پرش به محتوا

سنایی غزنوی (قصاید)/از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید) از سنایی غزنوی
(از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر)
  از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر وز خلافست آدمی در چنگ جنگ و شور و شر  
  جز خلاف آخر کرا این دست باشد کورد عصر عالم را به پای و عمر را به سر  
  جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان چرخ را بند قبای و کوه را طرف کمر  
  گر نبودی تیغ عزراییل را اصل از خلاف زخم او بر هیچ جانداری نگشتی کارگر  
  با خلاف ار یار بودی فاعل اندر بدو نفس یک هیولا کی شدی هرگز پذیرای صور  
  تازیان مر بید را هرگز نخوانندی خلاف گر درو یک ذره هرگز دیده اندی بوی و بر  
  عالمان را از خلافست این همه طاق و جناغ عاملان را از خلافست این همه تیغ و سپر  
  از وفاق ادریس بر رفت از زمین بر آسمان از خلاف ابلیس در رفت از بهشت اندر سقر  
  از وفاق استاد بر صحرای نورانی ملک وز خلاف افتاد در تابوت ظلمانی بشر  
  از خلاف سجده ناکردن ندیدی تا چه کرد صد هزار آزاد مرد پاک را خونها هدر  
  تا به اکنون این سری می کرد لیک اندر سرخس از پی پیوند شیخش سیف حق ببرید سر  
  لاجرم زین صلح جان‌ها آسمانی شد به زیر لاجرم زین کار دلها آسمانی شد ز بر  
  تا دو نیکو خواه کردند از پی دین آشتی کرد قلب آشتی در قلب بدخواهان اثر  
  لاجرم کار قدمهاشان و دمهاشان کنون شاهراه دوزخست و نعره‌ی این المفر  
  اهل بدعت را قیامت نقد شد زین آشتی چون بدید اینجا چو آنجا جمع خورشید و قمر  
  گر چه این بی او تواند کامها راندن به تیغ ور چه او بی این تواند نامها ماند از هنر  
  لیک بهر مشورت را با ملک بهتر وزیر وز برای مصلحت را با علی بهتر عمر  
  رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر  
  گل که تنها بویی آخر خشک گرداند دماغ ور شکر تنها خوری هم گرم گردد زو جگر  
  زین دو تنها هیچ قوت ناید اندر جان و دل قوت جان را و دل را گلشکر به گلشکر  
  از برای قوت دل را شکر با گل بهست از برای قوت دین را شما با یکدگر  
  ای ز زیب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوی وی ز نور جاه و رایت عقل کل را زیب و فر  
  آنچه اندر حق یوسف کرد یعقوب از وفا شیخ در حق تو آن کردست دانی آنقدر  
  این فدا گوش نیوشا کرد اندر هجر تو و آن فداگر چشم بینا کرد در هجر پسر  
  این ز همت صلح دیده باز نپذیرفت سمع و آن ز نهمت وصل نادیده قرین شد با بصر  
  شیخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگر  
  در چنین حالی چنین آزاد مردی کرد او می ندیدم در جهان پیری ازو آزاده‌تر  
  ای ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک وی ز کوشش خصم را چون ابر کرده دیده‌تر  
  باطنت را دین به صحرا آورید از بهر صلح چون نگه کرد اندرو از ابره به دید آستر  
  گر نماند درد و گردی در میان نبود عجب درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر  
  در میان یوسف و یعقوب اگر گفتی رود عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبر  
  در میان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر  
  دشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ دوستان نیک‌دل خم را بشویند از تبر  
  گاه الفت داد باید نیش کژدم را امان وقت خصمی کند باید کام تنین را ز فر  
  طبع تا باشد موافق سرد و گرمش میخوران چون مخالف گشت یا تلخیش ده یا نیشتر  
  ای دریغا گوش او بشنودی ار باری کنون تا تو زین الماس بران چون همی پاشی درر  
  جان همی حاضر کند هر بار تا از روی عشق او ز گوش جان نیوشد دیگران از گوش سر  
  ای ترا یزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر  
  هیچ منت نیست کس را بر تو کت حق پرورید گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر  
  فخر و فر این جهان و آن جهان گشتی چو داد شیرت از پستان فخر و میوت از بستان فر  
  تو بزرگ از آسمانی دیگران از آب و خاک تو عزیز از کردگاری دیگران ز اصل و گهر  
  مرغ کان ایزد کند چون مهر پرد بر سپهر مرغ کان عیسی کند بس خوار باشد پیش خور  
  کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان هرکرا روح‌القدس پرورده باشد زیر پر  
  فاسقان را زحمتی هم در خلا هم در ملا عاشقان را رحمتی هم در سفر هم در حضر  
  عالمی را در حضر دلشاد کردی زین حضور کشوری را زان سفر آزاد کردی از سقر  
  آنچه بر صورت پرستان هری کردی عیان هیچ صورت‌بین ندارد زان معانی جز خبر  
  طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن خانگه داران جان بودند آنجا جامه در  
  حنبلی چون دید چشمت چشم او شد همچو سیم اشعری چون دید رایت روی او شد همچو زر  
  عقل این می‌گفت «اذا جاء القضا ضاق الفضا» جان آن می‌گفت «اذا جاء القدر ضاع الحذر»  
  از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر  
  این کنون ز «الحکم لله» نقش دارد بر نگین و آن دگر ز «ایاک نعبد» حلقه دارد بر کمر  
  زرد گوشان هری را کردی از گفتار نغز چون سیه چشمان جنت گوش و گردن پر گهر  
  در هری این ساحری دیدی به ترک و روم شو تا چلیپا سوختن بینی تو در چین و خزر  
  گر نه عرق منبر تستی در اشجار عراق روح نامی اره‌ای گشتستی اندر هر شجر  
  گر زر سحر گفت تو دین را نبودی پرورش دایگی این سحر کی کردی به تاثیر سحر  
  تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب چار عنصر مادرند و هفت سیاره پدر  
  باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر  
  باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر  
  باد همچون دور همکار تو کارت مستقیم باد همچون دین هم نام تو نامت مشتهر