سنایی غزنوی (قصاید)/ای خدایی که بجز تو ملکالعرش ندانم
ظاهر
ای خدایی که بجز تو ملکالعرش ندانم | بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانم | |||||
بجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم | بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم | |||||
عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم | ملک عالمم و عالم اسرار نهانم | |||||
غیب من دانم و پس غیب نداند بجز از من | منم آن عالم اسرار که هر غیب بدانم | |||||
پاک و بیعیبم و بینندهی عیب همه خلقان | در گذارنده و پوشندهی عیب همگانم | |||||
همه من بینم و بیننده نی دیده دو چشمم | همه من گویم و گوینده نی کام زبانم | |||||
شنوای سخنان همه خلقم به حقیقت | شنوایان جهان را سخنان میشنوانم | |||||
حی و قیومم و آن دم که کس از خلق نماند | من یکی معتمد و واحد و قیوم بمانم | |||||
ملک طبعم و سیاره و نه سیارهی طبعم | نه چو طبعم متوطن نه چو سیاره روانم | |||||
نه بخوابم نه به بحرم نه کنار و نه میانه | نه بخندم نه بگریم نه چنین و نه چنانم | |||||
نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر | نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانم | |||||
هر چه در خاطرات آید که من آنم نه من آنم | هر چه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانم | |||||
هر چه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن | به حقیقت تو بدان بنده که من خالق آنم | |||||
هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم | سیصد و شصت نظر سوی دلت میکند آنم | |||||
گر از آن خسته دلت یک نظر فیض بگیرم | زود باشد که شوی کشتهی تیغ خذلانم | |||||
شیم از روی حقیقت نه از شیء مجازی | آفرینندهی اشیاء و خداوند جهانم | |||||
من فرستادهی توراتم و انجیل و زبورم | من فرستادهی فرقانم و ماه رمضانم | |||||
صفت خویش بگفتم که منم خالق بیچون | نه کس از من نه من از کس نه ازینم نه از آنم | |||||
منم که بار خدایی که دل متقیان را | هر زمانی به دلال صمدی نور چشانم | |||||
کفر صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی | جرم صد ساله به یک عذر گنه در گذرانم | |||||
بعد مردن برمت زیر لحد با دل پر خون | خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم | |||||
آن دم از خاک برانگیزم در روز قیامت | در چنان انجمنی پرده ز رازت ندرانم | |||||
بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت | در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانم | |||||
شربت شوق دهم تا تو شوی مست تجلی | پرده بردارم و آن گه به خودت مینگرانم | |||||
ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم | کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانم | |||||
هر عطایی که بکردم به تو ای بندهی من من | خوش نشین بنده که من دادهی خود را نستانم | |||||
هر که گوید که خدا را به قیامت بتوان دید | او نبیند به حقیقت نه از آن گمشدگانم | |||||
بار الاها تو بر آری همه امید سنایی | که مسلمانم و یارب نه از آن بیخبرانم | |||||
روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم | ای رای تو شمسالضحی وی روی تو بدرالظلم | |||||
مایه ده آدم تویی میوهی دل مریم تویی | همشهری زمزم تویی یا قبلة الله فی العجم | |||||
دانم که از بیتاللهی شیری بگو یا روبهی | در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحکم | |||||
نی نی پیت فرخ بود خلقت شکر پاسخ بود | آنرا که چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم | |||||
ای جان جانها روی تو آشوب دلهای موی تو | وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم | |||||
رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان | خلق جهان را از جهان هم کعبهای و هم صنم | |||||
رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه | هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم | |||||
هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله | هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم | |||||
از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی | جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم | |||||
چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی | چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم | |||||
بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف | گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم» | |||||
رویت بهی تریاقفا بالا سهی تریاقبا | منعت غنیتر یا عطا ذاتت هنی تر یا شیم | |||||
گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب | باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم | |||||
ما را شرابی یار کن یا چیزکی در کار کن | گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم | |||||
از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود | هرچ آید از تو خوش بود خواهی شفا خواهی الم | |||||
ان لم یکن طود فتل ان لم یکن وبل فطل | ان لم یکن خمر فخل ان لم یکن شهد فسم | |||||
گر طاق نبود کم ز پل گر طوق نبود کم ز غل | ور عز نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم | |||||
صحرای مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو | سیمرغ مشرق را بگو تا بال بگشاید ز هم | |||||
هم گنج داری هم خدم بیرون چه از کتم عدم | بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم | |||||
انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک | بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم | |||||
کم کن ز کیوان نام را بستان ز زهره جام را | جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم | |||||
نه چرخمان نه قدر او نه عقل نه صدر او | نه جانمان نه غدر او نه خیلمان و نه حشم | |||||
بیرون خرام و برنشین بر شهپر روحالامین | آخر گزافست این چنین تو محتشم او محتشم | |||||
تا کی ز کاس ذوالیزن گاهی عسل گاهی لبن | می مکش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم | |||||
میکش که غمها میکشد اندوه مردان وی کشد | در راه رستم کی کشد جز رخش رخت روستم | |||||
بستان الاهی جام را بردار از آدم دام را | در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم | |||||
از عشق کانی کن دگر وز باده جانی کن دگر | وز جان جهانی کن دگر بنشین درو شاد و خرم | |||||
یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را | دفتر بدر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم | |||||
تو بر زمین آن مهتری کز آسمانها برتری | ای نور ماه و مشتری قسام را هستی قسم | |||||
نور فلک را مایهای روح ملک را دایهای | بر فرق عالم سایهای شد فوق و تحت از تو خرم | |||||
امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست | رضوان کنون مهمان تست ارواح را داری خدم | |||||
کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی | بر بازوان شهپر تویی بنوشت چون نامت قلم | |||||
هر کو ز شوقت مست شد گر نیستی بد هست شد | خوبی به چشمت گست شد شد ایمن از جور و ستم | |||||
ای چرخ را رفعت ز تو ای ملک را دولت ز تو | ای خلد را نعمت ز تو قلبست بینامت درم | |||||
در کعبه مردان بودهاند کز دل وفا افزودهاند | در کوی صدق آسودهاند محرم تویی اندر حرم | |||||
از دور آدم تا به ما از انبیا تا اولیا | نی بر زمین نی بر سما نامد چو تو یک محترم | |||||
در حسرت دیدار تو در حکمت گفتار تو | هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم | |||||
فردوس زان خرم شدست وز خرمی مفخم شدست | جای نبی آدم شدست کز نام تو دارد رقم | |||||
چون تو برفتی از جهان گشت از جهان حکمت نهان | آمد کنون مردی چنان کز علم تو دار علم | |||||
دارد حدیثش ذوق تو از کارخانهی شوق تو | نوشید شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم | |||||
هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند | زیرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم | |||||
در خواب جانش دادهای آب روانش دادهای | بر خود نشانش دادهای چون گشت موجود از عدم | |||||
چون بر سر منبر شود شهری پر از گوهر شود | بر چرخ نطقش بر شود روحالامین گوید نعم | |||||
بگشای کوی آنک قدم بر بای عقل آنک عدم | بفزای عشق آنک حرم بنمای روی آنک ارم | |||||
جان کن فدای عاشقان اندر هوای عاشقان | بر تکیه جای عاشقان شعر سنایی کن رقم | |||||
قبله چون میخانه کردم پارسایی چون کنم | عشق بر من پادشا شد پادشایی چون کنم | |||||
کعبه یارم خراباتست و احرامش قمار | من همان مذهب گرفتم پارسایی چون کنم | |||||
من چو گرد باده گشتم کم گرایم گرد باد | آسمانی کرده باشم آسیایی چون کنم | |||||
عشق تو با مفلسان سازد چو من در راه او | برگ بیبرگی ندارم بینوایی چون کنم | |||||
او مرا قلاش خواهد من همان خواهم که او | او خدای من بر او من کدخدایی چون کنم | |||||
کدیهی جان و خرد هرگز نکرده بر درش | خاک و باد و آب و آتش را گدایی چون کنم | |||||
من چنان خواهم که او خواهد چو در خرمن گهش | از کهی گر کمتر آیم کهربایی چون کنم | |||||
بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا | با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم | |||||
او که بر رخ حسن دارد جز وفاکاریش نیست | من که در دل عشق دارم بیوفایی چون کنم | |||||
بادپایی خواهد از من عشق و من در کار دل | دست تا از دل نشویم بادپایی چون کنم | |||||
با خرد گویم که از می چون گریزی گویدم | پیش روح پاک دعوی روشنایی چون کنم | |||||
شاهدان چون در خراباتند من زان آگهم | زاهدان را جز بدانجا رهنمایی چون کنم | |||||
با نکورویان گبران بوده در میخانه مست | با سیهرویان دین زهد ریایی چون کنم | |||||
چون مرا او بی سنایی دوستر دارد همی | جز به سعی باده خود را بیسنایی چون کنم | |||||
او بر آن تا مر سنایی را به خاک اندر کشد | من برآنم تا سنایی را سمایی چون کنم | |||||
طبع من زو طبع دارد پس مرا گوید مخواه | من ز بهر برگشان این بینوایی چون کنم | |||||
از همه عالم جدا گشتن توانستم ولیک | عاجزم تا از جدایی خود جدایی چون کنم | |||||
نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم | گرفته دامن شادی شکسته گردن غم | |||||
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست | گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم | |||||
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر | ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهی بم | |||||
نشانده شعله ز انگشتها به بادهی خام | فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم | |||||
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ | نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم | |||||
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان | که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم | |||||
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط | گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم | |||||
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم | بمانده خیره و پوشیده جامهی ماتم | |||||
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر | همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم | |||||
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی | سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم | |||||
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات | بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم | |||||
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن | برین صفت رود آری مه چهارده هم | |||||
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش | چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم | |||||
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ | چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم | |||||
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان | دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم | |||||
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی | درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم | |||||
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش | همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم | |||||
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا | هزار شعله برآمد چو صد هزار علم | |||||
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی | هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم | |||||
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب | به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم | |||||
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی | تفاخریست مسلم چو نصرت آدم | |||||
پسرا تا به کف عشوهی عشق تو دریم | از بدو نیک جهان همچو جهان بیخبریم | |||||
عقل ما عشق تو گر کرد هبا شاید از آنک | بیغم عشق تو ما عقل به یک جو نخریم | |||||
نظری کرد سوی چهرهی تو دیدهی ما | از پی روی تو تا حشر غلام نظریم | |||||
چاکران رخ و آن عارض و آن چشم و لبیم | بندهی آن قد و آن قامت و آن زیب و فریم | |||||
سوختهی آن روش و چابکی و غنج توایم | شیفتهی آن خرد و خط و سخا و هنریم | |||||
آن گرازیدن و آن گام زدن پیش رقیب | که غلام تو و آن رفتن و آن رهگذریم | |||||
بگذری چونت ببینم خرامنده چو کبک | باز کردار در آن لحظه ز شادی بپریم | |||||
والهی کرد چنان عشق تو ما را که ز درد | چاک دامنت چو بینیم گریبان بدریم | |||||
تا ببستیم کمر عشق ترا ای مه روی | زیر سایهی علم عشق تو همچون کمریم | |||||
ای گرامی و بهشتی صفت از خوبی و حسن | ما ز سوز غم عشق تو میان سقریم | |||||
آتشی بیش مزن در دل و جانمان ز فراق | که خود از آتش عشقت چو دخان و شرریم | |||||
از عزیزی و ز خردی به درم مانی راست | زان ز عشقت به نزاری و به زردی چو زریم | |||||
کودکی عشق چه دانی که چه باشد پسرا | باش تا پارهای از عشق تو بر تو شمریم | |||||
تو چه دانی که ز عشق رخ خورشیدوشت | تا سپیدهدم لرزان چو ستارهی سحریم | |||||
تو چه دانی که ز چشم و جگر از آتش و آب | همه شب با دو لب خشک و دو رخسار تریم | |||||
تو چه دانی که از آن زلف چو مار ارقم | بر سر کوی تو چون مار همی خاک خوریم | |||||
تو چه دانی که ز جعد و کله و چشم و لبت | که چه پر آب دو چشمیم و پر آتش جگریم | |||||
تو چه دانی که از آن شکر آتش صفتت | چه گدازنده چو بر آتش سوزان شکریم | |||||
رازها هست ز عشق تو که آن نتوان گفت | خاصه اکنون که درین محنت و عزم سفریم | |||||
پای ما را به ره عشق تو آورد و بداشت | تو چه دانی که ازین پای چه در درد سریم | |||||
به سلامی و حدیثی دل ما را دریاب | که هم اکنون بود این زحمت از اینجا ببریم | |||||
یادگاری به تو بدهیم دل تنگ و به راه | یادگار از تو به جز انده عشقت نبریم | |||||
خرد خردم چکنی ای شکر از سر تا پای | که به غمهای بزرگ از غم عشق تو دریم | |||||
دین ما عشق تو و مذهب ما خدمت تست | تا نگویی که درین عشق تو ما مختصریم | |||||
دلم آن گه بگردد که بگردانی روی | جانم آنگاه بجوشد که به تو درگذریم | |||||
خود مپرس ای پسر از عشق تو تا چون شدهایم | کز نحیفی و نزاری چو یکی موی سریم | |||||
لیک شکر است ازین لاغری خود ما را | که رقیب تو نبیند که به تو در نگریم | |||||
خیره دردیست چو در پای ببینیم ترا | از غم و رنج قدمهات بر آتش سپریم | |||||
راه کوی تو همه کس به قدم میسپرد | ما قدم سازیم از روح پس آن ره سپریم | |||||
دیده زیر قدمت فرش کنیمی لیکن | ز ادیب و ز رقیب تو چنین بر حذریم | |||||
عیب ناید ز حذر کردن ما از پی آنک | ما غریبیم اگر چه به مثل شیر نریم | |||||
زهر بر یاد یکی بوس تو ای آهو چشم | گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم | |||||
از پی عشق تو ای طرفه پسر در همه حال | بندهی شهر تو و دشمن شهر پدریم | |||||
بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهیم | گر دغا بازد کسی ما مهره در ششدر نهیم | |||||
پاکبازانیم ما را نه جهاز و نه گرو | گر حریفی زر نهد ما جان به جای زر نهیم | |||||
در دو کونم نیست از معلوم حالی یک درم | با چنین افلاس خود را نام سر دفتر نهیم | |||||
چون خطا از سامری بینیم در هنگام کار | غایت سستی بود گر جرم بر آزر نهیم | |||||
گر سراندازی کند با ما درین ره یار ما | ما ز سر بنهیم سودا بر خط او سر نهیم | |||||
همتی داریم عالی در ره دیوانگی | درد چون از علم زاید جهل را بر در نهیم | |||||
فتنهی خویشیم هر یک در طریق عاشقی | جامهمان گازر درد تاوانش بر زرگر نهیم | |||||
کی پسندد عاقل از ما در مقام زیرکی | کاسب تازی مانده بی که جو به پیش خر نهیم | |||||
گر یکی دیگ از هوای هستی خود بشکنیم | از طریق نیستی صد دیگ دیگر برنهیم | |||||
ز آتش معنی مگر مردان ره را خوی دهیم | تا ز روی تربیت تر دامنان را تر نهیم | |||||
گر حریفان زان مکان لامکان پی برگرند | ما برین معلوم نامعلوم دستی بر نهیم | |||||
آیت غم از برای عاشقان منزل شدست | دست بر حنظل زنیم و پای بر شکر نهیم | |||||
مصر اگر فرعون دارد ما به کنعان بس کنیم | سیم گر سلمان رباید دیده در بوذر نهیم | |||||
دست همت چنبر گردون خرسندی کنیم | پای خرسندی ز حکمت بر سر اختر نهیم | |||||
پای رای نفس را از تیغ شرعی پی کنیم | پای معنی از سپهر و اختران برتر نهیم | |||||
ماه اگر نیکو نتابد ابر در پیشش کشیم | رهبر ار گمراه گردد سنگها رهبر نهیم | |||||
گوش زی فرمان صاحب حرمت و دولت نهیم | پای را بر شاهراه شرع پیغمبر نهیم | |||||
عقل را اگر نقل باید گو چو مردان کسب کن | گر گنه از کور زاید جرم چون بر کر نهیم | |||||
خواجهی جانیم از آن از خودپرستی رستهایم | نفس اگر میزر بجوید حکمش از معجر نهیم | |||||
هر خسی واقف نگردد بر نهاد کار ما | غایب و حاضر چه داند ما کجا محضر نهیم | |||||
تا بدین دلق ای برادر در سنایی ننگری | عطر از عود آن گهی آید که بر آذر نهیم | |||||
دیدهی بیدار باید تا بینند نظم او | تیر همت را به پای عقل کافی بر نهیم | |||||
بر سر معلوم خود خاک قناعت گستریم | راه چون معلوم باشد نک به دیده بر نهیم | |||||
تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم | تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم | |||||
تا کی غم امام و خلیفهی جهان خوریم | تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم | |||||
دوریم از سماع و قرینیم با صداع | تا ما همی سقف به نوای سلک زنیم | |||||
هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق | تیر امید کی چو شهان بر دفک زنیم | |||||
تا کی ز راه رشک برین و بر آن رویم | بهر گل و کلالهی خوبان کلک زنیم | |||||
تا کی به زیر دور فلک چون مقامران | از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم | |||||
دست حریف خوبتر آید که در قمار | شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم | |||||
یک دم شویم همچو دم آدم و چنو | اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم | |||||
آن به که همچو شعر سنای گه سنا | میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم | |||||
بر یاد روی و موی صنم صد هزار بوس | بر دامن یقین و گریبان شک زنیم | |||||
گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما | آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم | |||||
طوفان عام تا چکند چون بسان سام | خر پشته در سفینهی نوح و ملک زنیم | |||||
ای ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب | هرگز بود که زیور ما بر محک زنیم | |||||
زین جوهر و عرض غرض ما همین یکیست | گر چه همی ز قهر سما بر سمک زنیم | |||||
ما را طعام خوان خدا آرزو شدست | یک دم به پای تا دو سخن بر نمک زنیم | |||||
خیز تا از روی مستی بیخ هستی بر کنیم | نقش دانش را فرو شوییم و آتش در زنیم | |||||
همچو خد و خوی خوبان پردهها را بردریم | همچو زلف ماهرویان توبهها را بشکنیم | |||||
همچو عیاران همی ریزیم اندر جام جان | بهر جان چون آسیا تا چند گرد تن تنیم | |||||
گرد صحرای قدم پوییم چون تر دامنان | زین هوس خانهی هوا تا کی نه ما اهریمنیم | |||||
دیدهی جانهای ما هرگز نبیند مامنی | تا چو یک چشمان دلی پر دعوی ما و منیم | |||||
مجرم و محروممان دارند تا ما غمروار | بستهی این طارم پیروزهی بیروزنیم | |||||
گردنی بیرون کنیم از سر و گرنه تا ابد | بیشتر حمال سر خوانندمان گر گردنیم | |||||
آروزها را برون روبیم از دل کارزو | شیوهی آبستنانست و نه ما آبستنیم | |||||
رشته تابی هم نیابد ره به ما زیرا که ما | نه درین ره تنگ چشم و تنگ دل چو سوزنیم | |||||
عاقبت ما را گریبانگیر ناید زان که ما | نی چو مشتی خشک مغز بوالطمع تر دامنیم | |||||
برکنیم از بوستان نطق بیخ صوت و حرف | تا شویم آزاد و انگاریم شاخ سوسنیم | |||||
جام فرعونی به کف گیریم و پس موسی نهاد | هر چه فرعونیست در ما بیخش از بن برکنیم | |||||
از درون سالوسیان داریم به گر یکدمی | خرقهی سالوسیان را بخیه بر روی افگنیم | |||||
گر چه نااهلانمان چون سیم بد بپرا کنند | ما چو سیماب از طریق خاصیت بپراکنیم | |||||
در زنیم آتش سنایی وار در هر سوخته | کز در معنی نه ما کمتر ز سنگ و آهنیم | |||||
خیز تا خود ز عقل باز کنیم | در میدان عشق باز کنیم | |||||
یوسف چاه را به دولت دوست | در چه صد هزار باز کنیم | |||||
در قمار وقار بنشینیم | خویشتن جبرییل ساز کنیم | |||||
هر چه شیب و فراز پردهی ماست | خاک بر شیب و بر فراز کنیم | |||||
ز بر و زیر چرخ هرزه زنیم | آن به از هر دو احتراز کنیم | |||||
جان کبکی برون کنیم از تن | خویشتن جان شاهباز کنیم | |||||
به خرابات روح در تازیم | در به روی خرد فراز کنیم | |||||
آه را از برای زنده دلی | ملکالموت جان آز کنیم | |||||
ناز را از برای پخته شدن | هیزم آتش نیاز کنیم | |||||
با نیازیم تا همه ماییم | چون همه او شدیم ناز کنیم | |||||
آلت عشرت ظریفان را | آفت عقل عشوه ساز کنیم | |||||
خم زلفین خوبرویان را | حجرهی روز های راز کنیم | |||||
در زمین بی زمین سجود بریم | در جهان بیجهان نماز کنیم | |||||
سه شراب حقیقتی بخوریم | چار تکبیر بر مجاز کنیم | |||||
از سنایی مگر سنایی را | به یکی باده درد باز کنیم | |||||
گاه رزم آمد بیا تا عزم زی میدان کنیم | مرد عشق آمد بیا تا گرد او جولان کنیم | |||||
چنگ در فتراک این معشوق عاشق کش زنیم | پس لگام نیستی را بر سر فرسان کنیم | |||||
گر برآید خط توقعیش برین منشور ما | ما ز دیده بر خط منشور در افشان کنیم | |||||
از خیال چهرهی غماز رنگ آمیز او | بس به رسم حاجیان گه طوف و گه قربان کنیم | |||||
ننگ این مسجد پرستان را در دیگر زنیم | چون که مسجد لافگه شد قبله را ویران کنیم | |||||
ملک دین را گر بگیرد لشکر دیو سپید | ما همه نسبت به زور رستم دستان کنیم | |||||
خاکپای مرکب عشاق را از روی فخر | توتیای چشم شاهان همه کیهان کنیم | |||||
بوحنیفهوار پای شرع بر دنیا نهیم | بوهریرهوار دست صدق در انبان کنیم | |||||
سوز سلمان را و درد بوذری را برگریم | آن گهی نسبت درست از سنت و ایمان کنیم | |||||
هر چه امر سرمدی باشد به جان فرمان بریم | و آنچه حکم احمدی باشد به حرمت آن کنیم | |||||
شربت لا بر امید درد الاالله کشیم | و آنچه آن طوفان نوح آورد در طوفان کنیم | |||||
چون جمال قرب و شرب لایزالی در رسید | جامه چون عاشق دریم و شور چون مستان کنیم | |||||
گه چو بو عمر و علا فرش قرائت گستریم | گه چو حسان ابن ثابت مدحت احسان کنیم | |||||
این نه شرط مومنی باشد نه راه بیخودی | طاعت سلطان بمانده خدمت دربان کنیم | |||||
هم تری باشد که در دعوی راه معرفت | صورت هارون بمانده سیرت هامان کنیم | |||||
چون عروسان طبیعت محرم ما نیستند | بر عزیزان طریقت شاید ار پیمان کنیم | |||||
هر چه از پیشی و بیشی هست در اطراف ما | ما بر آن از دل صلای «من علیها فان» کنیم | |||||
ای سنایی تا درین دامی مزن دم جز به عشق | تات چون شمع معنبر روشن و تابان کنیم | |||||
عندلیب این نوایی در قفس اولاتری | چون شدی طاووس جایت منظر و ایوان کنیم | |||||
تا ز فرمان نیاید زین قفس بیرون مپر | کاشکارا آن گهی گردی که ما فرمان کنیم | |||||
گر تمنای بزرگی باشدت در سر رواست | فقر تو افزون شود چون حرص تو نقصان کنیم |