زن زیادی/جا پا

از ویکی‌نبشته

هوا سرد بود. و من در انتظار اتوبوس، روی برف‌های خیابان قدم می‌زدم و زیر پالتویم می‌لرزیدم. دو روز بود برف می‌بارید و چشم من هرگز این قدر از روشنی زننده‌ی برف آزار ندیده بود که آن روز دیده بود. نگاه چشمم هنوز هم به یاد زنندگی برف روشن روز بود و گاه گاه خیره می‌شد. اتاقی که در آن درسم را داده بودم بخاری داشت و گرم بود. ولی چه سود؟ گرما که به همراه من نمی‌آمد. باز خیابان بود و برف‌های یخ‌کرده‌ی کف آن، و باز سرما بود و انتظار اتوبوس. درسم را زودتر تمام کرده بودم. خسته نبودم، ولی سردم بود. استخوان‌های شانه‌هایم را زیر پالتویم حس می‌کردم که می‌لرزید. و من یخه‌ی پالتو را بالا کشیده بودم و در انتظار اتوبوس، کنار جوی خیابان قدم می‌زدم. برف هنوز می‌بارید. کم‌کم داشت تگرگ می‌شد. دانه‌هایش ریز بود و سنگین بود و من سرمای چندش‌آور دانه‌های برف را که از بالای یخه‌ام فرو می‌رفت و روی گردنم می‌نشست، حس می‌کردم. دو تا اتوبوس آمدند و گذشتند و نگاه چشم من در میان سیاهی شب، دنبال دانه‌های برف به زمین افتاد و سرگردان بود، دنباله دانه‌های برف که سنگین بودند و سرمای چندش‌آوری به همراه خود می‌آوردند. چرخ ماشین‌ها، قیرریز خیابان را روفته بود، ولی برف باز هم نشسته بود. و من نرمی برف را زیر پاهایم حس می‌کردم که روی هم کوبیده می‌شد و صدای درهم فشرده شدن آن را در سکوت غیرعادی سرشب می‌شنیدم که نرم بود و شنیدنی بود. زیر نور چراغ خیابان، که گرفته بود و کدر بود، دانه‌های برف در میان تاریکی نورخورده‌ی فضا، رشته‌های سفیدی از خود به جا می‌گذاشتند. رشته‌های خیالی و سفیدی که به هیچ جایی از آسمان بند نبود و فقط در تاریکی شب جان می‌گرفت. خیابان خلوت بود. یک نفر دیگر هم در انتظار اتوبوس ایستاده بود. چشم من دنبال دانه‌های برف به زمین می‌افتاد و سرگردان بود.

یک بار که زیر نور مات چراغ ایستادم، نگاه چشمم روی برف تازه‌نشسته‌ی خیابان، به جای پایی افتاد! جای پایی بود بزرگ و پهن که تازه گذاشته شده بود و هنوز دانه‌های برف درست رویش را نپوشانده بود.. بی‌اختیار به فکر افتادم: «یعنی می شه؟ یعنی می‌شه جا پای من باشه؟... کاش جا پای من بود!...» یک مرتبه دیدم چه قدر دلم می‌خواهد جای پای من باشد. دیدم که چه قدر آرزو دارم جا پای من روی زمین باقی مانده باشد. نزدیک بود حتم کنم که جا پای من است. ولی کس دیگری هم بود که به انتظار اتوبوس قدم می‌زد. نگاه چشمم از لای رشته‌های خیالی و سفیدی که دانه‌های برف از خود در فضا به جا می‌گذاشتند دوباره به دنبال سرگردانی خود می‌گشت و من به این فکر می‌کردم که: « یعنی می‌شه؟...یعنی منم جا پام رو زمین باقی می‌مونه؟... کاش جا پای من بود!»

دانه‌های گرد و سنگین برف از وسط بخاری که از دهانم بر می‌آمد فرو می‌افتاد و جای پایی را که زیر نگاه من افتاده بود، می‌پوشاند. و این آرزو سخت در دل من زبانه کشیده بود. و هوا سرد بود و من هنوز زیر پالتو می‌لرزیدم و در انتظار اتوبوس، برف‌های یخ‌زده را زیر پا می‌کوفتم.

یک بار که عقب‌گرد کردم و راهی را که آمده بودم از سر گرفتم، باز نگاه چشمم به جا پاها دوخته شد. جا پاهایی که رو به من می‌آمد. و دانه‌های گرد و سنگین برف هنوز روی‌شان را نپوشانده بود. آرزو سخت‌تر در دلم زبانه کشید. و نگاه چشمم بی‌اختیار به کفش آن دیگری دوخته شد که هنوز در انتظار اتوبوس قدم می‌زد. یک نیم‌چکمه‌ی برقی به پا داشت و آجیده‌ی تخت چکمه‌اش روی برف اطراف جایی که ایستاده بود، مانده بود و برف هنوز رویش ننشسته بود. و این جا پا که بزرگ بود و پهن بود، آجیده نداشت. پاشنه و تختش از هم جدا بود و جای هفت سوراخ ریز پاشنه‌اش مانده بود. یادم است که دیگر نمی‌لرزیدم. روشن‌ترین جا پاها را برگزیدم و با احتیاط جلو رفتم. جای پای راست بود. پای راستم را برداشتم و کنار آن گذاشتم و وقتی حس کردم که برف تازه نشسته زیر تخت کفشم کوبیده شد، پایم را برداشتم و «چه خوب!...یعنی می‌شه؟...اما چه خوب!...» و شادی زودگذری که به دلم نشست گرمایی نمی‌داد و شانه‌هایم زیر پالتو باز می‌لرزید.

اتوبوسی بوق زد و من به کناری رفتم. چرخ‌های اتوبوس درست از روی جا پاها گذشت و دو قدم آن طرف‌تر ایستاد و من بالا رفتم. باز می‌لرزیدم. اتوبوس خالی بود و سرد بود. انگشت‌های پایم توی کفش یخ زده بود. از لای شیشه سوز می‌آمد. و دانه‌های برفی را که با خود می‌آورد به صورت من می‌زد. نگاه چشم من که به جلو دوخته شده بود، پشت شیشه‌ی برف گرفته‌ی ماشین که می‌رسید یخ می‌کرد و به شیشه می‌چسبید. و من فکر می‌کردم: «یعنی... خوب اینم که رو برف بود! جا پای رو برف بود. هه! جا پای رو برف به چه درد می‌خوره؟ هه! یعنی ممکنه بشه؟ با این سرما! با این پای لعنتیم که داره یخ می‌زنه؟ یعنی ممکنه؟ آخه چه طور ممکنه؟...» و دیگر سخت می‌لرزیدم. توی ماشین سرد بود. شیشه‌ها تکان می‌خورد. و صدایی می‌کرد که چندش‌آور بود. زنجیر چرخ‌ها روی برف یخ‌زده کوبیده می‌شد و صدایی می‌داد و شاگرد شوفر بلند بلند حرف می‌زد. و گاهی سرش را بیرون می‌برد و داد می‌زد.

سر چهارراه پیاده شدم. کتابم از زیر بغلم داشت می‌افتاد. حتی پاهایم داشت می‌لرزید. نزدیک بود سر بخورم. دندان‌هایم را روی هم فشردم. یخه‌ام را بالاتر کشیدم. و کتاب را زیر بغلم صاف کردم و خودم را به پیاده‌رو رساندم که برفش زیر پایم یخ زده بود و سفت شده بود و می‌دانستم که جای پایم رویش باقی نخواهد ماند. پیاده رو کنار چهارراه شلوغ بود. مردم همه تند می‌رفتند. همه دست‌هاشان را توی جیب‌های‌شان کرده بودند و نفس‌شان مثل اسب، بخار می‌کرد. همه به زیر چترهای خود پناه برده بودند و همه گرم‌شان بود. لختی‌ها و پابرهنه‌ها پیداشان نبود. یا مرده بودند و زیر برف‌ها، بی زحمتی و خرجی برای دیگران، دفن شده بودند، و یا به دخمه‌هاشان پناه برده بودند که الو کنند. حتی صورت آن‌هایی که از پهلویم می‌گذشتند می‌دیدم که گل انداخته بود و داغ بود. مثل این که از یک اتاق گرم در آمده بودند و مثل این که از حمام در آمده بودند. مثل این که گرما را با خودشان آورده بودند. همه گرم‌شان بود. دستکش‌هاشان را به دست کرده بودند و جا پاهاشان روی برف تازه نشسته می‌ماند، یا نمی‌ماند. من به این یکی کاری نداشتم. به جای پای خودم می‌اندیشیدم. به خودم می‌اندیشیدم. که زیر لباس‌هایم می‌لرزیدم. و از سرما می‌گریختم و به خودم سرکوفت می‌زدم که «می‌بینی؟ می‌بینی احمق! همشون خوشن و گرمن. از دهن همشون مثل اسب، بخار بیرون می‌زنه، می‌بینی؟ می‌بینی پاهاشونو چه محکم ور می‌دارن؟ آره؟ تو چی می‌گی؟ تو، تو که داری از سرما زه می‌زنی. تو که داری جون می‌کنی. و جاپاتم رو هیچ چی نمی‌مونه. رو هیچ چی! نه رو برف، نه رو زمین! آره جا پات رو برفم نمی‌مونه. می‌فهمی؟ حتی رو برف!»

از جام شیشه‌ی کره‌فروشی سر چهارراه که از تو بخار کرده بود و شیارهای روشن‌تری در زمینه‌ی مات آن پایین می‌دوید، نور کدری بیرون می‌تافت. و در روشنایی آن جاده‌ای که میان پیاده‌رو پیش می‌رفت پیدا بود. شاید دو نفر به زور می‌توانستند از آن بگذرند. راهی بود که روی برف باز شده بود. جاپاها در میان آن روی هم نشسته بودند و یکدیگر را زیر گرفته بودند. گوشه‌ی راست یک پاشنه با نعل ساییده شده‌اش، تخت باریک و کوتاه یک کفش زنانه، نشانه‌ی چهار تا انگشت پای چپ که برهنه روی برف نشسته بود، آجیده‌ی یک گالش بزرگ مردانه که مطمئن به جا مانده بود و نشانه‌ی کارخانه‌ی سازنده‌اش را هم می‌شد خواند، و همه جور جاپاهای دیگر، در تنگنای راه باریکی که از میان برف‌ها پیش می‌رفت کنار هم نشسته بودند، روی هم مانده بودند و من یکباره به فکر تازه‌ای افتادم: « می‌بینی؟ می‌بینی چه طور شده؟ جاپای هیشکی سالم نمونده. سالم باقی نمونده. جاپای کی سالم مونده که مال تو بمونه؟ جاپای مردم که لازم نیس باقی بمونه. جا پای مردم بایس راه رو واز کنه. مهم اینه که راه واز شه. که جاده‌ی رو برف‌ها کوبیده بشه. جاده که واز شد دیگه جاپا به چه درد می‌خوره؟ مال تو هم همین طور. گیرم که جاپات گم بشه، عوضش تو جاده گم شده. تو جاده‌ای که از رو برف‌ها جلو می‌ره. تو جاده‌ای که مردم ازش می‌آن و می‌رن. گیرم که جاپات گم می‌شه، اما عوضش جاده واز شده، جاده‌ی میون برف‌ها...»

و این دل خوشکنکی که یافته بودم و یک دم به دلم گرمایی می‌داد، می‌توانست تسلیت‌دهنده باشد، می‌توانست خیالم را راحت کند. ولی همان وقت که در فکرم به این دل خوشکنک ور می‌رفتم، جای دیگری از ذهنم، چیز دیگری می‌گفت. جای دیگر که چه می‌دانم. شاید همان جا بود. شاید از همان جا بود که این فکر هم تراوید. ولی این فکر روشن‌تر بود و بیدارتر بود و به من هی می‌زد که: «هه؟ اما عوضش جاده واز شده! آره؟ جا پای تو گم بشه که جاده واز شه؟ آها؟ جاده، اون هم واسه‌ی آدم‌هایی که همشون انگار از تو حموم در اومدن و نفس‌شون مثل اسب بخار می‌کنه! واسه اینا؟ اصلاً چرا جاده واز شه؟ چرا مردم همه به برف نزنن؟ مگه کفشش رو ندارن؟ مگه چلاقن؟ پس چرا جا پای تو گم بشه؟...» و دیگر به دل خوشکنکی که یافته بودم می‌خندیدم. با خنده‌ای تلخ و چندش‌آور. با خنده‌ای که نه روی صورتم می‌توانست بدود و نه در دلم می‌توانست راه یابد. با خنده‌ای که همان زیر دندان‌هایم کوبیدمش و اگر می‌شد زیر پا می‌انداختمش.

پیاده‌رو تاریک بود. و من از میان راهی که روی برف پیاده‌رو کوبیده شده بود، می‌گذشتم. هنوز زیر پالتو می‌لرزیدم و به خودم سرکوفت می‌زدم و دل‌خوشکنکی را که یافته بودم به مسخره گرفته بودم. وقتی توی کوچه پیچیدم که زیر نور چراغی روشن می‌شد، دانه‌های برف درشت‌تر شده بود و سبک‌تر شده بود و مثل پنبه‌ای که از دم کمان حلاج‌ها می‌پرد، تلو تلو می‌خورد و به زمین می‌نشست. پای تیر چراغ، لاشه‌ی یخ‌زده‌ی یک گربه‌ی سیاه دراز کشیده بود. و من یکهو دلم تو ریخت. «نکنه گربه‌ی خودمون باشه؟ نکنه؟...» و جلو رفتم. خواستم با نوک کفشم تکانش بدهم. به برف‌ها چسبیده بود و تکان می‌خورد. گربه‌ی خودمان بود. همان گربه‌ی سیاه و تنبل و دوست‌نداشتنی که فقط بلد بود در تاریکی راهرو و زیر پای آدم بدود و از لای درهای باز مانده‌ی اتاق‌ها دزدکی سر بکشد. همان گربه‌ی حریص و کنجکاوی که در آغاز کار خیلی سعی کرده بودم رفیقش بشوم و آخر هم موفق نشده بودم. و دیگر همیشه از این می‌ترسیدم که مبادا عاقبت در تاریکی راهرو زیر پا بگیرمش و نفسش را ببرم. دلم گرفت. دلم در میان مشت نامرئی غمی که مرا گرفته بود، فشرده شد. و دیدم که می‌خواهم همه‌ی عقده‌های دلم را سر این گناهکاری که یافته بودم در بیاورم. «آخه چرا بیرون رفتی؟ آخه چرا؟ اونم تو این سرما و یخ‌بندان. اونم رو این برف‌ها آدم‌هاش دارن زه می‌زنن. آخه چرا بیرون رفتی؟...» و همان طور که زیر پالتو می‌لرزیدم و در تاریکی پلکان از سرما می‌گریختم و کلید اتاقم مثل یک تکه یخ در دستم مانده بود، دلم تنگ بود و به خودم سرکوفت می‌زدم و از این می‌ترسیدم که «مبادا جا پام باقی نمونه... رو زمین باقی نمونه...».