سنایی غزنوی (قصاید)/آن طبع را که علم و سخاوت شعار نیست
ظاهر
آن طبع را که علم و سخاوت شعار نیست | از عالمیش فخر و ز زفتیش عار نیست | |||||
جز چشم زخم امت و تعویذ بخل نیست | جز رد چرخ و آب کش روزگار نیست | |||||
آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق | جز چون زبان سوسن و دست چنار نیست | |||||
باشد چو ابر بیمطر و بحر بیگهر | آن را که با جمال نکو خوی یار نیست | |||||
در پیش جوهری چو سفالست آن صدف | کاندر میان او گهری شاهوار نیست | |||||
منت خدای را که مر این هر دو وصف را | جر در مزاج پیشرو دین قرار نیست | |||||
قاضیالقضاة غزنین عبدالودود آنک | مر علم وجود را جز ازو پیشکار نیست | |||||
چرخست علم او که مر او را فساد نیست | بحرست جود او که مر او را کنار نیست | |||||
در بر و بحر نیست یکی صنعت از سخا | کاندر بنان و طبعش از آن صدهزار نیست | |||||
با سیرتش در آتش و آب و هوا و خاک | قدر بلند و صفوت و لطف و وقار نیست | |||||
ای قدر تو رسیده بدان پرده کز علو | زان پرده ز استر اثر صنع بار نیست | |||||
آن چیست کز یقین تو آنرا مزاج نیست | و آن کیست کز یمین تو آنرا یسار نیست | |||||
دین از تو و زبانت چرا میشود قوی | گر تو علی نهای و زبان ذوالفقار نیست | |||||
در هفت بخش عالم یک مبتدع نماند | کز ذوالفقار حجت تو دلفگار نیست | |||||
جز در چمن ولی تو چون گل پیاده کیست | جز بر اجل حسود تو چون جان سوار نیست | |||||
نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست | در پیش حلم و سنگ تو که بردبار نیست | |||||
آن کیست کو ندارد با تو چو تیر دل | کو از سنان سنت تو سوگوار نیست | |||||
یک تن نماند در چمن جود تو که او | چون فاخته ز منت تو طوقدار نیست | |||||
ای شمس طبع کز تو جهان را گزیر نیست | ای ابر دست کز تو زمین را غبار نیست | |||||
امیدوار باز سوی صدرت آمدم | از ابر و شمس کیست که امیدوار نیست | |||||
جز شاعران کوتهبین را درین دیار | بر بارگاه جود کریمیت بار نیست | |||||
آری ز نوش آتش و از لطف آب پاک | رفعت بجز نصیب دخان و بخار نیست | |||||
لیکن زمانه ای تو و بر من ز بخت بد | هر چه از زمانه آید حقا که عار نیست | |||||
والله که از لباس جز از روی عاریت | بر فرق من عمامه و بر پا آزار نیست | |||||
کارم بساز از کرم امروز ای کریم | هر چند کارساز بجز کردگار نیست | |||||
گر چه دهی وگر ندهی صله در دو حال | جز گوهر ثنای من اینجا نثار نیست | |||||
باشد کریمی ار بدهی ورنه رای تست | مر بنده را به هیچ صفت اختیار نیست | |||||
دانی که از زمانه جز احسان و نام نیک | حقا که هر چه هست بجز مستعار نیست | |||||
نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه | چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست | |||||
تا دوزخ و بهشت کم از هفت و هشت نیست | تا حس و طبع بیش ز پنج و چهار نیست | |||||
چندانت قدر باد که آن را کرانه نیست | چندانت عمر باد که آن را شمار نیست |