سلامان و ابسال/ای بیادت تازه جان عاشقان
ظاهر
ای بیادت تازه جان عاشقان | ز آب لطفت تر زبان عاشقان | |||||
از تو بر عالم فتاده سایهٔ | خوبرویان را شده سرمایهٔ | |||||
عاشقان افتادهٔ آن سایهاند | مانده در سودا از آن سرمایهاند | |||||
تا ز لیلی سر حسنت سر نزد | عشق او آتش بمجنون در نزد | |||||
۵ | تا لب شیرین نه کردی چون شکر | آن دو عاشق را نشد پر خون جگر | ||||
تا نشد عذرا ز تو سیمین عذار | دیدهٔ وامق نشد سیماب بار | |||||
گفت و گوی حسن و عشق از تست و بس | عاشق و معشون نبود جز تو کس | |||||
ای بپیشت حسن خوبان پردهٔ | تو بپرده روی پنهان کردهٔ | |||||
پرده را از حسن خود پروردگی | میدهی زان دل برو چون پردگی | |||||
۱۰ | بس که روی خوب تو با پرده ساخت | پرده را از روی تو نتوان شناخت | ||||
تا بکی در پرده باشی عشوه ساز | عالمی با نقش پرده عشق باز | |||||
وقت شد کین پرده بکشائی ز پیش | خالی از پرده نمائی روی خویش | |||||
در تماشای خودم بیخود کنی | فارغ از تمییز نیک و بد کنی | |||||
عاشقی باشم بتو افروخته | دیده را از دیگران بر دوخته | |||||
۱۵ | ای در اطوار حقایق سیر تو | نیست در کار خلایق غیر تو | ||||
گر چه باشم ناظر از هر منظری | جز تو در عالم نبینم دیگری | |||||
جلوهگر در صورت عالم توئی | خردهدان در کسوت آدم توئی | |||||
در حریم تو دوئی را بار نیست | گفت و گوی اندک و بسیار نیست | |||||
از دوئی خواهم که یکتایم کنی | در مقامات یکی جایم کنی | |||||
۲۰ | تا چو آن کُرد رهیده از دوئی | این منم گویم خدایا یا توئی | ||||
گر منم این علم و قدرت از کجاست | ور توئی این عجز و پستی از که خاست |