زن زیادی/خدادادخان
امروز یک هفته است که خدادادخان به آرزوی خود رسیده است. یعنی به عضویت کمیتهی مرکزی حزب انتخاب شده است. و حالا دیگر نه تنها مدیر روزنامهی «ارگان» حزب و سردبیر مجلهی ماهانهی «تئوریک» است و چند روزنامهی «ضد دیکتاتوری» را نیز بیاسم و رسم اداره میکند، بلکه حالا دیگر یک عضو فعال کمیتهی مرکزی و یکی از سران حزب به شمار میرود و به این دلیل هم شده ناچار است بیش از گذشته با گذشتهی خود قطع رابطه کند، پلها را خراب کند.
خدادادخان دوستی دارد که تازگی نمایندهی مجلس شده است و با او رفت و آمدی دارد. در این هفتهای که از انتخاب شدن او میگذرد چند بار از دهان دوست تازه نماینده شدهاش شنیده است که «آهای یارو حالا دیگه پشتت به کوه قافه ها!» و هر بار که دوستش این را گفته به پشت او زده و هر دو از ته دل خندیدهاند. و بعد که خدادادخان تنها مانده، در معنای حقیقی این جمله زیاد دقت کرده است و پی برده است که حالا دیگر راستی پشتش به کوه قاف است. حالا دیگر زندگیش معنایی به خود گرفته و حالا دیگر هرز آبی نیست که به مردابی فرو برود و یا در گندابی بماند و متعفن بشود. حالا دیگر یک عضو فعال کمیتهی مرکزی، اداره کنندهی مطبوعات حزب، عضو اغلب کمیسیونها... و چرا خودمان را معطل کنیم حالا دیگر کسی است که پشت به کوه قاف داده است.
درست است که این خبر - خبر انتخاب خدادادخان به عضویت کمیتهی مرکزی نه تنها برای خود او، بلکه حتی برای دشمنان او - غیر از حزبیها - جالبترین خبرها بوده است و گرچه منافع حزبی هم زیاد ایجاب نمیکرد که چنین خبر مهمی مخفی بماند، ولی چون خدادادخان از خودنمایی بیزار است اجازه نداد که روزنامهی ارگان حزب آن را درج کند و فقط یکی دو ماه بعد از همان دو روزنامهی (ضد دیکتاتوری) آن را در صفحهی چهارم خود منتشر کرد.
البته درست است که خواهش آن دوست نمایندهی خدادادخان در این کار زیاد دخیل بود، ولی مبادا گمان کنید که خدادادخان برای رعایت بعضی از نکات چنین کاری کرده باشد! او برای خودش حالا دیگر گرگ باراندیده است. و یا اگر درست بگوییم «فولاد آب دیده»ای. او دیگر پشتش به کوه قاف است.
خدادادخان حتی قبل از این که به عضویت کمیتهی مرکزی انتخاب شود چشم و چراغ حزب بود. در جلسات حزبی، در کنفرانسها، در شبنشینیهای دوستانه و در اجتماعات «فرهنگی و خانهی فرهنگی» نقل محفل به شمار میرفت. و طنطنهی کلام، قدرت بیان، قد و قامت رشید و سیاستمدارانه و آدابدانیهای او، همه را به خود جلب میکرد و در برابر او از همحزبیهای تازهکاری که برای اولین بار به یک جلسهی نسبتاً مهم پا میگذارد و در برابر همه چیز شیفته و شوفته میشوند گرفته، تا کار کشتهها و قدیمیها «و فولادهای آبدیده» همه هاج و واج و فریفتهی گفتار و رفتار او بودند. و البته حالا هم هستند. منتهی با یک فرق.
با این فرق که آن وقت خدادادخان عضو کمیتهی مرکزی نبود و حالا هست. البته نه گمان کنید که این موفقیت جدید تغییری در رفتار و گفتار او داده باشد. ابداً. همان طور، مهربان همان طور صمیمی، همان طور با وقار.
خدادادخان مردی است بلند قامت و رشید، پیشانیاش همان طور که در خور یک عضو فعال کمیتهی مرکزی است بلند و تراشیده است و وقتی با کسی صحبت میکند روی موهای تنک بالای سرش از پایین به بالا دست میکشد و به مخاطب خود ناچار از بالا نگاه میکند. خیلی خوب لباس میپوشد وقتی پهلوی کسی ایستاده است، مرتب حاشیهی کنار کتش را از بالا به پایین صاف میکند. این عادت او شاید برای این است که شکمش کمی برآمدگی دارد. اما قامت رشید او حتی مانع خودنمایی این عیب کوچک شده است.
البته نمیشود گفت که شکم خداداخان گوشت نو بالا آورده است. ولی قبل از این که به زندان بیفتد و حتی قبل از این که زندان سیاسی را تلنباری از خاطرات تلخ و شیرین پشت سر بگذارد و با کیسهای انباشته از این خاطرات که توشهی راه دور و دراز زندگی سیاسی خود ساخته در این راه نو قدم بگذارد، هنوز شکمش برآمدگی نداشت و هنوز آدم دراز و لاغری به نظر میرسید و وقتی راه میرفت لق لق میخورد. اما حالا با شکم برآمدهای که دارد چاق به نظر نمیرسید. و با قد بلندی که دارد نمیشود گفت دراز است. یک مرد رشید به تمامی معنی. و درست لایق کرسی ریاست یک جلسهی عمومی حزب. کاملاً برازندهی یک عضو فعال کمیتهی مرکزی. درست همین طور.
درست است که خدادادخان حتی قبل از انتخاب به عضویت کمیتهی مرکزی هم چشم و چراغ حزب بود؛ ولی در محافل «بسیار بالاتر» حزبی؛ هنوز آدم قابل اطمینانی نبود؛ و گرچه پنج سال از بهترین سالهای جوانی خود را در زندان دیکتاتوری دفن کرده بود و در این سالهای اخیر هم در محافل «فرهنگی و خانههای فرهنگی» با بسیاری از آدمهایی که نامشان به «اوف» و «ایسکی» ختم میشد آشنایی پیدا کرده بود، ولی هنوز به مجالس «نیمهسیاسی و نیمهدوستانه» پا باز نکرده بود؛ و هنوز از نظر «دستگاه رهبری» آدم قابل اعتمادی تشخیص داده نشده بود. در صورتی که هر حزب سادهای هم این مطلب را میدانست که شرط انتخاب به عضویت کمیتهی مرکزی رابطه داشتن با مجالس نیمهسیاسی و نیمهدوستانه است. از حق هم نباید گذشت که قسمت اعظم این بیاعتمادی را خود او باعث شده بود. به این طریق که تا مدت بسیار کوتاهی قبل از انتخاب شدن به عضویت کمیته مرکزی، به قول خودش در حزب یک «پوزیسیونِ کریتیک» گرفته بود و از افراد دستهای بود که انتقاد میکردند و با اصل «تمرکز حزبی» چندان آشنایی نداشتند.
درست است که خدادادخان به فشار همین دسته برای عضویت کمیتهی مرکزی پیشنهاد شده بود و آخر هم به فشار همانها به این سمت انتخاب شد، ولی تقریباً شش ماه قبل از انتخاب شدن پی برده بود که اصل «تمرکز» بسیار لازمتر و اساسیتر است تا اصل «دموکراسی»؛ به همین علت رفت و آمد خود را به محافل انتقادکنندگان تقریباً بریده بود؛ و به جای آن به محافل «فرهنگی و خانهی فرهنگی» بیشتر حاضر میشد؛ و در همین ایام بود که توانست دو سخنرانی دربارهی «با اصل تمرکز خو بگیریم» و «بهاویوریسم در سیستم حزبی» ایراد کند. و به هر صورت حالا نه تنها مثل همیشه چشم و چراغ همه نوع محافل حزبی و غیر حزبی و «فرهنگی و خانه فرهنگی» است؛ به خصوص از این که از آشنا شدن با محافل «نیمهسیاسی و نیمهدوستانه» به عضویت کمیتهی مرکزی انتخاب شده است سخت به خود میبالد. به قول دوست تازه نماینده شدهاش حالا دیگر پشت به کوه قاف دارد. و در «کاربر» سیاسی آیندهی او حتی بدبینترین دوستان او هم نمیتوانند تردیدی بکنند.
خدادادخان همیشه یک مرد اصولی و با «پرنسیپ» بوده است. همیشه. حتی قبل از انتخاب شدن به عضویت کمیتهی مرکزی که به هر صورت مرکز همهی «پرنسیپ»ها است، در هیچ موردی حاضر نیست از عقاید خود یک قدم پایینتر بگذارد. به خصوص در مسایل حزبی و اجتماعی. و درست است که او از قماش سیاستمدارهای معمولی این مملکت نیست که از رفت و آمد با این یا آن سفارت دستشان به جایی بند شده باشد، ولی او حتی به خاطر حفظ اصول هم شده، آن هم اصول حزبی، پس از انتخاب به عضویت کمیتهی مرکزی، ناچار است با یک محفل دوستانهی خارجی مربوط باشد.
البته این ارتباط را نمیشود «ارتباط با یک محفل خارجی» دانست. بلکه بهتر است آن را «رفت و آمد به یک محفل نیمهسیاسی و نیمهدوستانه» شناخت. در حقیقت چیزی هم جز این نیست. همان آدمها و همان حرفها و سخنها و همان گفت و شنیدها و اتخاذ تصمیمها. اما چه میشود کرد؟ برای حفظ «اصل تمرکز» در حزب و به خصوص در سیاست جهانی و «انسان دوستانه»ای که او پیروی میکند، ناچار باید به چنین گذشتها و ناراحتیهایی تن در داد. و اصلاً لغت «فداکاری» را برای چه در فرهنگها نوشتهاند؟ به هر صورت خدادادخان هم جزو آنهایی است که در سال ۱۳۲۰ از زندان خلاصی یافتند. البته او جزو آن دسته از زندانیان سیاسی نبود که چون... سابق چشم طمع به املاک مازندرانشان دوخته بود، به زندان افتاده باشند. در سلک پینهدوزهایی هم نبود که چون یک بار کفش یک کمونیست را واکس زده بودند به زندان افتادند. در ردیف عطار و بقالهایی هم حساب نمیشد که یک مفتش تأمینات با آنها خرده حساب پیدا کرده باشند. و در میان کاغذهای عطاریشان مستمسکی برای زندانی کردنشان پیدا کرده باشد. او را از نیمکتهای مدرسه به زندان برده بودند و درست است که در تشکیلات آن زمان فعالیت شایانی نداشته است، اما زبان خارجه میدانسته است و احتیاج به رفقا را برآورده میکرده است. و دوستان او گرچه قضیهی به زندان افتادن او را بر اثر یک تصادف و یا یک کلمه اشتباه نمیدانند، اما همهشان اعتراف دارند که او مستوجب این همه عذاب زندان نبوده است.
چند خبر و مقالهی کوچک در مجله چاپ کردن و یکی دو کتاب را به این و آن رساندن، ابداً مستوجب چنین عقوبتی نبوده است. همهی رفقا به این مطلب اذعان دارند. همه این مطلب را میدانستهاند که در مقابل اعترافهای شاید وهنآور او - البته به قول دشمنانش - سکوت اختیار کرده است. نه تنها حالا که او دیگر عضو کمیتهی مرکزی است و ناچار همهی این خاطرات دربارهی او از همه مغزها باید سترده شود، حتی در آن ایام هم، در زندان که بودند، رفقا او از رفتار و از ناراحتیهای او زیاد دلخور نمیشدهاند و به او هر بد و بیراهی که میگفته است، حق میدادهاند. بعضیهاشان حتی از او خجالت هم میکشیدهاند. خود خدادادخان حالا بهتر از هر کس این مطلب را میداند. اما خوشبختانه اوضاع بدجوری برگشته است که او نه تنها گله و شکایتی از این قصاص ندارد، که در آن پنج سال چشیده است، حتی در درون خود ناراضی است که چرا او هم مثل دیگران فعالیتی، و از نظر دولت وقت «تقصیری» نکرده بوده است تا گرفتار شود.
خدادادخان حالا پس از این که پنج سال آزگار بی این که گناهی کرده باشد، کیفری به آن سختی چشیده، به این اصل رسیده است که وقتی در مملکتی قصاص قبل از جنایت میکنند، پس جنایت را هم پس از قصاص میشود مرتکب شد، و اگر قرار است به خاطر گناهی که آدم نکرده است کیفری ببیند، ناچار خود گناه را هم پس از چشیدن کیفر باید بکند تا حسابش پاک باشد. و حالا نه تنها او، بلکه همهی رهبران و سران حزب به این اصل معتقدند و درباره ی هر آدم حزبی ایرادگیر و غرغروی و ناراحت این نسخه را میدهند که «بگذار چند صباح به زندان بیفتد. خودش آدم خواهد شد.» و به این طریق به زندان افتادن نه تنها یک سابقهی خدمت حزبی شده، بلکه برای حزبی شدن، نسخهای مجربتر از این، نه به نظر خدادادخان رسیده است و نه به نظر هیچ یک از افراد «دستگاه رهبری و محافل «بسیار بالاتر.»
درست است که این نسخه دربارهی خود خدادادخان هم مؤثر افتاده است، اما از این نظر که سابقهی خدمت درخشانی برای او باشد، نه تنها دیگران بلکه خود او هم شک دارد. و به این علت گذشته از دستور حزب که هر مؤمن به مکتب را وادار به «قطع رابطه با گذشته» میکند، خدادادخان حتی ازین نظر هم که شده هرگز حاضر به یادآوری گذشتهها نیست. حالا که به عضویت کمیتهی مرکزی انتخاب شده است کمکم به این مطلب دارد پی میبرد که اگر در اوایل کار حزب آن «پوزیسیون کریتیک» را گرفته بوده است، شاید هم به خاطر این بوده است که از تحمل نگاههای همزنجیران زندان دیروز خود و رهبران فعلی که آن وقایع میانشان گذشته و آن حرف و سخنها را با او داشتهاند، فراری بوده است.
اما با همهی اینها گذشته، گذشته است. و خدادادخان هم از نظر قطع رابطه با گذشته راسخترین فرد حزبی است. و در عین حال که دیگر رهبران حزبی در حوزهها و کنفرانسها و مجالس خصوصی «نیمهسیاسی و نیمهدوستانه» و محافل «فرهنگی و خانهی فرهنگی» حز نشخوار همین خاطرات کار دیگری ندارند و همه جا شناسنامهی سیاسی رهبران با تعداد ساعات و ایامی که در زندان به سر بردهاند سنجیده میشود؛ او، یعنی خدادادخان ناچار است سکوت کند و رو به آینده بدوزد. اما حالا که اوضاع تغییر کرده است، او نه تنها در برابر حزبیهای تازهکار و یا در همان طنطنه و طمأنینه، دستی به موهای تنک سر خود میکشد و حاشیهی کتش را صاف میکند و میگوید: «با گذشتهها باید برید و به آینده پیوست.»
البته از این کلیات که پا فراتر بگذاریم، داستانهای دیگری هم دربارهی زمان زندان او شنیده میشود. داستان این که او در زندان پسر زیبایی بوده است که وضع معاش بسیار بدی داشته و ناچار هر هفته با یکی از سران سیاسی زندان همخوراک و هماتاق بوده است و یا این که در فلان اعتصاب غذا با همزنجیرهای خود همراهی نکرده است و یا این که در فلان محاکمه گریه کرده است... اینها دیگر پیداست که از ساختههای دشمن است. یا به اصطلاح حزبیها از ساختههای «مغز علیل جیرهخوران امپریالیسم» البته بسیار طبیعی است که او به عنوان بیگناهی خود و این که ارتباطی با این همه زندانیهای ناشناس نداشته است در محاکمه مطالبی گفته باشد، ولی از این حد که بگذریم نویسندهی این سطور نیز برای هیچ یک از آن افسانهها ارزشی قائل نیست و چون تکذیب آنها نیز به دشمن مجال بحث بیشتری در این باره میدهد، خدادادخان هرگز درصدد تکذیب این شایعات هم برنیامده. و اگر ایمان داریم که حقیقت به هر صورت پنهان نخواهد ماند دیگر چه احتیاجی به این کارهاست؟ و به این علت است که خدادادخان با گذشتهی خود، و اقلاً با آن قسمت از گذشتهی خود، کاملاً قطع رابطه کرده است. کاملاً پلها را خراب کرده است.
این ناآشنایی با گذشتهی خدادادخان، حتی موجب ایجاد یک شایعهی عمومی شده است که او مردی است فرنگرفته و تحصیل کرده که مثلاً دکترای حقوق ادبیات خود را در فلان مملکت اروپا گذرانده است.
درست است که خدادادخان هیچ گونه مدرک تحصیلی مسلمی در دست ندارد، ولی این که زبان خارجی میداند و این که اصرار دارد اسمها و اصطلاحات و ایسمهای فرنگی را با خط لاتین در زیر مقالههایی که برای مجلهی ماهانه حزب مینویسد حاشیه برود، در کنفرانسهای علمی «کلاس کادر» کلمات دشوار فرنگی را به کار ببرد، اینها حتی موجب تأیید شایعهی اروپادیدگی او نیز شده است و خدادادخان نه از این لحاظ که میل داشته باشد مردم را در اشتباه خودشان باقی بگذارد و بلکه فقط از این لحاظ که گذشته را اصلاً مورد بحث نمیداند، با صحت و سقم تمام این شایعات کاری ندارد. گذشته از این که مگر اروپادیدهها چه رجحانی بر او دارند؟
خداداخان با این که یک هفته است به عضویت کمیتهی مرکزی انتخاب شده است، زن و بچه هم دارد و به این طریق گذشته از مسئولیت سنگینی که در اجتماع و حزب به عهده گرفته است، مسئوول ادارهی امور یک خانواده هم هست. اماخوشبختی این جاست که زن فهمیدهای دارد و در خانه، تنها شوهر زن خود و یا پدر خانواده نیست. و حتی قبل از انتخاب اخیر، در خانه هم او را یک رهبر بزرگ، یک مرد فکور و پیشوای اجتماعی میدانستند که بهترین ایام جوانی خود را در زندان سیاه گذرانده است. صبحها زنش او را از خواب بیدار میکند. آب میریزد تا او صورتش را بشوید، بساط ریشتراشی را جمع میکند و خودش صبحانهی او را میآورد. سرمقالهای را که در آخرین ساعات دیشب خودش نوشته از روزنامهی ارگان برایش میخواند و غلطهای مطبعهای آن را برایش یادداشت میکند. بعد لباسش را میآورد. کراواتش را میبندد. حتی رنگ آن را هم خودش انتخاب میکند. تعجب نکنید پارچهی لباس خدادادخان را هم زنش انتخاب میکند و حتی به خیاط میدهد و میگیرد. چون میداند که شوهرش به این کارها نمیرسد. آخر اگر هم خدادادخان این موقعیت برجستهی سیاسی را نمیداشت اقلاً یک شوهر رشید و خوبرو که بود. این را هم باید بیفزاییم که خدادادخان دربارهی مسایل مادی خانواده زیاد سخت نمیگیرد. یعنی کاری با مسایل مالی خانواده ندارد. درست است که اجارهنشینی میکند و تلفن هم ندارند، اما سر هر ماه یک آقایی که اسمش به «اوف» ختم میشود هزار تومان درست میآورد در خانه میدهد. زن خدادادخان هفتهای سه روز، روزی دو ساعت عصرها در یک خبرگزاری خارجی ماشیننویسی میکند. و این پول مزد کاری است که میکند. و با این پول نه تنها زندگیشان به خوشی میگذرد، بلکه تابستانها هم میشود به بابلسر رفت و چند روزی کنار دریا، دور از جنجال سیاست و حزب استراحت کرد، و زن خدادادخان که به هر صورت از زنان فهمیده است، به خاطر این دلایل هم شده سعی میکند شوهرش را مرتب و آبرومند نگه دارد، کمتر مزاحم او بشود، از رفت و آمد با زنان آزادیخواه چیزی نپرسد و در خانه درست مثل یک رهبر بزرگ و اجتماعی با او رفتار کند و مثل پروانه دورش بگردد.
شاید فکر کنید خداداد از داشتن چنین زن خوب و فهمیدهای بسیار خوشبخت است. اما خداداد به این نتیجه رسیده است که هر زن دیگری را میگرفت جز این نمیتوانست باشد. در مقابل او که این همه خودش را فراموش کرده است و اصلاً به خاطر این کارهای اجتماعی نمیتواند به خودش برسد، دیگران وظایفی دارند که گیرم زن او، نباشد باید خیلی بیش از اینها به او برسند. درست است که خدادادخان از داشتن چنین زنی هرگز گلهای نکرده است، ولی در این اواخر که حزب وسعت یافته و او نفوذ کلام خود را روی اعضای آن، از زن و مرد، میبیند و به خصوص چهار روز پیش در جشنی که به افتخار اعضای کمیتهی جدید بر پا شده بود، کمکم به این فکر افتاده است که چرا یک مرد سیاسی خود را پای بند اهل و عیال کند؟ به خصوص دو تا دختر خانم مبارز و نویسنده که هر وقت به ادارهی روزنامه میآیند او را بیشتر به این فکر وا میدارند. وقت خدادادخان خیلی تنگ است. همیشه آرزو میکند که کاش روزها چهل و هشت ساعت میداشت. یا او میتوانست اصلاً نخوابد. شبها دیر از محافل «فرهنگی و خانهی فرهنگ» و مجالس «نیمهسیاسی و دوستانه» بر میگردد. و دیرتر میخوابد و صبح ساعت نه بر میخیزد. تا ریشی بتراشد و سرمقالهی خودش را از روزنامهی ارگان بخواند و صبحانهای بخورد و دستی به سر و گوش زنش بکشد، ساعت ده شده است. و او از خانه یک سر به سراغ دوست تازه نماینده شدهاش میرود که منتظر اوست و هر روز صبح پیش او «پسیکولوژی ده فول» میخواند و تا ظهر اگر هم از «پسیکولوژی ده فول» بحثی به میان نیاید، اقلاً شور و مشورتی کردهاند و به رتق و فتق امور جاری پرداختهاند.
سر ظهر از آن جا با ماشین دوستش به ادارهی روزنامه میرود. تا دو ساعت بعد از ظهر گرفتار کار عادی روزنامه و مجلههای حزبی است. یکی از فلان کمیتهی حزبی شکایتی دارد. دیگری دربارهی «رپورتاژ» تازهای که از فلان میتینگ «ضد دیکتاتوری» تهیه کرده است با او مشورت میکند. آن دیگری داستانی نوشته است که نمیداند آن را چه طور تمام کند. و آن دیگری ترجمهای را که از یک مجلهی نیمهآسیایی و نیمهاروپایی کرده است به نظر او میرساند. و خلاصه هر کسی با او کاری دارد. از در اتاق کارش که وارد میشود تا دو ساعت بعد از ظهر نزدیک به صد نفر را راه میاندازد. و این گرچه خستهکنندهترین کارها است و داد خدادادخان همیشه از این «روتین» کشنده به آسمان است، اما تنها تسلای خاطر او نیز در همینها است. برخوردی که در این دو ساعت با حزبیها دارد، شکایات آنها را که میرسد، دردهایی را که برایشان میزند و اصولی را که در همان مراجعههای کوتاه یک ربع ساعته برای هر یک از آنها میگوید، همه اینها نه تنها مراجعهکنندگان را با دلی امیدوار از در اتاق بیرون میفرستد، حتی به خود او نیز قوت قلب میدهد.
خدادادخان سر میز ناهار به خصوص روزهایی که با زنش ناهار میخورد و حرفی ندارد تا بزند بیشتر دربارهی این برخوردها و اثر گرمکنندهای که دارند میاندیشد. حتی اخیراً این طور احساس کرده که به این طریق مطالبی را به خودش تلقین میکند. کمکم پی برده است که مهم فهمیدن، یا نفهمیدن طرف نیست. طرف میخواهد بفهمد، میخواهد نفهمد. مهم این است که گوینده، مطالب را برای خودش میگوید. به خودش چیزی را تلقین میکند یا دست کم برای موقع سخنرانی تمرینی میکند. و از این نظر هم که شده خدادادخان در هر صحبت کوتاهی و با هر مراجعهکنندهی حزبی و یا غیرحزبی فراموش نمیکند که مطالبی دربارهی آینده و الزام همآواز شدن با آن بگوید.
دو بعداز ظهر کار روزانه که تمام شد، با آن دوست نمایندهاش یا با رفقای کمیته و هفتهای دو روز هم با زنش در «هتل پالاس» ناهار میخورد. البته در اوایل از رفتن به هتل پالاس ناراحت بود و حس میکرد که «محل زندگی بورژواها» آبی نیست که او بتواند در آن شنا کند. اما بعد که فایدهی هر تکه از سرویس غذاخوری روی میز را درک کرد و به خصوص، پس از آن که با به کار بردن کارد و چنگالهای جورواجور آن جا آشنا شد حس کرد که، نه زیاد هم ناراحتکننده نیست. و از آن وقت تاکنون به این مطلب میاندیشد که «با سلاح بورژووازی باید به جنگ بوروژواها رفت» و این بورژواهایی که خدادادخان به جنگ آنها رفته است - به خصوص در روزهایی که با دوست تازه نمایندهشدهاش غذا میخورد - سر میز آنها هستند و او را هم در شور و بحث امور سیاسی و غیرسیاسی خود شرکت میدهند.
معمولاً ساعت چهار بعد از ظهر خداداد خان از هتل بیرون میآید. و در این ساعت کار حوزهها و کنفرانسها و کمیتهها تازه شروع میشود. از این جلسه به آن کمیته، و از آن به این کنفرانس و از آن جا به این شورای مشورتی... و به این صورت تا ساعت یازده وقت خدادادخان به بحث و انتقاد و تصمیم میگذرد. و آن وقت تازه موقع محافل است. برای روزهای تعطیل به اندازهی کافی میتینگ و بازرسی و مصاحبه و ملاقاتهای بسیار خصوصی با محافل «بسیار بالاتر» هست. و به هر صورت او هرگز فرصت این را نمییابد که به خودش برسد؛ یا مطالعهای بکند؛ یا چیزی بنویسد.
ارباب مطبوعات و نویسندگان، حتی به عنوان مبادله یا برای تقریظ هم که شده، برای او که مدیر روزنامهها و مجلات حزبی است همیشه به اندازهی کافی از آثار تازهی خود میفرستند. و خود او هم گاه از محافل «فرهنگی و خانهی فرهنگی» کتابهایی میآورد. ولی مگر فرصت خواندن این همه کتاب و مجله و هفتهنامه را میکند؟ از تمام بیست و چهار ساعت شبانه روز، خدادادخان فقط هشت ساعتش را در خانه است و از این مدت شش ساعتش را حداقل باید بخوابد و در دو ساعتی که صبحها خانه است دیدیم که چه قدر کار دارد. ولی با همهی اینها خدادادخان خیلی دلش میخواهد قبل از این که از خانه بیرون بیاید یک ربع ساعتی هم مطالعه کند. ولی اغلب اوقات تنها کاری که میتواند بکند این است که از هر کتاب و مجلهای، چه خارجی و چه فارسی، اسم و خصوصیات و فهرست مطالب آن را به خاطر بسپارد. و اگر وقت بیشتری داشته باشد مقدمهی آن را هم بخواند. و زیر چند جملهاش را خط بکشد. و بعد کتاب یا مجله را گرچه مهر «خانهی فرهنگی» هم روی آن خورده باشد در یک قفسهی کتابخانهاش که همه از این نوع است، بگذارد. خوشبختی در این جاست که خدادادخان حافظهای قوی دارد. و همین نگاههای سرسری او را با فعالیتهای «آکادمیک» اروپا و آسیا و به خصوص با ترقیات علمی و فرهنگی و ادبی و ممالک نیمهاروپایی و نیمهآسیایی آشنا میکند. البته این را هم فراموش نمیکند که در هر محفل و مجلسی و در هر کنفرانسی از تازههای عالم هنر و ادبیات و حتی علوم چیزی بر زبان براند. و اسم چند کتاب و نویسندهی خارجی را ذکر کند. مثلا در روزهایی که میان اروپاییها و نیمهاروپاییها بر سر مسأله ی «ژنتیک» بحث گرفته بود، خدادادخان همیشه از آخرین نقطه نظرهای نیمهاروپاییها اطلاع داشت. و به خصوص چون رأی نیمهاروپاییها دربارهی «ژنتیسم» دلایل تازهای برای طرد گذشته و قطع رابطه با آن به دست خدادادخان میداد، در کنفرانسهای کوتاه کوتاهی که موقع کار یا سر میز ناهار برای مخاطبهای خود ایراد میکرد، فراموش نمیکرد که مطلب خود را مستند به این دلایل تازه مؤکد هم بکند.
خدادادخان از بس مطالعه کرده است و از بس کتابهای گوناگون دیده است، اخیراً در فن مطالعه صاحب رأیی شده است. عقیده دارد که هر کتابی، چه علمی و چه ادبی و چه فلسفی، مقداری مطالب صفحه پر کن را تشخیص بدهد و از آن صرف نظر کند. خودش در مورد مطالعه، این کار را میکند. و کتابهایی را که بیشتر مورد علاقهی اوست و بیشتر از ایسمها و اشخاص تازه اسم میبرد و یک ربع و نیم ساعت صبح کافی برای مطالعهی آنها نیست توی جیب میگذارد، یا اگر بزرگ بود لای روزنامه میپیچد و موقع کار یا سر میز ناهار و یا در فاصلهی سخنرانیها با همان روش به مطالعهی آنها میپردازد.
خدادادخان تنها اهل مطالعه نیست، اهل قلم نیز هست. گذشته از سرمقالههای روزنامهی «ارگان» که بر روی مباحث محافل «فرهنگی و خانهی فرهنگ» و مذاکرات مجالس نیمهسیاسی و نیمهدوستانه ترتیب داده میشود، و راستی برخی از روزها مثل توپ در محافل سیاسی میترکد، در هر شمارهی مجلهی ماهانه نیز مقالاتی درباره ی «فن انتقاد» یا «رد بر پراگماتیسم برای تأیید آن» یا «چند نکته دربارهی بهاویوریسم» دارد، گاهی هم به عنوان تفنن، داستانی مینویسد و یا شعری میسراید. و حتی به یاد جوانی و سالهای قبل از زندان ترجمه هم میکند. و البته نویسندگان تازهکار به اندازهی کافی در اطراف روزنامه و مجله میپلکند که با کمال میل آثار نیمهتمام خدادادخان را تمام کنند یا یادداشتهایی را که برای فلان سخنرانی برداشته بوده است، بدل به یک مقالهی سنگین برای درج در مجلهی ماهانه بکنند. البته درست است که خدادادخان همیشه یک مطلب را چند بار در سخنرانیها، یکی دو بار در سرمقالهها و بعد در «کلاس کادر» و دست آخر به صورت مقالهی «تئوریک» مجلهی ماهانه در میآورد، ولی فراموش نباید کرد که تذکر و تکرار یک مطلب دربارهی قطع رابطه با گذشته باشد. دربارهی خراب کردن پلها باشد.
از اینها گذشته خدادادخان یک بار هم کتاب نوشته است. البته تا وقت نگذشته است متذکر بشوم که رأی خدادادخان دربارهی فن مطالعه با کتاب خودش تطبیق نمیکند. استقبال عجیبی که در محافل حزبی از آن کتاب به عمل آمده نشان میدهد که خدادادخان به هر صورت صاحب ذوق و استعدادی است که اگر هم ادارهکنندهی مطبوعات حزبی نبود، باز کتابش خواندنی بود. به این طریق ملاحظه میکنید که فعالیت «آکادمیک» خدادادخان جامعالاطراف است. و او راستی حق دارد که نتواند در زندگی به خودش برسد و انتظار داشته باشد که زنش گرهی کراواتش را ببندد یا حقوقش را بیاورند در خانهاش بدهند.
خدادادخان پیش از این که به عضویت کمیتهی مرکزی انتخاب بشود، یکی دوسال هم در یک ایالت شمالی مسئول تشکیلات بوده است. و بعضی از دوستان او که نتوانستهاند موفقیتهای او را داشته باشند، عقیده دارند که اگر او پیش از این که به محافل «نیمهسیاسی و نیمهدوستانه» پا باز نمیکند به کمیتهی مذهبی راه یافته است، مسلماً به این علت بوده است که در آن یکی دو سال، مقدمات کار خود را فراهم کرده بوده است. و برای این استنتاج خود دلیل هم میآورند که مثلاً چرا با وجود این که در اوایل به «پوزیسیون کریتیک» خود میبالیده است اجازه داده بوده است فلان همکار حزبیاش را به همین اتهام از آن ایالت شمالی اخراج کنند. و یا چرا فلان مسئول «تشکیلات دهقانان» به دستور او از ایجاد اتحادیه در برخی از روستاها خودداری کرده بوده است. و یا چرا در عکسهایی که از آن زمان او باقی است کلاه پوستی بلند به سر دارد و یا ششلول بسته است و یا با فلان «قوماندان» بازو به بازو عکس انداخته است... البته به هیچ کدام از این ایرادها و انتقادهایی که آدمهای منفیباف حزب میکنند نمیتوان اعتماد داشت. اما آن چه مسلم است این که دوست تازه نماینده شدهی خدادادخان که پیش او «پسیکولوژی ده فول» میخواند، مالک همان روستاهایی است که این شایعات دربارهشان سر زبانهاست.
ولی حتی این حقیقت مسلم را هم نمیتوان به عهدهی خدادادخان دانست. چون ممکن است همان دوست او - که یکی از روزنامههای محلی انتخاب شدنش را با کمک «قوماندان»ها دانسته بود - شخصاً باعث اخراج فلان عضو و جلوگیری از ایجاد اتحادیهی دهقانان در فلان ناحیه شده باشد و آن چه مسلمتر است این که تمام این شایعات در آیندهی او و در «کاریر» آیندهی او کوچکترین اثری نخواهد داشت. اما راستی دربارهی آیندهی خدادادخان؟ فراموش نباید کرد که چون خدادادخان یک آدم با «پرنسیب» است آیندهی خود را اصولاً با آینده درآمیخته است. و به این طریق هرگز از آیندهی خود دم نمیزند. یعنی برازندهی او نیست. از یک رهبر بزرگ اجتماعی چیزی هم جز این انتظار نمیرود. درست است که او با گذشتهها بریده است و چشم به آینده دوخته، اما دربارهی آینده به همان چشم دوختن اکتفا میکند. و هرگز چیزی از آن چه را که از دور میبیند بر زبان نمیآورد. یعنی در خور شأن او نیست. اما اطرافیان او و همهی حزبیها اعتقاد دارند که فردا - وقتی نهضت به قدرت رسید - برای وزارت فرهنگ که نه - باز هم در خور شأن او نیست - مثلاً برای ریاست دانشگاه هیچ کس بهتر از او در میان سرای نهضت پیدا نمیشود. البته خود او هم در گوشه و کنار در این باره مطالبی شنیده است. ولی هرگز به روی خود نیاورده است. اما این را هم فراموش نکرده است که در ملاقاتهای با آن دوست تازه نمایندهاش، گاهی دربارهی مقررات دانشگاه و تعداد استادان آن و موسم انتخابات ریاست آن سؤالاتی بکند و در میان کتابهایی که اخیراً زینتبخش کتابخانهی شخصی او شده است یک «راهنمای» دانشگاه هم هست به زبان فارسی، و چند کتاب دیگر به یک زبان نیمهآسیایی و نیمهاروپایی که روی همهی آنها کلمهی «اورنیورسیت» را میشود خواند.
البته درست است که خدادادخان به آینده چشم دوخته است، ولی این طور نیست که فکر دربارهی این آینده او را از زندگی روز، از اجتماعی که در آن مسئولیت مهمی دارد و از رهبری مردم، منصرف کند. فکر و ذکر او این است که هر روز بهتر از روز پیش، مطبوعات حزبی را اداره کند، آدمهای حزبی را تربیت کند، نهضت را قدم به قدم به جلو براند و هر چه بیشتر که ممکن است وسایلی بر انگیزد تا هم خودش و هم دیگران، از «فولادهای آب دیده» گرفته تا تازهکارها، گذشته را به فراموشی بسپارند و به آینده بپیوندند. حالا دیگر زندگیش معنایی به خود گرفته است. حالا دیگر آب هرزی نیست که به مردابی فرو برود. حالا دیگر عضو کمیتهی مرکزی شده است.