | هر که در کودکی از جهد سخندان نشود | |||||
اندر آن تیغ چه تیزی بود از جهد که آن | سالها برگذرد کایچ سرافشان نشود | |||||
علم داری شرف و قدر بجوی ار نه مجوی | زان که بیفضل هر ابله سوی دیوان نشود | |||||
علم باید که کند جای تو کرسی و صدور | ورنه از طور کسی موسی عمران نشود | |||||
معجز موسی داری که کنی ثعبان چوب | ور نه صد چوب بینداز که ثعبان نشود | |||||
علم شمس همی باید و تاثیر فلک | ور نه هر پیشه به یک نور همی کان نشود | |||||
ای چنان در خور هر مدح که مداح ترا | شعر در مدحت تو مایهی بهتان نشود | |||||
من ثناخوان توام کیست که از روی خرد | چون بدید آن شرف و عز ثناخوان نشود | |||||
جامهی عیدی من باید از این مجلسیانت | لیک بی گفت تو اینکار به سامان نشود | |||||
تا فلک در ضرر و نفع چو گوهر نبود | تا پری در عمل و چهر چو شیطان نشود | |||||
منبر نو به نوآباد مبارک بادت | تا به جز حاسد تو پر غم و احزان نشود | |||||
باد بر درگه یزدانت قبول از پی آنک | بنده بر هیچ دری چون در یزدان نشود |