سنایی غزنوی (قصاید)/او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب)
  او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب رویش خوش و مویش خوش باز از همه خوشتر لب  
  داده لب و خال او را بی‌خدمت کفر و دین کرده رخ و زلف او را بی‌منت روز و شب  
  منزلگه خورشیدست بی‌نور رخش تیره دولتکده‌ی چرخ است از قدر و قدش مرکب  
  از بهر دلفروزی جان گهر و ارکان وز بهر جانسوزی دست فلک و کوکب  
  بر هر مژه‌ی چشمش بنبشته که: لا تعجل در هر شکن زلفش برخوانده که: لا تعجب  
  بی بوالعجبی زلفش کاشنید که سر بر زد مهر از گلوی تنین ماه از دهن عقرب  
  میگون لب شیرینش بر ما ترشست آری می سرکه بخواهد شد چندان نمک اندر لب  
  دیدی رسن مشکین بر گرد چه سیمین کو آب گره بندد مانند حباب و حب  
  ورنه برو و بنگر از دیده‌ی روحانی در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغب  
  کافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله نازک لب او در تب بگداخت مرا قالب  
  در پنجره‌ی جز عین موسی چکند با بت در حجره‌ی یاقوتین عیسی چکند با تب  
  جزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد شوخی و خوشی را خود این ملک بود یارب  
  مژگانش همی از ما قربان دل و جان خواهد های ای دل و هان ای جان من یرغب من یرغب  
  مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب  
  گاو ز می از لطفش چو گاو فلک در تک شیر فلک از قهرش چون شیر زمین در تب  
  عدل از در او گویان با ظلم که: لا تامن جود از کف او گویان با بخل که:لا تقرب  
  بخل و ستم کلی از درگه و از صدرش جز این دود گر هرچت آن هست هوالمطلب  
  گر عدل عمر خواهی آنک در او بنشین ور جود علی جویی اینک کف او اشرب  
  در جمله سنایی را در دولت حسن او در دست بهین سنت مدحست مهین مذهب  
  بر آخور او بادا دوبارگی عالم در دولت و پیروزی هم ادهم و اشهب  
  احسنت یا بدرالدجی لبیک یا وجه‌العرب ای روی تو خاقان روز وی موی تو سلطان شب  
  شمس‌الضحی ایوان تو بدر الظم دیوان تو فرمان همه فرمان تو ای مهتر عالی نسب  
  خه خه بنامیزد مهی هم صدر و بدر درگهی از درد دلها آگهی ای عنصر جود و ادب  
  فردوس اعلا روی تو حکم تجلی کوی تو ای در خم گیسوی تو جانها همه جانان طلب  
  صدر معین را سر تویی دنیا و دین را فر تویی بر مهتران مهتر تویی از تست دلها را طرب  
  رویت چو «طاها» طاهرست «و اللیل» مویت ظاهرست امر «لعمرک» ناظرست دریا ک پاک آمد لقب  
  برنه قدم ای شمع دین بر شهپر روح‌الامین کرو بیانت بر یمین روحانیانت دست چپ  
  نازان ز قربت جد و عم، خرم به دیدارت حشم بنمای هان ای محتشم قرب دو عالم در دو لب  
  گر از تو نشنیدی صلا شمع نبوت بر ملا خورشید بفگندی قبا ناهید بشکستی قصب  
  هستی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت آری عزیز مملکت هستی تو ملکت را نسب  
  در جام جانها دست کن چون نیست کردی هست کن ما را ز کوثر مست کن این بس بود ماء العنب  
  بر یاد او کن جام نوش چشم از همه عالم بپوش گندم نمای جو فروش آخر مباش ای بوالعجب