سلامان و ابسال/حکایت تعبیر معبر خواب آن ساده مرد را بر سبیل سخریه
ظاهر
(حکایت تعبیر معبر خواب آن ساده مرد را بر سبیل سخریه)
(و استهزا و درست آمدن تعبیر بی شایبهٔ تبدیل و تغییر)
۲۶۵ | رفت پیش آن معبّر سادهٔ | از ره عقل و خرد افتادهٔ | ||||
گفت دیدم صبحدم خود را بخواب | در دهی سرگشته ویران و خراب | |||||
هر کجا از دور دیدم خانهٔ | بود بی دیوار و در ویرانهٔ | |||||
چون نهادم در یکی ویرانه پای | کرد پای من درون گنج جای | |||||
آن معبر گفت با مسکین بطنز | کای گرانمایه ز گنج کُنت کنز | |||||
۲۷۰ | آهنین نعلین اندر پا فگن | سنگ بر خارا شگاف و کوه کن | ||||
هر زمان میکش بیک ویرانه رخت | پای خود را بر زمین میکوب سخت | |||||
هر کجا پایت خورد غوطه بخاک | کن بناخنهای دست آن را مغاک | |||||
چون دهی آن خاک را زینسان شکست | شک ندارم کافتدت گنجی بدست | |||||
چون بصدق و اعتقاد آن ساده مرد | رفت و بر قول معبّر کار کرد | |||||
۲۷۵ | شد فرو در جست و جو نابرده رنج | در نخستین گام پای او بگنج | ||||
صدق می باید بهر کاری که هست | تا فتد دامان مقصودت بدست | |||||
گر فتد در صدقت اندک تاب و پیچ | جست و جوی تو همه هیچست و هیچ |