پرش به محتوا

سنایی غزنوی (قصاید)/ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار)
  ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار  
  پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار  
  پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند عذر آرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار  
  ای ضعیفان از سپیدی مویتان شد همچو شیر وی ظریفان از سیاهی رویتان شد همچو قار  
  پرده‌تان از چشم دل برداشت صبح رستخیز پنبه تا از گوش بیرون کرد گشت روزگار  
  تا کی از دارالغروری ساختن دارالسرور تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار  
  در فریب آباد گیتی چند باید داشت حرص چشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چنار  
  این نه آن صحراست کانجا بی جسد بینند روح این نه آن بابست کنجا بی خبر یابند بار  
  از جهان نفس بگریزید تا در کوی عقل آنچه غم بودست گردد مر شما را غمگسار  
  در جهان شاهان بسی بودند کز گردون ملک تیرشان پروین گسل بود و سنان جوزا فگار  
  بنگرید اکنون بنات‌النعش وار از دست مرگ نیزه‌هاشان شاخ شاخ و تیرهاشان پارپار  
  می‌نبینید آن سفیهانی که ترکی کرده‌اند همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ و تار  
  بنگرید آن جعدشان از خاک چون پشت کشف بنگرید آن رویشان از چین چو پشت سوسمار  
  سر به خاک آورد امروز آنکه افسر بود دی تن به دوزخ برد امسال آنکه گردن بود پار  
  ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد دل نگیرد مر شما را زین خزان بی‌فسار  
  این یکی گه زین دین و کفر را زو رنگ و بوی و آن دگر گه فخر ملک و ملک را زو ننگ و عار  
  این یکی کافی ولیکن فاش را ز اعتقاد و آن دگر شافی ولیکن فاش را ز اضطرار  
  زین یکی ناصر عبادالله خلفی ترت و مرت وز دگر حافظ بلادالله جهانی تار و مار  
  پاسبانان تو اند این سگ پرستان همچو سگ هست مرداران ایشان هم بدیشان واگذار  
  زشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع گریه کردن پیش مشتی سگ پرست و موشخوار  
  اندرین زندان برین دندان زنان سگ صفت روزکی چند ای ستمکش صبر کن دندان فشار  
  تا ببینی روی آن مردم‌کشان چون زعفران تا ببینی رنگ آن محنت‌کشان چون گل انار  
  گرچه آدم سیرتان سگ صفت مستولیند هم کنون بینی که از میدان دل عیاروار  
  جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان زین سگان آدمی کیمخت و خر مردم دمار  
  گر مخالف خواهی ای مهدی در آ از آسمان ور موافق خواهی ای دجال یک ره سر برآر  
  یک طپانچه مرگ و زین مردارخواران یک جهان یک صدای صور و زین فرعون طبعان صدهزار  
  باش تا از صدمت صور سرافیلی شود صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار  
  تا ببینی موری آن خس را که می‌دانی امیر تا بینی گرگی آن سگ را که می‌خوانی عیار  
  در تو حیوانی و روحانی و شیطانی درست در شمار هر که باشی آن شوی روز شمار  
  باش تا بر باد بینی خان رای و رای خان باش تا در خاک بینی شر شور و شور شار  
  تا ببینی یک به یک را کشته در شاهین عدل شیر سیر و جاه چاه و شور سوز و مال مار  
  ولله ار داری به جز بادی به دست ارمر ترا جز به خاک پای مشتی خاکسارست افتخار  
  کز برای خاک پاشی نازنینی را خدای کرددر پیش ساستگاه قهرش سنگسار  
  باش تا کل بینی آنها را که امروزند جزو باش تا گل یابی آنها را که امروزند خار  
  آن عزیزانی که آنجا گلبنان دولتند تا نداریشان بدینجا خیره همچون خار خوار  
  گلبنی کاکنون ترا هیزم نمود از جور دی باش تا در جلوه‌ش آرد دست انصاف بهار  
  ژنده‌پوشانی که آنجا زندگان حضرتند تا نداری خوارشان از روی نخوت زینهار  
  و آن سیاهی کز پی ناموس حق ناقوس زد در عرب بواللیل بود اندر قیامت بونهار  
  پرده‌دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر پاسبان در شناس آن تلخ آب اندر بحار  
  ور بقا خواهی ز درویشان طلب زیرا که هست بود درویشان قباهای بقا را پود و تار  
  تا ورای نفس خویشی خویشتن کودک شمار چون فرود طبع ماندی خویشتن غافل بدار  
  کی شود ملک تو عالم تا تو باشی ملک او کی بود اهل نثار آنکس که برچیند نثار  
  هست دل یکتا مجویش در دو گیتی زان که نیست در نه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهار  
  نیست یک رنگی بزیر هفت چار از بهر آنک ار گلست اینجای با خارست ور مل با خمار  
  بهر بیشی راست اینجا کم زدن زیرا نکرد زیر گردون قمر پس مانده را هرگز قمار  
  در رجب خود روزه‌دار و «قل هوالله» خوان و پس در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزه‌دار  
  چند ازین رمز و اشارت راه باید رفت راه چند ازین رنگ و عبارت کار باید کرد کار  
  همرهان با کوه‌هانان به حج رفتند و کرد رسته از میقات و حرم و جسته از سعی و جمار  
  تو هنوز از راه رعنایی ز بهر لاشه‌ای گاه در نقش هویدی گاه در رنگ مهار  
  چون به حکم اوست خواهی تاج خواهی پای بند چون نشان اوست خواهی طیلسان خواهی غیار  
  تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور گر چه پیری همچو دنیا خویشتن کودک شمار  
  حرص و شهوت در تو بیدارند خوش خوش تو مخسب چون پلنگی بر یمین داری و موشی بر یسار  
  مال دادی لیک رویست و ریا اندر بنه کشت کردی لیک خوکست و ملخ در کشت‌زار  
  خشم را زیر آر در دنیا که در چشم صفت سگ بود آنجا کسی کاینجا نباشد سگ سوار  
  خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیب تو نفس را آن پایمرد و دیو را این دست یار  
  کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار  
  عور کرد از کسوت عار ار ز دوده‌ی آدمی زان که اندر تخم آدم عاریت باشد عوار  
  حلم و خرسندی در آب و گل طلب کت اصل ازوست کی بود در باد خرسندی و در آتش وقار  
  حلم خاک و قدر آتش جوی کب و باد راست گرت رنگ و بوی بخشد پیله‌ور صد پیلوار  
  تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار  
  گرد خرسندی و بخشش گرد زیرا طمع و طبع کودکان را خربزه گرمست و پیران را خیار  
  راستکاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز نیستند از خشم حق جز راست‌کاران رستگار  
  تا به جان لهو و لغوی زنده اندر کوی دین از قیامت قسم تو نقشست و از قرآن نگار  
  حق همی گوید بده تا ده مکافاتت دهم آن به حق ندهی و پس آسان بپاشی در شیار  
  این نه شرط مومنی باشد که در ایمان تو حق همی خاین نماید خاک و سرگین استوار  
  گرد دین بهر صلاح دین به بی‌دینی متن تخم دنیا در قرار تن به مکاری مکار  
  ای بسا غبنا کت اندر حشر خواهد بود از آنک هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار  
  سخت سخت آید همی بر جان ز راه اعتقاد زشت زشت آید همی در دین ز راه اعتبار  
  بر در ماتم سرای دین و چندین نای و نوش در ره رعناسرای دیو و چندان کار و بار  
  گرد خود گردی همی چون گرد مرکز دایره ای پی اینی بسان خشک مغزان در دوار  
  از نگارستان نقاش طبیعی برتر آی تا رهی از ننگ جبر و طمطراق اختیار  
  چون ز دقیانوس خود رستند هست اندر رقیم به ز بیداری شما خواب جوانمردان غار  
  بازدان تایید دین را آخر از تلقین دیو بازدان روح‌القدس را آخر از حبر نصار  
  عقل اگر خواهی که ناگه در عقیله‌ت نفکند گوش گیرش در دبیرستان «الرحمان» در آر  
  عقل بی‌شرع آن جهانی نور ندهد مر ترا شرع باید عقل را همچون معصفر را شخار  
  عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار  
  گر چه پیوستست بس دورست جان از کالبد ور چه نزدیکست بس دورست گوش از گوشوار  
  پیشگاه دوست را شایی چو بر درگاه عشق عافیت را سرنگون سار اندر آویزی بدار  
  عاشقان را خدمت معشوق تشریفست و بر عاقلان را طاعت معبود تکلیف‌ست و بار  
  زخم تیغ حکم را چه مصطفا چه بوالحکم ذوالفقار عشق را چه مرتضا چه ذوالخمار  
  هر چه دشوارست بر تو هم ز باد و بود تست ورنه عمر آسان گذارد مردم آسان گذار  
  از درون جان برآمد نخوت و حقد و حسد تا که از سیمرغ رستم گشت بر اسفندیار  
  تا ندانی کوشش خود بخشش حق دان از آنک در مصاف دین ز بود خود نگشتی دلفگار  
  ورنه پیش ناوک اندازان غیرت کی بود دست باف عنکبوتی زنده پیلی را حصار  
  چند جویی بی حیاتی صحو و سکر و انبساط چند جویی بی مماتی محو و شکر و افتقار  
  جز به دستوری «قال الله» یا «قال الرسول» ره مرو فرمان مده حاجت مگو حجت میار  
  چار گوهر چارپایه‌ی عرش و شرع مصطفاست صدق و علم و شرم و مردی کار این هر چار یار  
  چار یار مصطفا را مقتدا دار و بدان ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار  
  پاس خود خود دار زیرا در بهار تر هوا پاسبانت را تره کوکست و میوه کوکنار  
  از زبان جاه جویان تا نداری طمع بر وز دو دست نخل بندان تا نداری چشم بار  
  کی توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق درد باید حلق سوز و حلق دوز و حق گزار  
  نی از آن دردی که رخ مجروح دارد چون ترنج بل از آن دردی که دلها خون کند در بر چو نار  
  نه چنان دردی که با جانان نگوید دردمند بل از آن دردی که ناپرسا بگوید پیش یار  
  بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض لا جبرئیل پر بریدست اندرین ره صد هزار  
  هیزم دیگی که باشد شهپر روح‌القدس خانه آرایان شیطانرا در آن مطبخ چه کار  
  علم و دین در دست مشتی جاه جوی مال دوست چون بدست مست و دیوانه‌ست دره و ذوالفقار  
  زان که مشتی ناخلف هستند در خط خلاف آب روی و باد ریش آتش دل و تن خاکسار  
  کز برای نام داند مرد دنیا علم دین وز برای دام دارد ناک ده مشک تتار  
  ای نبوده جز گمان هرگز یقینت را مدد وی نبوده جز حسد هرگز یمینت را یسار  
  شاعران را از شمار راویان مشمر که هست جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار  
  باد رنگین‌ست شعر و خاک رنگین‌ست زر تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بیقرار  
  ز آنچنین بادی و خاکی چون سنایی بر سر آی تا چنو در شهرها بی‌تاج باشی شهریار  
  ورنه چون دیگر خسیسان زین خران عشوه خر خاک رنگین می‌ستان و باد رنگین می‌سپار  
  نی که بیمار حسد را با شره در قحط سال گرش عیسی خوان نهد بر وی نباشد خوشگوار  
  خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی کور عینین را چه نسناس و چه نقش قندهار  
  نکته و نظم سنایی نزد نادان دان چنانک پیش کر بر بط سرای و نزد کور آیینه دار