سنایی غزنوی (قصاید)/ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی
ظاهر
ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی | کز جان قدمی سازی و در راه درآیی | |||||
ای خواست جدا گردی چونان که درین ره | هم خواست نداند که تو خواهندهی مایی | |||||
ای سینه قدم ساخته جان نیز برافشان | بر مژدهی این نکته که گفتم تو مرایی | |||||
با قرب من آنگاه قرین گردی کز دل | از جاه فرود آیی و در چاه درآیی | |||||
ای عاصی چون وقت عصات آمده بنشین | پیش چو خودی از چه عصاوار بپایی | |||||
بخشنده چو ماییم ز ما بین که حقیقت | ننگست به جز بر در بخشنده گدایی | |||||
ای دیده غذاساخته از بهر لقا را | بیدیده شو از گریه چو مشتاق لقایی | |||||
زین بیم اگر آب همی باری ازین پس | جان باز که صعبست پس از وصل جدایی | |||||
خواهی که رها گردی ازین بیم مرا خوان | در جمع فقیهالامم از بهر رهایی | |||||
خورشید زمین یوسف احمد که ز خاطر | حل کرد همه مشکل تقدیر سمایی | |||||
آن شاه امامان که عروسان سخن را | از تربیت اوست به هر روز روایی | |||||
از قدر اثیری شد وز طبع محیطی | از حلم زمینی شد وز لطف هوایی | |||||
خواهند که باشند چنو بر سر منبر | بیدانش و بیخرده امامان قضایی | |||||
آری ز پر این هر دو پرانند ولیکن | از جغد ندیدست کسی فر همایی | |||||
یارب که مبادیش فنایی که زمانه | ناورده چنو نادره در دار فنایی | |||||
شادی کن ازین پیر تو ای شمع جوانان | در بار که از اصل تو هم زان در یایی | |||||
آفاق پر از گوهر و در کن چو برادر | کز علم و سخا حیدری و حاتم طایی | |||||
حقا که ز زیب سخن و زین جمالت | ختمست در القاب تو زین العلمایی | |||||
چون حکم مقدر به گه بخشش رویی | چون عمر گذشته به گه بخل قفایی | |||||
چون عمر خطاب سر سنت و دینی | چون حیدر کرار در علم و سخایی | |||||
از خاک درنگی تو و از باد لطافت | از آتش نوری تو و از آب صفایی | |||||
از منقبت و رای مصابی و مصیبی | وز مکرمت و بخت صبیی و صبایی | |||||
پس حمد کرا زیبد کز زیب عبادت | بیمار گنه را تو چو الحمد شفایی | |||||
پس درد کجا ماند در دیدهی دانش | چون دیدهی او را ز لطیفی تو دوایی | |||||
شرع از تو همی بالد کز آب عنایت | اندر چمن فایده با نشو و نمایی | |||||
گر چرخ فلک خصم تو باشد تو به حجت | با چرخ بکوشی به همه حال و برآیی | |||||
صد مجلس پر در کنی ای گوهر دانش | چون آن دو بسد را به عبارت بگشایی | |||||
صد نرگس پر ژاله کنی ای چمن فضل | گر غنچه صفت لب به سخن باز نمایی | |||||
جانها به سوی دار بقا رفتن سازند | چون ساز سخن باشدت از دار بقایی | |||||
این قاعدهی دانش ازین مایهی اندک | جان تو و حقا که خداییست خدایی | |||||
بخت تو همی ماند از علم چو گردون | عالی شود از تربیت ملک علایی | |||||
خورشید شریعت شدی و ناصح و حاسد | گفت این و رهی داد برین گفت گوایی | |||||
مجدود شد و یافت سنا نزد تو بیشک | از جود تو و جاه تو مجدود سنایی | |||||
تا عالم روحی نشود عالم جسمی | تا مردم پخته نکند خام درآیی | |||||
چندانت بقا باد که از عالم جسمی | تا عالم روحی به کف پای بسایی | |||||
هر روز نوت خلعت تو منبر دولت | تابندهی کافی تو در مدح سرایی | |||||
هر روز عروسیت فرستد ز ثنا لیک | چونان که بخوانیش نه چونان که بکایی | |||||
یکتا و دو تا گردد در مدحت و خدمت | یابد اگر از جود تو دستار دوتایی | |||||
این عاریتیهاست ملک بر تو و بر ما | از لطف نگهدارد ایمان عطایی |