سلامان و ابسال/خاتمه کتاب سلامان و ابسال
ظاهر
(خاتمهٔ کتاب سلامان و ابسال)
جامی ای کرده بساط عمر طی | در خیال شعر بودن تا بکی | |||||
همچو خامه چند باشی خام کار | در سواد شعر پیچی نامهوار | |||||
موی تو شد در سیهکاری سفید | رو سفیدی زین هنر کم دار امید | |||||
زآنچه گفتی وقت عذر آوردنست | ورد خود استغفرالله کردنست | |||||
۱۱۲۵ | وقف استغفار کن نفس و نفس | نفس را دار این نفس همراز و بس | ||||
زآب استغفار چون شستی دهان | گو دعا و مدحت شاه جهان | |||||
مدح شاه کامران یعقوب بیگ | فیض باران آمد و من تشنه ریگ | |||||
ریگ تشنه کی شود از آب سیر | بر وداع او کجا باشد دلیر | |||||
چون بود سیری ازین آبم محال | بر دعا بهتر بود ختم مقال | |||||
۱۱۳۰ | عالم از فیض نوالش تازه شد | نوبت عدلش بلند آوازه شد | ||||
هر دمش جاه و جلالی تازه باد | مدت ملکش برون ز اندازه باد |
تم ولله الحمد