زن زیادی/دزدزده
نفهمیدم از چه صدایی بیدار شدم. ولی لابد از صدای آنها بود. وقتی چشمهایم را مالاندم و ساعتم را دیدم که چهار بعد از نیمه شب بود و نگاهی به آسمان روشن و پرستارهی دم صبح انداختم و نگاهم را از آن جا به ظرف آنها دوختم، دیدم که هر سه تاشان بالای سرم ایستاده بودند، هنوز با هم از رادیو صحبت میکردند که دزد برده. و نیز مرا صدا میکردند.
هنوز یک ساعت و نیم وقت بود تا بوق نکرهی سلطنتآباد، که مثل صدای گاو شروع میکند و کمکم ته میکشد، و درست پنج دقیقه بیدارباش دراز و ناراحتکنندهاش همهی فضای رستمآباد و درروس و لویزان و چیزر را پر میکند و تا نیاوران و تجریش هم میرود، به صدا در آید. و من که در آن صبحگاه خنک و آسایشبخش، ترجیح میدادم در وقتی دریافتم که داستان دزد و دزدی است، مثل این که گذشته باشند بخوابم، از نو آسوده شدم و باز لحاف را تا روی سینهام بالا کشیدم و به آسمان چشم دوختم و بعد، از چهارگوش دریچهی اتاق که بازش میگذاشتم به درون فضای اتاقم که هنوز تاریک بود و لابد بویی از دزدها را و انعکاسی از صدای نرم پای آنها را در خود داشت چشم دوختم. خوب حس میکردم که اگر برای خوردن صبحانه صدایم کرده بودند عصبانی میشدم، ناراحت میشدم. ولی آن وقت نه ناراحت بودم و نه عصبانی. به خصوص اگر صدای آن بوق نکره بلند شده بود و مرا مثل هر روز ساعت پنج و نیم از خواب پرانده بود حتماً خیلی بیشتر عصبانی میشدم. اصلاً من نمیتوانم به بعضی چیزها عادت کنم. در خانههای متعددی که زندگی کردهام، اگر در اول کار به صداهای دم صبح، به عوعوی دیروقت سگهای شبگرد، به صدای اولین اتوبوسها که آدمهای سحرخیز را به کارشان میرسانند، به صدای زنگ دوچرخهی شیرفروش محل و یا به صدای دیگر از خواب میپریدهام، کمکم عادت کردهام و یکی دو هفته که از اقامتم در آن محل گذشته است همهی آن صداها، حتی زنندهترینشان نیز، برایم عادی شده بوده است، و مثل صدای نفسم و یا مثل تیک تاک ساعتم که هیچ وقت از دستم بازش نمیکنم، برایم آشنا و خودمانی شده بوده است. ولی به این صدای دیگر، به این بوق نکره و دراز که درست مثل صدای گاو زننده و بیقواره است، به این همهمهی ملایم و سنگین قورخانه که به خصوص شبها زننده و سرشارتر است، از وقتی به رستمآباد آمدهام تا کنون نتوانستهام عادت کنم.
اصلاً صداها با هم خیلی فرق دارند. گریهی بچهی همسایه هم ممکن است آدم را از خواب بپراند. ولی این یکی چیز دیگری است. صداها هم انسانی و غیرانسانی دارند. و من که توی تختم دراز کشیده بودم، تازه داشتم جزئیات کار دزد را در نظر میآوردم که آیا چراغ دستی داشته است یا نه؟ تنها بوده است یا دستهای بودهاند؟ چه طور از صدای آمد و رفتنشان، من که پای پنجرهی اتاقم توی حیاط، خوابیده بودم، بیدار نشده بودم؟... و این جا که رسیدم زود به فکر افتادم، که دیشب مست به رخت خواب رفته بودم. و همان دم بود که حس کردم دهانم خشک است و تشنه هستم.
رفیق همخانهام با زنش و مادرش اصرار داشتند که زودتر بلند شوم. و من که انگار هنوز در خواب بودم عاقبت از جا برخاستم. در اول کار، حتی وقتی لباس میپوشیدم، هنوز نمیفهمیدم چه خبر شده است. مثل این بود که نیمهشب است و من از تشنگی بیدار شدهام تا آب بخورم. ولی وقتی در کوچه را باز کردم و نردبان دزد را دیدم که هنوز پای پنجره ایستاده و به خصوص وقتی چشمم به کتابها و کاغذهایم افتاد که توی کیف دستیام بود و حالا همان پای نردبان پراکنده ریخته بود، فهمیدم که دزد آمده. یعنی نه این که تا آن وقت نفهمیده بودم، بلکه دیگر حتم کردم. و تازه آن وقت بود که به اتاقم برگشتم که ببینم چه چیزها را برده است.
دزد از پنجرهی مطبخ تو آمده بود و اتاق مرا که کسی تویش نمیخوابید، برچیده بود و در کوچه را باز کرده بود و رفته بود. دلم فقط برای پارچهی روی رادیو سوخت که لابد رادیو را هم توی همان پیچیده بود و توی چمدان گذاشته بود که جای زیادی نداشت و همهی چیزهای دیگر را هم میتوانست همان تو جا بدهد. و بعد دلم برای کیف دستیام سوخت که هم چمدان حمام بود و هم جای کتابها و کاغذهایم و هم کیف خرید بازارم و هم همه چیز دیگر. هنوز یک جفت کفش مانده بود که به پا کشیدم و به طرف کلانتری رستمآباد راه افتادم. هوا هنوز تاریک بود و جلوی روی من یک نفر دیگر بود که به رستمآباد میرفت و من یک باره حس کردم که دلم میخواهد با او حرف بزنم. گچفروش ده بود. که برای ما هم چند وقت قبل دو بار گچ آورده بود و به من سلام میکرد. قدم تند کردم، به صدای پای من برگشت و در تاریکی دم صبح سلام کرد. و من از او پرسیدم کسی را ندیده بوده است که بساطی روی دوش داشته باشد و از این طرفها عبور کند؟ و او گفت نه و بعد جریان را پرسید.
که «سرکار استوار» را صدا زد. و او پیرمردی بود شکسته و واریخته که داشت دکمههای زیر یخهاش را میبست. توی حیاط دو سه نفر دیگر زیر لحافهای وصلهدار، یک نفر هم توی ایوان، روی یک تخت سفری خوابیده بودند. از سر و صدای ما، آن که روی تخت سفری خوابیده بود و یک نفر دیگر که کنار حوض زیر لحاف نازک خود مچاله شده بود، هرکدام مثل سگی که به صدای پا از خواب بپرد، بیدار شدند. من باز هم یک سیگار آتش زدم و حالا دیگر حس میکردم که باید داستان را با آب و تاب بیشتری و با دلسوزی و تأثری که شایستهی این گونه موارد است تعریف کنم. پاسبانها گرچه پاسبانهای کلانتری رستمآباد هم باشند با گچفروشی ساده که به آدم سلام میکند فرق دارند. یعنی اقلاً رسمیترند و بیشتر به کلمات تشریفات وابستهاند. گذشته از این که من تا آن وقت خونسردتر از آن بودم که «سرکار استوار» کلانتری رستمآباد بتواند حرفهای مرا باور کند. همین کار را هم کردم و داستان دزدی را با شرح و بسط کافی برای آن که روی تخت سفری خوابیده بود، همان طور که کنار تختش نشسته بودم و او در بستر خود نیمخیز شده بود، گفتم. وقتی قسمت اساسی داستانم را میگفتم آن که کنار حوض خوابیده بود و به حرفهای ما گوش میداد از جا پرید. آفتابه را آب کرد و به گوشهای تپید و من رفتم از توی دفتر کلانتری یک صندلی آوردم. کنار تخت سفری گذاشتم و حالا دیگر درد دل میکردیم. و آن که روی تخت خوابیده بود و من خیال میکردم رئیس یا معاون کلانتری است از دزدیهایی که پارسال شده بود حرف میزد و برای لحافهای اطلسی که یکی از دزدها برده بود و توی چاه مخفی کرده بود، تأسف میخورد. مردی که با من حرف میزد صورت جا افتادهای داشت و انگار میان خواب ریشش را تراشیده بود. پیشانیاش بلند بود و آن طور که خوابیده بود خیلی بیشتر به یک معلم شباهت داشت تا به یک پاسبان. و من به این طریق خیلی خودمانیتر توانستم داستانم را برای او بگویم. و در انتظار همدردیهای او باشم. از صدایش فهمیدم که دندانش عاریه است و پیدا بود که دلش میخواست با من همدردی کند.
همهی آدمهایی را که من در کلانتری دیدم هفت نفر بودند. و همهشان تنها خوابیده بودند. و من همان طور که سیگارم را میکشیدم، و با آن که روی تخت خوابیده بود حرف میزدم، گمان کردم همهی پاسبانهای کلانتری همین هفت و هشت نفرند. و در این فکر بودم که «چه بد! لابد بیچارهها همیشه تنها میخوابن! کاش فقط شبهای کیشیکشون این طور باشن. اما اگه همش همین هفت هش تا باشن؟...» و غمی که به خاطر این مطلب بر دلم نشسته بود از یادم نرفت تا وقتی که فردا دوباره به کلانتری برگشتم و روی دیوار اتاق رئیس کلانتری توانستم صورت اسامی پاسبانهای رستمآباد را ببینم. و ببینم که روی هم رفته نزدیک به چهل نفر هستند. و آن وقت بود که راحت شدم و با خودم گفتم «چه خوب! همش هفت هش تاشون کشیک میدن. پس فقط همون کشیکشون تنها هستن!»
آن که آفتابه به دست بیرون رفته بود، آمد. صدایی گرم و عوامانه داشت. به جای چکمه، گیوه به پا داشت. سلاحش را توی دستمال ابریشمی بست و توی جلد چرمیاش که به کمر خود آویخته داشت گذاشت و یک شلاق کوتاه فرنگیساز هم از توی پستویش در آورد و زیر پیش سینهی کتش گذاشت و من یک باره به این فکر افتادم که «اگر وقتی دزد اومده بود بیدار میشدم؟ اگه قرار بود باهاش کلنجار برم؟ یعنی اصلاً بیدار میشدم؟ یعنی ازش میترسیدم؟ خودم دم چک میدادم؟...» و او یخهاش را هم تا بالا دکمه کرده بود و جلوی آن که روی تخت سفری خوابیده بود و همان طور دراز کشیده دستورهایش را میداد، خبردار ایستاده بود. و دستورهایی دربارهی طرز کار او و سرکشی به محل دزدی و گشتن چاله چولهها و حلقه قناتهای اطراف بود. بعد هم خداحافظی کردیم و دو نفری از در کلانتری بیرون آمدیم.
دیگر هوا روشن شده بود، ولی دکانهای ده هنوز بسته بود و کسی توی کوچه نبود. سوت کارخانه هنوز کشیده نشده بود. سیگاری به او تعارف کردم و خوب یادم است که برایش از بدی وضع زندگی معلمها حرف زدم. برای آن که روی تخت سفری ایوان کلانتری خوابیده بود و من خیال میکردم رئیس یا معاون است، این حرفها را نزده بودم. ولی برای این پاسبان گشتی که لحن گرم و عوامانه داشت حتی گفتم که فکر نمیکنم اصلاً بتوانم جای همین اموال را پر کنم و دست آخر هم به او وعده دادم که اگر دزد گیرم آمد انعام خوبی به او بدهم. و تا به خانه برسیم او از این واقعهای که دیروز عصر برایش اتفاق افتاده بود حرف زد: دو نفر جوان هیجده بیست ساله، یک بچهی هشت ده ساله را با دوچرخه آورده بودهاند و میخواستهاند پشت باغهای چیزر، با او عمل «منافی عفت» بکنند. خودش همین اصطلاح را به کار برد. پدر پسرک که خبردار شده بود، شکایت کرده بوده و او مأمور جلب آن جوانکها شده بوده است. و وقتی میگفت حاضر بوده است آن دو را زیر شلاقش بکشد، من حرفش را باور کردم. اصلاً آن روز دلم میخواست همهی حرفها را باور کنم. حرفهای همه کسی را. پاسبان همراه من، قدش کوتاه بود و خودش را به زحمت به قدمهای من میرساند. ولی شاداب بود و هیچ مثل کسی نبود که صبح سرکار عادی و خستهکنندهی روزانهاش میرود. شوق آدمی را داشت که دارد دنبال آرزوی خود میدود.
به خانه که رسیدیم صبحانه حاضر بود و تا چایی خنک شود او سری به محل سرقت زد و در دیوار را با رفتاری کارآگاهانه، که ناشیگری از آن میبارید، وارسی کرد. و بعد چاییاش را خالی سرکشید. سوت قورخانه هم کشیده شده بود که راه افتادیم تا اطراف را بگردیم. پشت دیوار خانهی مقابل، کوزهی روغنی را که دزد برده بود پیدا کردیم. درش باز بود و جای پنجهی یک آدم روی روغن ماسیدهای که ته کوزه بود، باقی مانده بود و من فکر کردم: «چه حوصلهای داشته؟!». کوزه را به خانه آوردیم و دنبال همان برگه را گرفتیم و تا ساعت هشت راه رفتیم. تمام حلقه قناتها را، تمام گودالیها و سوراخ سنبهها را، تمام خانههای نیمهکارهی اطراف و بام و زیرزمین آنها را وارسی کردیم. توی یک خانه که سرایدار داشت و سوءظن پاسبان همراه من به آن جلب شده بود، تحقیقاتمان حسابی بود. از در که وارد شدیم سگشان پارس میکرد. پاسبان، سرایدار خانه را صدا کرد: «آهای بیا این جا ببینم.» بعد او را به کناری برد و چیزهایی از او پرسید و بعد هم خانه را گشت. بیچارهها میخواستند صندوق خود را و رخت خوابهای خود را هم که تازه جمع کرده بودند و روی هم گذاشته بودند باز کنند تا او ببیند. و من همان طور که پاسبان پرس و جو میکرد، گرچه دلم به حال آنها میسوخت، ته دلم شادی مخصوصی مییافتم. شادی مخصوصی از این که با این همه جسارت، توانستهام خودم را وارد زندگی این آدمهای ناشناس کنم و برای پیدا کردن اموال به دزدی رفتهام زندگیشان را بریزم و بپاشم. بعد هم در راه، دشتبان رستمآباد را دیدیم و پاسبان نشانیهای یک جوان چشمزاغ به او داد که ممکن است دیشب در قهوهخانهی دروس خوابیده باشد و به او بسپرد که اگر کسی باری به دوش نگهش دارد و بساطش را به هر صورت بگردد. و من دیگر داشت باورم میشد که دزد پیدا خواهد شد. بعد به خانهی ویرانهای سر زدیم که دو نفر زن فقیر در آن زندگی میکردند و یکیشان خیال کرده بود از طرف دولت برای بردن آنها آمدهایم. و آمده بود مرا به جوانیم قسم میداد که نبریمشان.
وقتی همه بیابانهای اطراف را پرسه زدیم و از وسط مزارع سیب زمینی که داشتند محصولش را بر میداشتند و از کنار خرمنها، گذشتیم که روی کپهی گندمهای باددادهاش را انگ زده بودند و به کلانتری برگشتیم، من دیگر صاحب پای خود نبودم. و از این دوندگی بیهوده عصبانی بودم. ولی هنوز امیدی در کار بود. هنوز امیدوار بودم که دزد پیدا خواهد شد. پاسبان همراه من چنان رفتار کرده بود که من این طور خیال برم داشته بود. وقتی به کلانتری رسیدیم چند نفر دیگر هم آن جا بودند. نانوای محل، یک جوان باریک را که از لباسش پیدا بود کارگر قورخانه است زده بود و حاضر هم نبودند، صلح کنند. گزارش کارشان حاضر شده بود و در انتظار رئیس بودند که بیاید و گزارش را امضا کند و به شهربانی تجریش بفرستد. و از آن جا لابد به دادگاه و دادگستری و دادسرا و هزار خراب شدهی دیگر. و من وحشتم گرفت: «مبادا کار من به این جاها بکشه.اصلاً حوصلهاش رو ندارم. مرده شور!» دیگر امید مبهمی را هم که دوندگیها و کوششهای پاسبان همراهم در دل من انگیخته بود از دست داده بودم. به انتظار رئیس نتوانستم بایستم و خسته و هلاک به خانه برگشتم.
قرار گذاشته بودم که وقتی رئیس آمد، پاسبانی را به خانهمان بفرستند که ورقهی دادخواست را همراه بیاورد تا همان جا پر کنم. یک ساعت بعد پاسبان آمد و آن کار را کردم و مدتی هم با پاسبان درد دل کردم. خوب یادم است از این که چرا آدم مجبور میشود از شهر فرار کند و توی این خراب شدهی رستمآباد زندگی خودش را سر گردنه بگذارد حرفهایم زدم و او هی سعی میکرد مرا دلداری بدهد. و نیز به یادم است که وقتی دادخواست را پر میکردم و جریان واقعه را مینوشتم، سعی میکردم در عین حال که خودم را بیعلاقه نشان میدهم جملاتی را آب و تاب بنویسم و از تحریک احساسات طرف برای بیان مطالب کمک بگیرم. یک جا همچه نوشته بودم: «من نمیتوانم به خودم جرأت این را بدهم که دزدم را محکوم کنم. نمیشود این کار را به آسانی کرد. ولی اگر شما به جای من بودید چه میکردید؟ و به خصوص اگر حتم داشتید که دیگر جای اموال دزد زده را، هرچه هم که ناچیز باشد، نمیتوانید پر کنید.» بعد هم پاسبان رفت و من به شهر آمدم.
درست نمیتوانم بگویم در شهر که بودم چه حالی داشتم. آن قدر هست که با روزهای دیگر فرقی نداشتم. توی کوچه و خیابان تند راه میرفتم. توی اتوبوس سیگار آتش میزدم، و توی کافه با دوستانم پرحرفی میکردم. سر کلاسم به عجله حرف میزدم و مثل هر روز میخندیدم. ولی چرا یادم است که در یک مورد رفتارم با سایر روزها کاملاً فرق داشت. توی کافه که بودم - و یادم است حتی سر کلاسم - داستان را با کمال معصومیت برای همه نقل میکردم. و در عین حال خودم را بیعلاقه نشان میدادم. هیچ تعمدی در این کار نداشتم. خود به خود این طور شده بودم. مثل این که میخواستم از این راه تلافی اموال به دزدی رفتهام را در بیاورم. و دیگران - دوستان و شاگردهایم - بعد از شرح و بسطی که من میدادم دلسوزی میکردند و همدردی نشان میدادند. و من دلم خنک میشد. پیش مادرم که بودم و نیز هرجای دیگر که میرفتم عین این بازی را در میآوردم و به خصوص روی بیعلاقه نشان دادن خودم خیلی تکیه میکردم.
دو روز بعد قضیه به کلی فراموش شده بود. فقط سه روز بعد از واقعه که کاغذپارههای جیبهایم را وارسی میکردم، وقتی آن تکه کاغذی را یافتم که شمارهی پروندهی دزدی را روی آن یادداشت کرده بودم و قرار بود به شهربانی تجریش مراجعه کنم و از آن جا به دادگاه و دادگستری و دادسرا و هزار خراب شدهی دیگر... یک بار دیگر به یاد همهی آن دوندگیها و حمقها و بیهودهگیها افتادم. دلم برای رادیو و کیفم باز سوخت و حس کردم هنوز از آن پاسبان گشتی که وعده داده بودم اگر دزد پیدا شد انعام کلانی به او بدهم؛ خجالت میکشم.