سلامان و ابسال/حکایت آن کرد که در انبوهی شهر کدوئی در پای خود بست تا خود را گم نکند

از ویکی‌نبشته
بر پایهٔ تصحیح شیخ عبدالقادر سرافراز، بمبئی، ۱۳۱۵ خورشیدی

(حکایت آن کُرد که در انبوهیء شهر کدوئی)

(در پای خود بست تا خود را گم نکند)

  کُردی از آشوب گردشهای دهر کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر  
  دید شهری پر فغان و پر خروش آمده ز انبوهیء مردم بجوش  
  بیقراران جهان در هر مقر در تگ و پو بر خلاف یکدگر  
۲۵  آن یکی را از برون عزم درون وآن دگر را از درون میل برون  
  آن یکی را از یمین رو در شمال آن دگر سوی یمین جنبش سگال  
  کُرد مسکین چون بدید آن کار و بار از میانه کرد جا بر یک کنار  
  گفت اگر جا در صف مردم کنم جای آن دارد که خود را گم کنم  
  یک نشانه بهر خود ناکرده ساز خویشتن را چون توانم یافت باز  
۳۰  اتفاقا یک کدو بودش بدست آن کدو بهر نشان بر پای بست  
  تا چو خود را گم کند در شهر و کو باز یابد چون به بیند آن کدو  
  زیرکی آن راز را دانست زود در پیَش افتاد تا جائی غنود  
  آن کدو را حالی از وی باز کرد بر تن خود بست و خواب آغاز کرد  
  کُرد چون بیدار شد دید آن کدو بسته بر پای کسی پهلوی او  
۳۵  بانگ بر وی زد که خیز ای سست کیش کز تو حیران مانده‌ام در کار خویش  
  این منم یا تو نمی‌دانم درست گر منم چون این کدو بر پای تست  
  ور توئی این من کجایم کیستم در شماری من نیایم چیستم  
  ای خدا آن کُرد بی سرمایه‌ام از همه کُردان فروتر پایه‌ام  
  ده ز فضلت رونقی این کُرد را کن ز لطفت راوقی این دُرد را  
۴۰  تا ز هر آلایشی صافی شوم اهل دل را شربت شافی شوم  
  جامی آسا یک بیک را شاد کام خم خم ار نبود رسانم جام جام  
  ور بمن این مکرمت باشد بدیع خواجهٔ کونین را آرم شفیع