سعدی (باب چهارم در تواضع)/سگی پای صحرا نشینی گزید
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب چهارم در تواضع) از سعدی (سگی پای صحرا نشینی گزید) |
' |
سگی پای صحرا نشینی گزید | به خشمی که زهرش ز دندان چکید | |||
شب از درد بیچاره خوابش نبرد | به خیل اندرش دختری بود خرد | |||
پدر را جفا کرد و تندی نمود | که آخر تو را نیز دندان نبود؟ | |||
پس از گریه مرد پراگنده روز | بخندید کای مامک دلفروز | |||
مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش | دریغ آمدم کام و دندان خویش | |||
محال است اگر تیغ بر سر خورم | که دندان به پای سگ اندر برم | |||
توان کرد با ناکسان بدرگی | ولیکن نیاید ز مردم سگی |