سنایی غزنوی (قصاید)/آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکار
ظاهر
| آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکار | آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار | |||||
| پیشی آن تن را رسد کز علم باشد پیش دست | بیشی آن سر را رسد کز عقل باشد پایدار | |||||
| وای آن علمی که از بی عقل باشد منتشر | وای آن زهدی که از بی علم یابد انتشار | |||||
| ای که می قدر فلک جویی و نور آفتاب | یک شبه بیداریی چون چرخ و چون انجم بیار | |||||
| لاف پنهانی مزن بی علم هر جا بیهده | علم خوان خود پیش از آن پنهان کند علم آشکار | |||||
| مایهای داری چو عمر از وی مدان جز علم سود | قوتی داری چو عقل از وی مکن جز جهد کار | |||||
| عهدهی فتوای دین بی علم در گردن مگیر | وعدهی شاهی و شادی بیخرد در دل مدار | |||||
| آلت رامش بگیر و جای آرامش مجوی | پردهی غفلت مپوش و تخم بیفضلی مکار | |||||
| لابهی هر خاصه منگر بند دل بر طبع نه | یاوهی هر عامه مشنو پند من بر جان گمار | |||||
| یادگاری ده ز بیداری شب خود را مگر | وقت رفتن نام بهروزیت ماند یادگار | |||||
| افسر و فرق ای پسر بیرنج کی گردد قرین | سیری و خواب ای فتا با علم کی گیرد قرار | |||||
| علم خواهی مرحلهی علم از مژه چشمت سپر | فضل جویی راه شب بر بحر بیداری گذار | |||||
| ماه گردی گر بیابی آتشی از نور علم | بحر گردی گر بیابی در علم آبدار | |||||
| در اگر خواهی چنین رو نزد آن دریای علم | نور اگر خواهی چنین شو سوی آن شمع تبار | |||||
| بوالمعالی احمد بن یوسف بن احمد آنک | آسمان دانشست و آفتاب روزگار | |||||
| نوربخشی چون سپهر و درفشانی چون سحاب | حقگزاری چون زمین و مایهداری چون بهار | |||||
| آن گهر باری که چون بیدار شد از کتم عدم | ماند بیچونان گهر بحر عدم تا حشر خوار | |||||
| لافگاه علم و دین از نجم پر کرد انجمن | دامن کتم عدم زین در تهی کردش کنار | |||||
| شمع گردون نزد جودش مایهی بخلست بخل | اوج گردون پیش قدرش مایهی عارست عار | |||||
| یار او گر چشم دارد روزگار اندر علوم | «لن ترانی» بانگ برخیزد ز خلق انتظار | |||||
| خار با خرما بگاه طعم کس کی کرد جفت | لعل با خر مهره اندر عقد کس کی کرد یار | |||||
| آب جویست آنکه جوید سوی هر ناجنس راه | جوهر آتش ز همت بر فلک باشد سوار | |||||
| لاجرم زین دادهی گردون و زادهی چار طبع | این جهان در رامش ست و آن جهان در افتخار | |||||
| پایهی پاییدن جان نزد لطفش یک به دست | مایهی بالیدن تن پیش رایش یک شرار | |||||
| ای ز تاثیر مزاجت چارگوهر بر فزون | یافته قدر و بلندی صفوت و لطف و وقار | |||||
| میل دانش سوی تو چون میل اجزا سوی کل | آب دولت سوی تو چون آب سیل از کوهسار | |||||
| آتش طبع بی اصلان ز آب روی خود بکش | دود بیعلمی ز خانهی مغز بی علمان برآر | |||||
| لالهی دعوی ز کوه که دروغان نیست کن | آفت فتوی ببر از مفتیان جهل بار | |||||
| جاهلان را چاره نیست از نسبت پست دروغ | مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار | |||||
| لنگی و رهواری اندر راه دین ناید نکو | اسب دانش باید ار نی دور شو زین رهگذار | |||||
| فقر از آن خواهی که پاکی از بیان فقه و شرع | لالهزان جویی که دوری از میان مرغزار | |||||
| قوت شرع از فقیهان میشناسم نز فقیر | لاف بوبکر از محمد میشناسم نه ز غار | |||||
| یادگار مصطفا در راه دین علمست علم | هیچ جاهل بی تعلم فقر کی کرد اختیار | |||||
| هول و خشم یوسفی باید درین ره بدرقه | فقه و فضل یوسفی باید درین ره غمگسار | |||||
| ای جمال ملک و دانش سرفراز از بهر آنک | یوسفی اصلی و احمد خلق و حدادی تبار | |||||
| لاله و کوهی بلون حلم بابویی و رنگ | آتش و آبی به قدر و لطف بی دود و بخار | |||||
| کان دین را مایهای همچون بدن را پنج حس | لشکری مر ملک عز را چون نبی را چار یار | |||||
| تربیت یاب از پدر چون آفتاب از آسمان | علمها گیر از پدر چون بخردان از روزگار | |||||
| ابتدا این رنجها میکش که در باغ شرف | زود یابی صد گل خوشبوی از یک نوک خار | |||||
| صد هزاران چرخ بینی زین سپس برطرف کون | از تبرک نعل اسبت کرده چون مه گوشوار | |||||
| عاقلان بینی به شادی بهر آن در هر مکان | ناقدان بینی به رنج از بهر این در هر دیار | |||||
| دور مشتی جاهل ناشسته روی اندر گذشت | دور دور یوسف ست ای پادشا پایندهدار | |||||
| همچو جانی خالی از اعراض و اشباه جهان | آفتاب و آسمانی بی کسوف و بی غبار | |||||
| اینهمه ز اقبال و علم اوست ورنه در جهان | یوسفان بی خرد بسیار بینم دلفگار | |||||
| لختکی چون چرخ بیداری گزین کز بهر تو | منبری کرد از شرف چون شمس گردون اختیار | |||||
| لک لک ناموخته گر مار میگیرد چسود | باز علم آموخته از قدر و عز جوید شکار | |||||
| هیبت و عز و بها با رنج تن باشد قرین | قدرت و قدر و شرف با علم دین دارد قرار | |||||
| قاید چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع | آنکه پیماید به دیده قامت شبهای تار | |||||
| یافه کم گوی ای سنایی مدح گو کز روی عقل | هیچ پرخوابی نجستست از طبیبان کوکنار | |||||
| او امام پند گویانست پندش میدهی | ویحک از گستاخی و ژاژ تو یارب زینهار | |||||
| لولو اوصاف او بر صدر جاهش میفشان | گوهر افغال او بر یاد طبعش می شمار | |||||
| دور شو زین پند دادن زان که زشت آید شدن | بی حساب و بی سپر با حیدر اندر کارزار | |||||
| ابلهی باشد براختن تیغ چوبین بر کسی | کو به کمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقار | |||||
| روز تا نبود چو ماه و ماه تا نبود چو سال | علم تا نبود چو جهل و آب تا نبود چو نار | |||||
| یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین | دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار | |||||
| نوبهارت با امام دین مبارک باد و باد | این چنین تان هر زمان با عافیت سیصد بهار | |||||
| باد نهصد سال عمرت روز از نهصد زمان | هر زمانی روز او چون روز محشر صد هزار | |||||
| زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار | گر نفاق اندرونی پاک آید در عیار | |||||
| در سرای شرع سازد علم دارالضرب درد | در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار | |||||
| گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند | آبدار از چشمهی توفیق و پاک از شرک خار | |||||
| مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو | منقسم باشد درین ره ز اضطراب و ز اضطرار | |||||
| بس محال آید ازین قسمت نهادن شکل روح | بس خطا باشد درین تهمت شنودن بوی بار | |||||
| نالهی داوود هم برخاست از صحرای غیب | حضرت سیمرغ کو تا بشنود آن ناله زار | |||||
| آفتاب اینک برآمد چند خسبم همچو کوه | در شعاع نور افتم بی سر و بن دره وار | |||||
| شیر مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو | دل برآورده به قهر از کلی جانشان دمار | |||||
| وآن گهی باشد سزای آتش ترسا درخت | کبرویش رفته باشد در میان شاخسار | |||||
| تا بود دل در فریب نقش جادو جای گیر | کی شود در حلقهی مردان میدان پایدار | |||||
| برهمن تا بر نیاید از همه هستی خود | با خرد همخوابه کی دیدند او را اهل غار | |||||
| دست در سنگی زده کی کوه بیند بت به دست | پای بر مرغی نهاده کی رسد کس بر مدار | |||||
| نرد کی بازند با خورشید در پیش قمر | زرق چون سازند بی افلاس در کوی شمار | |||||
| پیش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد | در دمغ عاشقان بودست ازین سودا خمار | |||||
| دم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش | درد بود ردا قلم میراند بر لوح نگار | |||||
| عقل را تقدیر چون از پرده بیرون کرد گفت | گرد عشاقان مگرد ای مختصر هان زینهار | |||||
| زان که ایشان در جهان دیوانگان حضرتند | بند ایشان را نشایی دست از ایشان باز دار | |||||
| گر تو ز بندی بدی بر پای مجنون در عرب | عشق لیلی را ندادی جای در دل خوار خوار | |||||
| لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را | برکشید از عشق لیلی تیغ بر وی صدهزار | |||||
| گر چه کم دارد صفا نزدیک یزدان اهرمن | شب روی خود شور دیگر دارد اندر کار و بار | |||||
| نیمشب بودست خلوتگاه معراج رسول | نیمشب گفتست موسا اهل را کنست نار | |||||
| گر ز دولت بر دمد صبحی به ناگه در شبی | عالمی روشن شود در دم از آن نور شرار | |||||
| گر شبی طلعت نماید در یمن نجم سهیل | صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر دیار | |||||
| سمع کو تا بشنود امروز آواز اویس | خضر کو تا در شود غواص وار اندر بحار | |||||
| نه ازو کم گشت یک ذره غریو درد دین | نه درین گمشد هنوز آن گوهر اسرار دار | |||||
| تا دل لاله سیاهست و تن سیمرغ گم | طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار | |||||
| خاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر | باد بس باشد ز یوسف عاشقان را یادگار | |||||
| کر بدین علمی بود حکمت پدید آید بسی | ور در آن دردی بود یوسف خود آید در کنار | |||||
| مفردی باید ز مردم تا توان رفتن به دل | در میان چشم زخمی زین دو عالم سوگوار | |||||
| دیده را هر خشت دامی هست بر باروی شهر | کی کند در گوش کیوان از بزرگی گوشوار | |||||
| آهوی خود پیش افتد مرد باید چون عمر | چون عمر در زین نشیند بوالحسن باید سوار | |||||
| تا نه این رحمت کند در حلقههای طاوها | تا نه این مردی نماید در حضور ذوالفقار | |||||
| از خرد بس نادر افتند کز بن یک چوب گز | عزریاییلی برآید از پی اسفندیار | |||||
| چشم چون بر دیدن افتد کی بود در ظرف حرف | باز تا بر دست باشد کی کند تیهو شکار | |||||
| نی که دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم | نی که روی ماه بهتر خاصه در دریا کنار | |||||
| آنکه دید اسرار عالم خاک زد در روی فخر | و آنکه شد در کار دلبر آب خورد از جوی عار | |||||
| عالمی واماندهاند از عدل اندر حبس خود | مفلسان بیگناهانند ای دل در گذار | |||||
| تا چه خواهی کرد مشتی دیو مردم را مقیم | تا چه خواهی داد قومی رنگ داران را حصار | |||||
| گر کسی دامی نهد بی پای شو واندر گذر | ور کسی زجری کند بی گفت شو و اندر گذار | |||||
| نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست | باز چون میریش دادی گم کند چون تو هزار | |||||
| دل گرفت احرام در بیتالحرام آب و نان | هم دل اندر محرم خلوت سرای شهریار | |||||
| تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه | کی شدند او را مطیع اندر بیابان شیر و مار | |||||
| گر چه اندر کعبهای بیدار باش و تیز رو | ور چه در بتخانهای هشیار باش و پی فشار | |||||
| مرد با زنار اگر سست آید اندر عین روم | بر خیال چشمهی معبودیه کرد اختصار | |||||
| آب در بستان آدم میرود لیکن چه سود | از کلوخی گل برون آید ز دیگر سوی خار | |||||
| ناله را نزدیک عزت گر جوی حرمت بدی | باغبان هرگز ندادی نیم جو را ده خیار | |||||
| کار آن دارد که افتد در خم چوگان فقر | نام آن گیرد که باشد چون سها زرد و نزار | |||||
| هر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غیر | هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار | |||||
| چون بدین هفت آسمان پویند با تر دامنی | چون کند نقش سلیمان دیو بر روی ازار | |||||
| عندلیب خوش سماع او جاودان گویا بود | دست برد از همسران خویش و ز اهل و تبار | |||||
| ور نه خود دست کفایت ز آستین کبریا | جون برون یازد کند در کام او چون خر فسار | |||||
| تا ضیاع اندر دل مردست ضایع نیست کفر | آتشی باید که افتد در ضیاع و در عقار | |||||
| عشق پیش از مرد باید تا سماع آرد وصال | عقل بعد از علم باید تا درست آید شمار | |||||
| مانع آید جان معانی را چو عقل آمد مشیر | نافع آید دل محاسن را چو دین باشد شعار | |||||
| در اوایل چار میگفتند بنیان جهان | دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهار | |||||
| صبح محشر بر زد اینک نور بر دامان کوه | زینهار ای خفتگان بیدار باشید از قرار | |||||
| موج خواهد زد زمین تا بر کنار افتد همه | هر چه ذر اندر یمین و هر چه سنگ اندر یسار | |||||
| کشتی اینجا ساخت باید تا به نزد غرقهگاه | ایمنی باز آرد از تخلیط و تندی و بخار | |||||
| چون نیابد در رباط از بهر عیسا عقل دون | گو برو اندر ریا از بهر خر گندم بکار | |||||
| گر نخواهد خواست از اخلاص عذر عشق زلف | کسی مسلم باشدش جولان میدان عذار | |||||
| غفلت اندر عاشقان چندان کدورت جمع کرد | کز رخ خورشید میبینند سرخی بر انار | |||||
| از سپیدی اویس و از سیاهی بلال | مصطفا داند خبر دادن ز وحی کردگار | |||||
| من چه دانم کز چه دارد نور از خورشید روز | من چه دانم کز چه بیند دزد در شبهای تار | |||||
| سینهی شیرین خبر دارد ز خسرو بس بود | نالهی گردون کفایت باشد از تقدیر بار | |||||
| یارب این در علم تست و کس نداند سر این | فضل کن بر عاشقان و راز هم در پرده دار | |||||
| وز پی آن کز سنایی یک اشارت بد بدین | چون دگر گویندگان او را مفرما سنگسار | |||||