سنایی غزنوی (قصاید)/ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا
ظاهر
ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا | بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا | |||||
ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ | وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا | |||||
رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد | بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا | |||||
برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان | تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا | |||||
ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت | هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا | |||||
دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه | بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا | |||||
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم | پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما | |||||
آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل | میکند مر خاک را از باد عدل تو جدا | |||||
جز دعای تو نمیگویند شیران در زئیر | جز ثنای تو نمیخواهند مرغان در نوا | |||||
ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود | گر نداری استوارم بگذرانم صد گوا | |||||
عقل اندر کارگاه جان روایی خواست یافت | از برای خدمت صدرت نه از بهر بها | |||||
ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق | بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا | |||||
بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال | بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها | |||||
شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه | ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا | |||||
چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین | گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما | |||||
ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر | قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا | |||||
عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند | نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا | |||||
عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشهی آن ردا | این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا | |||||
عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود | کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا | |||||
مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار | نه کسی اینجای بیگانهست ماییم و شما | |||||
و آنکه شعری خواستم گفتن ترا از بهر شکر | نز برای آنکه تا بار دگر جویم عطا | |||||
حرفها دیدم که خود را یک به یک بر میزند | پیش من زاری کنان زانسان که پیران در دعا | |||||
گاه تاج از سر همی انداخت شین بر سان سین | گاه پیشم سرنگون میشد الف مانند لا | |||||
همچو جیم و دال و را و قاف و عین و لام و نون | از الف تا یا دگرها مانده در پیشم دوتا | |||||
این همی گفت ای سنایی الله الله زینهار | از جمال مدح او ما را نصیبی کن سنا | |||||
و آن دگر گفتی مرا کن قافیت در مدح او | تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا | |||||
وین دگر گفتی: مرا حرف روی کن تا چنو | در میان حرفها بازار من گردد روا | |||||
چون ز خلق معنویت آن دیده بودم در زمان | از پی تشریف ایشان مثنوی گفتم ثنا | |||||
ز آنچنان سیرت چنین معنی همی زاید یلی | ز آسمان چون نوش بارد نوش باشد نوشبا | |||||
تا بیابی گر بجویی از برای حج و غزو | در مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا | |||||
این چنین انصافها چون غازیان بادت ثواب | وز چنان کردارها چون حاجیان بادت جزا | |||||
اخترت بادا منیر و طالعت بادا قوی | رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا |