سلامان و ابسال/در بیان آنکه مقصود از اینها که مذکور شد چیست
ظاهر
(در بیان آنکه مقصود ازینها که مذکور شد چیست)
| ۱۰۸۵ | صانع بیچون چو عالم آفرید | عقل اوّل را مقدّم آفرید | ||||
| ده بود سلک عقول ای خرده دان | وآن دهم باشد مؤثر در جهان | |||||
| کارگر چون اوست در گیتی تمام | عقل فعّالش از آن کردند نام | |||||
| اوست در عالم مفیض خیر و شر | اوست در گیتی کفیل نفع و ضر | |||||
| نیستش پیوند جسمانی و جسم | گنج او مستغنی آمد زین طلسم | |||||
| ۱۰۹۰ | او بذات و فعل خود زینها جداست | کرد بی پیوند ازینها هر چه خواست | ||||
| روح انسان زادهٔ تاثیر اوست | نفس انسان سخرهٔ تدبیر اوست | |||||
| زیر فرمان ویند اینها همه | غرق احسان ویند اینها همه | |||||
| او شه فرمان ده است و دیگران | زیر فرمان وی از فرمان بران | |||||
| چون بنعت شاهی او آراسته است | راهدان از شاه او را خاسته است | |||||
| ۱۰۹۵ | بر جهان فیضی که از وی میرسد | بر وی از بالا پیاپی میرسد | ||||
| پیش دانا راه دان بوالعجب | فیض بالا را حکیم آمد لقب | |||||
| روح پاکش نفس گویا گشته اسم | زاده زین عقلست بی پیوند جسم | |||||
| هست بی پیوندیء جسمش مراد | آنکه گفت این از پدر بی جفت زاد | |||||
| زادهٔ بس پاک دامان آمدست | نام این زاده سلامان آمدست | |||||
| ۱۱۰۰ | کیست ابسال این تن شهوت پرست | زیر احکام طبیعت گشته پست | ||||
| تن بجان زنده است و جان از تن مدام | گیرد از ادراک محسوسات کام | |||||
| هر دو زآن رو عاشق یکدیگرند | جز بجبر از صحبت هم نگذرند | |||||
| چیست آن دریا که در وی بودهاند | وز وصال هم درو آسودهاند | |||||
| بحر شهوتهای حیوانیست آن | لجّهٔ لذّات نفسانیست آن | |||||
| ۱۱۰۵ | عالمی در موج او مستغرقاند | واندر استغراق او دور از حقاند | ||||
| چیست آن ابسال در صحبت قریب | وآن سلامان ماندن از وی بینصیب | |||||
| باشد آن تاثیر سنّ انحطاط | طی شدن آلات شهوت را بساط | |||||
| کرده جا محبوب طبع اندر کنار | وآلت شهوت فرو مانده ز کار | |||||
| چیست آن میل سلامان سوی شاه | وآن نهادن رو بتخت عزّ و جاه | |||||
| ۱۱۱۰ | میل لذّتهای عقلی کردنست | رو بدارالملک عقل آوردنست | ||||
| چیست آن آتش ریاضتهای سخت | تا طبیعت را زند آتش برخت | |||||
| سوخت زآن آثار طبع و جان بماند | دامن از شهوات حیوانی فشاند | |||||
| لیک چون عمری بآتش بود خوی | گه گهش درد فراق آمد بروی | |||||
| زآن حکیمش وصف حسن زهره گفت | کرد جانش را بمهر زهره جفت | |||||
| ۱۱۱۵ | تا بتدریج او بزهره آرمید | وز غم ابسال و عشق او رهید | ||||
| چیست زهره آن کمالات بلند | کز وصول آن شود جان ارجمند | |||||
| زآن جمال عقل نورانی شود | پادشاه ملک انسانی شود | |||||
| با تو گفتم مجمل این اسرار را | مختصر آوردم این گفتار را | |||||
| گر مفصل بایدت فکری بکن | تا بتفصیل آید اسرار کهن | |||||
| ۱۱۲۰ | هم برین اجمال کار این خطاب | ختم شد والله اعلم بالصّواب | ||||