پرش به محتوا

سنایی غزنوی (قصاید)/ای خدایی که بجز تو ملک‌العرش ندانم

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(ای خدایی که بجز تو ملک‌العرش ندانم)
  ای خدایی که بجز تو ملک‌العرش ندانم بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانم  
  بجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم  
  عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم ملک عالمم و عالم اسرار نهانم  
  غیب من دانم و پس غیب نداند بجز از من منم آن عالم اسرار که هر غیب بدانم  
  پاک و بی‌عیبم و بیننده‌ی عیب همه خلقان در گذارنده و پوشنده‌ی عیب همگانم  
  همه من بینم و بیننده نی دیده دو چشمم همه من گویم و گوینده نی کام زبانم  
  شنوای سخنان همه خلقم به حقیقت شنوایان جهان را سخنان میشنوانم  
  حی و قیومم و آن دم که کس از خلق نماند من یکی معتمد و واحد و قیوم بمانم  
  ملک طبعم و سیاره و نه سیاره‌ی طبعم نه چو طبعم متوطن نه چو سیاره روانم  
  نه بخوابم نه به بحرم نه کنار و نه میانه نه بخندم نه بگریم نه چنین و نه چنانم  
  نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانم  
  هر چه در خاطرات آید که من آنم نه من آنم هر چه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانم  
  هر چه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن به حقیقت تو بدان بنده که من خالق آنم  
  هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم سیصد و شصت نظر سوی دلت می‌کند آنم  
  گر از آن خسته دلت یک نظر فیض بگیرم زود باشد که شوی کشته‌ی تیغ خذلانم  
  شیم از روی حقیقت نه از شیء مجازی آفریننده‌ی اشیاء و خداوند جهانم  
  من فرستاده‌ی توراتم و انجیل و زبورم من فرستاده‌ی فرقانم و ماه رمضانم  
  صفت خویش بگفتم که منم خالق بی‌چون نه کس از من نه من از کس نه ازینم نه از آنم  
  منم که بار خدایی که دل متقیان را هر زمانی به دلال صمدی نور چشانم  
  کفر صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی جرم صد ساله به یک عذر گنه در گذرانم  
  بعد مردن برمت زیر لحد با دل پر خون خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم  
  آن دم از خاک برانگیزم در روز قیامت در چنان انجمنی پرده ز رازت ندرانم  
  بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانم  
  شربت شوق دهم تا تو شوی مست تجلی پرده بردارم و آن گه به خودت می‌نگرانم  
  ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانم  
  هر عطایی که بکردم به تو ای بنده‌ی من من خوش نشین بنده که من داده‌ی خود را نستانم  
  هر که گوید که خدا را به قیامت بتوان دید او نبیند به حقیقت نه از آن گمشدگانم  
  بار الاها تو بر آری همه امید سنایی که مسلمانم و یارب نه از آن بی‌خبرانم  
  روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم ای رای تو شمس‌الضحی وی روی تو بدرالظلم  
  مایه ده آدم تویی میوه‌ی دل مریم تویی همشهری زمزم تویی یا قبلة الله فی العجم  
  دانم که از بیت‌اللهی شیری بگو یا روبهی در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحکم  
  نی نی پیت فرخ بود خلقت شکر پاسخ بود آنرا که چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم  
  ای جان جانها روی تو آشوب دلهای موی تو وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم  
  رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان خلق جهان را از جهان هم کعبه‌ای و هم صنم  
  رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم  
  هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم  
  از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم  
  چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم  
  بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم»  
  رویت بهی تریاقفا بالا سهی تریاقبا منعت غنی‌تر یا عطا ذاتت هنی تر یا شیم  
  گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم  
  ما را شرابی یار کن یا چیزکی در کار کن گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم  
  از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود هرچ آید از تو خوش بود خواهی شفا خواهی الم  
  ان لم یکن طود فتل ان لم یکن وبل فطل ان لم یکن خمر فخل ان لم یکن شهد فسم  
  گر طاق نبود کم ز پل گر طوق نبود کم ز غل ور عز نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم  
  صحرای مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو سیمرغ مشرق را بگو تا بال بگشاید ز هم  
  هم گنج داری هم خدم بیرون چه از کتم عدم بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم  
  انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم  
  کم کن ز کیوان نام را بستان ز زهره جام را جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم  
  نه چرخ‌مان نه قدر او نه عقل نه صدر او نه جان‌مان نه غدر او نه خیل‌مان و نه حشم  
  بیرون خرام و برنشین بر شهپر روح‌الامین آخر گزافست این چنین تو محتشم او محتشم  
  تا کی ز کاس ذوالیزن گاهی عسل گاهی لبن می مکش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم  
  می‌کش که غمها می‌کشد اندوه مردان وی کشد در راه رستم کی کشد جز رخش رخت روستم  
  بستان الاهی جام را بردار از آدم دام را در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم  
  از عشق کانی کن دگر وز باده جانی کن دگر وز جان جهانی کن دگر بنشین درو شاد و خرم  
  یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را دفتر بدر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم  
  تو بر زمین آن مهتری کز آسمانها برتری ای نور ماه و مشتری قسام را هستی قسم  
  نور فلک را مایه‌ای روح ملک را دایه‌ای بر فرق عالم سایه‌ای شد فوق و تحت از تو خرم  
  امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست رضوان کنون مهمان تست ارواح را داری خدم  
  کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی بر بازوان شهپر تویی بنوشت چون نامت قلم  
  هر کو ز شوقت مست شد گر نیستی بد هست شد خوبی به چشمت گست شد شد ایمن از جور و ستم  
  ای چرخ را رفعت ز تو ای ملک را دولت ز تو ای خلد را نعمت ز تو قلب‌ست بی‌نامت درم  
  در کعبه مردان بوده‌اند کز دل وفا افزوده‌اند در کوی صدق آسوده‌اند محرم تویی اندر حرم  
  از دور آدم تا به ما از انبیا تا اولیا نی بر زمین نی بر سما نامد چو تو یک محترم  
  در حسرت دیدار تو در حکمت گفتار تو هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم  
  فردوس زان خرم شدست وز خرمی مفخم شدست جای نبی آدم شدست کز نام تو دارد رقم  
  چون تو برفتی از جهان گشت از جهان حکمت نهان آمد کنون مردی چنان کز علم تو دار علم  
  دارد حدیثش ذوق تو از کارخانه‌ی شوق تو نوشید شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم  
  هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند زیرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم  
  در خواب جانش داده‌ای آب روانش داده‌ای بر خود نشانش داده‌ای چون گشت موجود از عدم  
  چون بر سر منبر شود شهری پر از گوهر شود بر چرخ نطقش بر شود روح‌الامین گوید نعم  
  بگشای کوی آنک قدم بر بای عقل آنک عدم بفزای عشق آنک حرم بنمای روی آنک ارم  
  جان کن فدای عاشقان اندر هوای عاشقان بر تکیه جای عاشقان شعر سنایی کن رقم  
  قبله چون میخانه کردم پارسایی چون کنم عشق بر من پادشا شد پادشایی چون کنم  
  کعبه یارم خراباتست و احرامش قمار من همان مذهب گرفتم پارسایی چون کنم  
  من چو گرد باده گشتم کم گرایم گرد باد آسمانی کرده باشم آسیایی چون کنم  
  عشق تو با مفلسان سازد چو من در راه او برگ بی‌برگی ندارم بینوایی چون کنم  
  او مرا قلاش خواهد من همان خواهم که او او خدای من بر او من کدخدایی چون کنم  
  کدیه‌ی جان و خرد هرگز نکرده بر درش خاک و باد و آب و آتش را گدایی چون کنم  
  من چنان خواهم که او خواهد چو در خرمن گهش از کهی گر کمتر آیم کهربایی چون کنم  
  بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم  
  او که بر رخ حسن دارد جز وفاکاریش نیست من که در دل عشق دارم بی‌وفایی چون کنم  
  بادپایی خواهد از من عشق و من در کار دل دست تا از دل نشویم بادپایی چون کنم  
  با خرد گویم که از می چون گریزی گویدم پیش روح پاک دعوی روشنایی چون کنم  
  شاهدان چون در خراباتند من زان آگهم زاهدان را جز بدانجا رهنمایی چون کنم  
  با نکورویان گبران بوده در میخانه مست با سیه‌رویان دین زهد ریایی چون کنم  
  چون مرا او بی سنایی دوستر دارد همی جز به سعی باده خود را بی‌سنایی چون کنم  
  او بر آن تا مر سنایی را به خاک اندر کشد من برآنم تا سنایی را سمایی چون کنم  
  طبع من زو طبع دارد پس مرا گوید مخواه من ز بهر برگشان این بینوایی چون کنم  
  از همه عالم جدا گشتن توانستم ولیک عاجزم تا از جدایی خود جدایی چون کنم  
  نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم گرفته دامن شادی شکسته گردن غم  
  سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم  
  ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر ز کوه کبک به بانگ آمده به ناله‌ی بم  
  نشانده شعله ز انگشتها به باده‌ی خام فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم  
  نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم  
  مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم  
  خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم  
  زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم بمانده خیره و پوشیده جامه‌ی ماتم  
  همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم  
  ظلام مشرق بر چهر روز مستولی سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم  
  مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم  
  سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن برین صفت رود آری مه چهارده هم  
  چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم  
  بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم  
  قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم  
  به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم  
  اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم  
  برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا هزار شعله برآمد چو صد هزار علم  
  به مرغزاری کان روشنایی اندر وی هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم  
  به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم  
  تفاخری که کند او ز روی تحقیقی تفاخریست مسلم چو نصرت آدم  
  پسرا تا به کف عشوه‌ی عشق تو دریم از بدو نیک جهان همچو جهان بی‌خبریم  
  عقل ما عشق تو گر کرد هبا شاید از آنک بی‌غم عشق تو ما عقل به یک جو نخریم  
  نظری کرد سوی چهره‌ی تو دیده‌ی ما از پی روی تو تا حشر غلام نظریم  
  چاکران رخ و آن عارض و آن چشم و لبیم بنده‌ی آن قد و آن قامت و آن زیب و فریم  
  سوخته‌ی آن روش و چابکی و غنج توایم شیفته‌ی آن خرد و خط و سخا و هنریم  
  آن گرازیدن و آن گام زدن پیش رقیب که غلام تو و آن رفتن و آن رهگذریم  
  بگذری چونت ببینم خرامنده چو کبک باز کردار در آن لحظه ز شادی بپریم  
  والهی کرد چنان عشق تو ما را که ز درد چاک دامنت چو بینیم گریبان بدریم  
  تا ببستیم کمر عشق ترا ای مه روی زیر سایه‌ی علم عشق تو همچون کمریم  
  ای گرامی و بهشتی صفت از خوبی و حسن ما ز سوز غم عشق تو میان سقریم  
  آتشی بیش مزن در دل و جانمان ز فراق که خود از آتش عشقت چو دخان و شرریم  
  از عزیزی و ز خردی به درم مانی راست زان ز عشقت به نزاری و به زردی چو زریم  
  کودکی عشق چه دانی که چه باشد پسرا باش تا پاره‌ای از عشق تو بر تو شمریم  
  تو چه دانی که ز عشق رخ خورشیدوشت تا سپیده‌دم لرزان چو ستاره‌ی سحریم  
  تو چه دانی که ز چشم و جگر از آتش و آب همه شب با دو لب خشک و دو رخسار تریم  
  تو چه دانی که از آن زلف چو مار ارقم بر سر کوی تو چون مار همی خاک خوریم  
  تو چه دانی که ز جعد و کله و چشم و لبت که چه پر آب دو چشمیم و پر آتش جگریم  
  تو چه دانی که از آن شکر آتش صفتت چه گدازنده چو بر آتش سوزان شکریم  
  رازها هست ز عشق تو که آن نتوان گفت خاصه اکنون که درین محنت و عزم سفریم  
  پای ما را به ره عشق تو آورد و بداشت تو چه دانی که ازین پای چه در درد سریم  
  به سلامی و حدیثی دل ما را دریاب که هم اکنون بود این زحمت از اینجا ببریم  
  یادگاری به تو بدهیم دل تنگ و به راه یادگار از تو به جز انده عشقت نبریم  
  خرد خردم چکنی ای شکر از سر تا پای که به غمهای بزرگ از غم عشق تو دریم  
  دین ما عشق تو و مذهب ما خدمت تست تا نگویی که درین عشق تو ما مختصریم  
  دلم آن گه بگردد که بگردانی روی جانم آنگاه بجوشد که به تو درگذریم  
  خود مپرس ای پسر از عشق تو تا چون شده‌ایم کز نحیفی و نزاری چو یکی موی سریم  
  لیک شکر است ازین لاغری خود ما را که رقیب تو نبیند که به تو در نگریم  
  خیره دردیست چو در پای ببینیم ترا از غم و رنج قدمهات بر آتش سپریم  
  راه کوی تو همه کس به قدم می‌سپرد ما قدم سازیم از روح پس آن ره سپریم  
  دیده زیر قدمت فرش کنیمی لیکن ز ادیب و ز رقیب تو چنین بر حذریم  
  عیب ناید ز حذر کردن ما از پی آنک ما غریبیم اگر چه به مثل شیر نریم  
  زهر بر یاد یکی بوس تو ای آهو چشم گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم  
  از پی عشق تو ای طرفه پسر در همه حال بنده‌ی شهر تو و دشمن شهر پدریم  
  بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهیم گر دغا بازد کسی ما مهره در ششدر نهیم  
  پاکبازانیم ما را نه جهاز و نه گرو گر حریفی زر نهد ما جان به جای زر نهیم  
  در دو کونم نیست از معلوم حالی یک درم با چنین افلاس خود را نام سر دفتر نهیم  
  چون خطا از سامری بینیم در هنگام کار غایت سستی بود گر جرم بر آزر نهیم  
  گر سراندازی کند با ما درین ره یار ما ما ز سر بنهیم سودا بر خط او سر نهیم  
  همتی داریم عالی در ره دیوانگی درد چون از علم زاید جهل را بر در نهیم  
  فتنه‌ی خویشیم هر یک در طریق عاشقی جامه‌مان گازر درد تاوانش بر زرگر نهیم  
  کی پسندد عاقل از ما در مقام زیرکی کاسب تازی مانده بی که جو به پیش خر نهیم  
  گر یکی دیگ از هوای هستی خود بشکنیم از طریق نیستی صد دیگ دیگر برنهیم  
  ز آتش معنی مگر مردان ره را خوی دهیم تا ز روی تربیت تر دامنان را تر نهیم  
  گر حریفان زان مکان لامکان پی برگرند ما برین معلوم نامعلوم دستی بر نهیم  
  آیت غم از برای عاشقان منزل شدست دست بر حنظل زنیم و پای بر شکر نهیم  
  مصر اگر فرعون دارد ما به کنعان بس کنیم سیم گر سلمان رباید دیده در بوذر نهیم  
  دست همت چنبر گردون خرسندی کنیم پای خرسندی ز حکمت بر سر اختر نهیم  
  پای رای نفس را از تیغ شرعی پی کنیم پای معنی از سپهر و اختران برتر نهیم  
  ماه اگر نیکو نتابد ابر در پیشش کشیم رهبر ار گمراه گردد سنگها رهبر نهیم  
  گوش زی فرمان صاحب حرمت و دولت نهیم پای را بر شاهراه شرع پیغمبر نهیم  
  عقل را اگر نقل باید گو چو مردان کسب کن گر گنه از کور زاید جرم چون بر کر نهیم  
  خواجه‌ی جانیم از آن از خودپرستی رسته‌ایم نفس اگر میزر بجوید حکمش از معجر نهیم  
  هر خسی واقف نگردد بر نهاد کار ما غایب و حاضر چه داند ما کجا محضر نهیم  
  تا بدین دلق ای برادر در سنایی ننگری عطر از عود آن گهی آید که بر آذر نهیم  
  دیده‌ی بیدار باید تا بینند نظم او تیر همت را به پای عقل کافی بر نهیم  
  بر سر معلوم خود خاک قناعت گستریم راه چون معلوم باشد نک به دیده بر نهیم  
  تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم  
  تا کی غم امام و خلیفه‌ی جهان خوریم تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم  
  دوریم از سماع و قرینیم با صداع تا ما همی سقف به نوای سلک زنیم  
  هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق تیر امید کی چو شهان بر دفک زنیم  
  تا کی ز راه رشک برین و بر آن رویم بهر گل و کلاله‌ی خوبان کلک زنیم  
  تا کی به زیر دور فلک چون مقامران از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم  
  دست حریف خوبتر آید که در قمار شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم  
  یک دم شویم همچو دم آدم و چنو اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم  
  آن به که همچو شعر سنای گه سنا میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم  
  بر یاد روی و موی صنم صد هزار بوس بر دامن یقین و گریبان شک زنیم  
  گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم  
  طوفان عام تا چکند چون بسان سام خر پشته در سفینه‌ی نوح و ملک زنیم  
  ای ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب هرگز بود که زیور ما بر محک زنیم  
  زین جوهر و عرض غرض ما همین یکیست گر چه همی ز قهر سما بر سمک زنیم  
  ما را طعام خوان خدا آرزو شدست یک دم به پای تا دو سخن بر نمک زنیم  
  خیز تا از روی مستی بیخ هستی بر کنیم نقش دانش را فرو شوییم و آتش در زنیم  
  همچو خد و خوی خوبان پرده‌ها را بردریم همچو زلف ماهرویان توبه‌ها را بشکنیم  
  همچو عیاران همی ریزیم اندر جام جان بهر جان چون آسیا تا چند گرد تن تنیم  
  گرد صحرای قدم پوییم چون تر دامنان زین هوس خانه‌ی هوا تا کی نه ما اهریمنیم  
  دیده‌ی جانهای ما هرگز نبیند مامنی تا چو یک چشمان دلی پر دعوی ما و منیم  
  مجرم و محروممان دارند تا ما غمروار بسته‌ی این طارم پیروزه‌ی بی‌روزنیم  
  گردنی بیرون کنیم از سر و گرنه تا ابد بیشتر حمال سر خوانندمان گر گردنیم  
  آروزها را برون روبیم از دل کارزو شیوه‌ی آبستنانست و نه ما آبستنیم  
  رشته تابی هم نیابد ره به ما زیرا که ما نه درین ره تنگ چشم و تنگ دل چو سوزنیم  
  عاقبت ما را گریبان‌گیر ناید زان که ما نی چو مشتی خشک مغز بوالطمع تر دامنیم  
  برکنیم از بوستان نطق بیخ صوت و حرف تا شویم آزاد و انگاریم شاخ سوسنیم  
  جام فرعونی به کف گیریم و پس موسی نهاد هر چه فرعونیست در ما بیخش از بن برکنیم  
  از درون سالوسیان داریم به گر یکدمی خرقه‌ی سالوسیان را بخیه بر روی افگنیم  
  گر چه نااهلانمان چون سیم بد بپرا کنند ما چو سیماب از طریق خاصیت بپراکنیم  
  در زنیم آتش سنایی وار در هر سوخته کز در معنی نه ما کمتر ز سنگ و آهنیم  
  خیز تا خود ز عقل باز کنیم در میدان عشق باز کنیم  
  یوسف چاه را به دولت دوست در چه صد هزار باز کنیم  
  در قمار وقار بنشینیم خویشتن جبرییل ساز کنیم  
  هر چه شیب و فراز پرده‌ی ماست خاک بر شیب و بر فراز کنیم  
  ز بر و زیر چرخ هرزه زنیم آن به از هر دو احتراز کنیم  
  جان کبکی برون کنیم از تن خویشتن جان شاهباز کنیم  
  به خرابات روح در تازیم در به روی خرد فراز کنیم  
  آه را از برای زنده دلی ملک‌الموت جان آز کنیم  
  ناز را از برای پخته شدن هیزم آتش نیاز کنیم  
  با نیازیم تا همه ماییم چون همه او شدیم ناز کنیم  
  آلت عشرت ظریفان را آفت عقل عشوه ساز کنیم  
  خم زلفین خوبرویان را حجره‌ی روز های راز کنیم  
  در زمین بی زمین سجود بریم در جهان بی‌جهان نماز کنیم  
  سه شراب حقیقتی بخوریم چار تکبیر بر مجاز کنیم  
  از سنایی مگر سنایی را به یکی باده درد باز کنیم  
  گاه رزم آمد بیا تا عزم زی میدان کنیم مرد عشق آمد بیا تا گرد او جولان کنیم  
  چنگ در فتراک این معشوق عاشق کش زنیم پس لگام نیستی را بر سر فرسان کنیم  
  گر برآید خط توقعیش برین منشور ما ما ز دیده بر خط منشور در افشان کنیم  
  از خیال چهره‌ی غماز رنگ آمیز او بس به رسم حاجیان گه طوف و گه قربان کنیم  
  ننگ این مسجد پرستان را در دیگر زنیم چون که مسجد لافگه شد قبله را ویران کنیم  
  ملک دین را گر بگیرد لشکر دیو سپید ما همه نسبت به زور رستم دستان کنیم  
  خاکپای مرکب عشاق را از روی فخر توتیای چشم شاهان همه کیهان کنیم  
  بوحنیفه‌وار پای شرع بر دنیا نهیم بوهریره‌وار دست صدق در انبان کنیم  
  سوز سلمان را و درد بوذری را برگریم آن گه‌ی نسبت درست از سنت و ایمان کنیم  
  هر چه امر سرمدی باشد به جان فرمان بریم و آنچه حکم احمدی باشد به حرمت آن کنیم  
  شربت لا بر امید درد الاالله کشیم و آنچه آن طوفان نوح آورد در طوفان کنیم  
  چون جمال قرب و شرب لایزالی در رسید جامه چون عاشق دریم و شور چون مستان کنیم  
  گه چو بو عمر و علا فرش قرائت گستریم گه چو حسان ابن ثابت مدحت احسان کنیم  
  این نه شرط مومنی باشد نه راه بی‌خودی طاعت سلطان بمانده خدمت دربان کنیم  
  هم تری باشد که در دعوی راه معرفت صورت هارون بمانده سیرت هامان کنیم  
  چون عروسان طبیعت محرم ما نیستند بر عزیزان طریقت شاید ار پیمان کنیم  
  هر چه از پیشی و بیشی هست در اطراف ما ما بر آن از دل صلای «من علیها فان» کنیم  
  ای سنایی تا درین دامی مزن دم جز به عشق تات چون شمع معنبر روشن و تابان کنیم  
  عندلیب این نوایی در قفس اولاتری چون شدی طاووس جایت منظر و ایوان کنیم  
  تا ز فرمان نیاید زین قفس بیرون مپر کاشکارا آن گه‌ی گردی که ما فرمان کنیم  
  گر تمنای بزرگی باشدت در سر رواست فقر تو افزون شود چون حرص تو نقصان کنیم