زن زیادی/مسلول

از ویکی‌نبشته

از در باغ آسایشگاه پا به درون گذاشتم هنوز اثری از ترس و وحشت پیشین را با خود داشتم. وحشت از ورود به یک جای ناشناس. وحشتی که وقتی بچه بودم از ورود به جلسه‌ی امتحان در خودم حس می‌کردم.

با دوستم که طبیب آسایشگاه بود قرار گذاشته بودم ساعت ده صبح خودم را به شاه‌آباد برسانم. اوایل مهر بود و هنوز بیمارها در فضای آزاد زندگی می‌کردند. از همان دم در، تخت‌های چوبی و آهنی را ردیف، پهلوی هم، روی زمین گذاشته بودند. و بالای هر ردیفی از آن‌ها یک طاقه‌ی بنلد و دراز برزنت کشیده بودند. کناره‌ی ملافه‌های سفید و چرک‌مُرد بسترها، روی خاک افتاده بود و سایه‌بان بالاسر تخت‌ها را گرد گرفته بود و اولین برگ‌های خزان‌زده‌ی چنارهای بلند باغ گله به گله روی آن نشسته بود. فقط راهرو و قیر ریز وسط باغ که به صحنه‌ی نمایش منتهی می‌شد خالی بود. همه جا، کنار باغچه‌ها، دور حوض‌ها، زیر ردیف درخت‌ها، کنار جوی‌های آب که گرچه صاف و زلال و حتماً سرد بود، ولی هوسی برای آشامیدن نمی‌انگیخت، کنار ساختمان‌ها، روی مهتابی‌ها و ایوان‌ها و همه جای دیگر در پستی‌ها و بلندی‌های باغ، تخت‌ها پهلوی هم ردیف شده بودند و روی آن‌ها آدم‌های مسلول دراز کشیده بودند، یا نیم‌خیز نشسته بودند. و همه‌ی آن‌ها وقتی از پهلوی‌شان می‌گذشتیم با قیافه‌های مات و مهتابی و با چشم‌های بیمارانه‌ی درشت و گود افتاده به ما می‌نگریستند. شاید این نگاه‌های عجیب بود که چنان خواهشی را کم کم در دل من افروخت. نمی‌دانم. ولی همه‌شان این نگاه را داشتند. در قسمت زنانه و مردانه، در قسمت‌های عمومی و خصوصی و هر جای دیگر که دوست طبیبم مرا با خود برد، همه این نگاه را داشتند.

وقتی از راه رسیده بودم، دوستم گفته بود که تا ساعت یازده سینه‌ی زن‌ها را پشت دستگاه معاینه می‌کنند. و نوبت مردها از آن ساعت به بعد است. و در فرصتی که داشتیم از او خواستم مرا در باغ آسایشگاه و همه‌ی قسمت‌های مختلف آن بگرداند. و حالا دو نفری از کنار ردیف تخت خواب‌ها می‌گذشتیم. و من که در یک نظر لیوان‌های فلزی، دولابچه‌های کوچک کنار تخت‌ها، تنگ‌های لب شکسته‌ی آب و گاهی رادیوهای باتری‌دار، و خیلی به ندرت کتاب، و کمی بیش‌تر روزنامه و مجله‌های مصور، و همه جا شیشه‌های دوا و ملافه‌های روی خاک افتاده را دیده بودم، من که در یک نظر به این زندگی چندش‌آور و موقتی بیماران آشنا شده بودم و در خودم پرهیزی و احتیاطی نسبت به آن چه در آن جا دیده بودم حس می‌کردم، اکنون فرصت داشتم که با دقت به این چشم‌های فرونشسته و گودافتاده بنگرم که نگاه‌های عجیبی داشتند و از همان برخورد اول مرا به خود جلب کرده بودند.

من اگر نقاش بودم و می‌خواستم آن قیافه‌ها را، قیافه‌های بیماران آسایشگاه را، برای خودم بکشم فقط دو چشم گود افتاده و پُرولع، روی هر بستری می‌گذاشتم. در میان هر بستری جز این دو چشم حریص و نگران و جز ملافه‌های چرکمرد که تمام بدن بیماران را پوشانده بود، و گاهی نیز دست‌های زردرنگ با استخوان‌های برآمده، چیز دیگری دیده نمی‌شد. اما نگاه‌ها! راستی نگاه‌های عجیبی بود. من برای خودم در میان نگاه‌های مردم کوچه و بازار و محافلی که دیده بوده‌ام و دیده‌ام و حتی از میان نگاه چهارپایان خیلی چیزها توانسته‌ام دریابم. نگاه پاسبان‌های راهنما به تاکسی‌های عجول و مزاحم، نگاهی که یک مستخدم کافه به مشتری تازه‌واردی می‌افکند، نگاه کنجکاو و سرگردان فاحشه‌ای که تا نیمه‌شب به انتظار مشتری پشت میز کافه‌ای می‌نشیند، نگاه پیرمردها به جوان‌ها، نگاه حریص سگ گرسنه‌ای که دم قصابی کشیک می‌دهد، نگاه التماس‌کننده‌ای که فروشنده‌های بازار دارند، نگاه دو رفیق فراق‌کشیده که تازه به هم رسیده‌اند و نمی‌دانند از کجا شروع کنند، نگاه معصوم گاوی که در چراگاه، همچنان که نشخوار می‌کند انگار به چیزی گوش می‌دهد. نگاه رئیس به خدمتکار پیری که نمی‌تواند بیرونش کند و نه می‌تواند کاری از او بکشد، نگاه فقرا به مردمی که شب عید از در شیرینی‌فروشی‌ها بیرون می‌آیند، و خیلی نگاه‌های دیگر را دیده‌ام و شناخته‌ام. اما این یکی نگاه دیگری بود. نگاهی بود که تاکنون نشناخته بودم. نگاهی بود که شاید همه‌ی بیمارها، همه‌ی مسلول‌های آسایشگاه داشتند.

این نگاه‌ها به قدری مرا ناراحت کرد که اول یکی دو بار سرم را برگرداندم و از نگاه‌ها فرار کردم. ولی سرم را به هر طرف که می‌کردم دو چشم گود افتاده‌ی محزون، همین نگاه نافذ را به روی من دوخته بود. مثل این که من شاخ در آورده بودم که این طور نگاهم می‌کردند. دکتر، دوستم را می‌گویم، او حتماً با روپوش سفیدش و گوشی درازی که به دست داشت برای آن‌ها خیلی عادی بود ولی من، یک تازه‌وارد، یک ناآشنا، آدمی که لابد آن‌ها خیال می‌کردند سالم است... آهاه... پیدا کردم. خودش را گیر آوردم. من شاخ در نیاورده بودم. بلکه آن‌ها خیال می‌کردند سالمم، مسلول نیستم. و همین وقت بود که در دلم با خود، ولی خطاب به آن‌ها، گفتم: «نه دوستان من! نه. من سالم نیستم. شاید من هم مثل شما مسلول باشم. وگرنه چه آزاری داشتم که این جا بیایم؟ چرا این طور نگاهم می‌کنید؟ چرا؟ ترحمی که از نگاه شما بر می‌آید برای من اثری از کینه و نفرت را هم با خود دارد. و من تاب این یکی را ندارم. چرا این طور نگاهم می‌کنید؟» و بعد عجیب این بود که نه تنها دیگر از نگاه‌ها وحشتی نداشتم، حتی از آن وحشت پیشین نیز دیگر خبری نبود. جای آن وحشت را کم‌کم هم‌دردی و محبتی داشت پر می‌ساخت. و من با ولع و اشتیاق راست در چشم آن‌ها، همه‌ی آن‌ها، از زن و مرد، چشم می‌دوختم و جز این به هیچ چیز دیگری نمی‌نگریستم. و از این پس بود که تارهایی از شادی و سرور در دلم، در اندرون فکر و شعورم به لرزه درآمد.

در قسمت زنانه، دخترهای زیبا بودند که صورت‌های استخوانی و هاله‌ی دور چشم‌شان هنوز نتوانسته بود صورتکی یا سایه‌ای بر روی زیبایی پیش از بیماری‌شان بیفکند. حتی آن‌ها هم از این نمی‌هراسیدند که آن نگاه را داشته باشند و با همان حرص و ولع مرا برانداز کنند، مرا؛ به عقیده‌ی خودشان یک آدم سالم را! همه با همان اصرار و با همان چشم‌های گود افتاده و مات و بیمار نگاهم می‌کردند. و من در ته دلم به سادگی آن‌ها می‌خندیدم و همه‌شان را به یک ساعت دیگر وعده می‌دادم.

بعد به طرف ساختمان اصلی آسایشگاه رفتیم که اتاق عکس‌برداری و ابزار هوا دادن به دور ریه‌ها در آن بود. از پلکانی که خاک ریز باغ را به در ساختمان پیوست و اطراف آن هم باز ردیف تخت خواب‌ها بود، پایین و به درون ساختمان خزیدم که اتاق‌هایش کمابیش خالی بود. و دیوار روغن‌زده‌ی راهروها پوشیده بود از اوراقی که سلامتی را به آدم تلقین می‌کرد. سلامتی بخش‌نامه‌ای را. سلامتی روی کاغذ را: «خوب نفس بکشید. خوب بخورید. استراحت کنید. بلند حرف نزنید.» و خنده‌ام گرفت. و از فکرم گذشت که «چه مسخره! هرگز این نسخه‌های بخش‌نامه‌ای نمی‌تواند سلامتی را به آدم برگرداند.» و دیگر مصمم بودم.

هنوز زن‌ها پشت در اتاق معاینه‌ی سینه نشسته بودند. و هنوز وقت باقی بود. زن‌ها با چادر نمازهای رنگارنگ، که اغلب روی دوش‌شان افتاده بود، و مردها با شنل‌های ارمک آسایشگاه گُله به گُله در راهرو ایستاده بودند و آهسته آهسته حرف می‌زدند. اما دیگر این‌جا آن نگاه‌ها نبود. یا شاید دیگر من به نگاه‌ها عادی شده بودم. در یک اتاق باز بود و دو سه نفر داشتند بلایی به سر یک بیمار می‌آوردند. اول نفهمیدم چه می‌کنند. و چندشم شد. خیال کردم راستی دارند بلایی به سر آن بیچاره می‌آوردند. و از بیمار شنل به دوشی که کنار در ایستاده بود پرسیدم. پیش از این که جوابی بدهد ناگهان برق آن نگاه در چشمش جهید. برق نگاه طوری زننده بود که من اصلاً از سؤالی که کرده بودم پشیمان شدم. ولی دیگر او داشت می‌گفت که: «آب سینه‌اش را می‌گیرند.» این را گفت و شنلش را به خودش پیچید و رفت. او را، بیمار را، روی نیمکتی نشانده بودند، سینه‌اش را ا ز جلو به پشتی یک صندلی تکیه داده بودند و لوله‌ای به پشتش وصل کرده بودند که آب سینه‌اش را می‌کشید و توی شیشه‌ی دهن گشاده‌ای که روی میز، کنار دست‌شان گذاشته بودند، می‌ریخت. آب صورتی رنگ بود و شیشه از نیمه هم گذشته بود. دیگر از چندش هم گذشته بود و نفرتم گرفت. آن وحشت پیشین باز به سراغم آمد. این بار تارهای هراس در دلم به لرزه درآمده بود.

به سراغ دوست طبیبم رفتم که مرا تنها گذاشته بود و وقتی دانستم هوایی که به درون قفسه‌ی سینه می‌دهند بعدها این طور به صورت مایع در می‌آید، و نیز بیماری هر کس به اندازه‌ی قرمزی آبی است که از سینه‌اش می‌گیرند، باز راحت شدم و نفرتم آب شد و به صورت عرقی که بر تنم نشسته بود بیرون آمد. خودم را به درون اتاق کشاندم و ساکت و آرام روی نیمکت دیگری، کنار اتاق نشستم. و نه به طوری که توجه دیگران را جلب کنم، به بیمار می‌نگریستم که سرش را به زیر انداخته بود، به کف صندلی می‌نگریست و دست‌هایش با چیزی روی صندلی بازی می‌کرد. عین خیالش نبود. انگار مشت و مالش می‌دادند. بی خیالی او مرا باز هم آسوده‌تر ساخت و حتم کردم که صحبت از بلایی که به سرش بیاورند در کار نیست. دو سه نفر سفیدپوش با او ور می‌رفتند. شیشه‌ی دهان‌گشاد داشت پر می‌شد. من غرق تماشا بودم و داشتم تخم محبتی در دلم می‌کاشتم که یکی در گوشم گفت:

- آقا می‌دونین... بعضی وقتا سه تا شیشه آب از سینه‌ی آدم می‌گیرن. پریروز نوبت من بود. یه شیشه و نصبی آب از سینه‌ام گرفتم.

- آهاه! که این طور؟ درد هم می‌آد؟

- نه. کرخ می‌کنن. می‌دونین؟ سوزنش آن قدر بلنده که آدم می‌ترسه. اما بهتره آدم بهش نیگا نکنه خیلی بهتره. دیگه هیچ چی نمی‌ترسه.

و تخم محبتی که در دلم کاشته بودم خیلی زود بارور شده بود و شاخ و برگ آن تمام دلم را انباشته بود. خودم را در میان دوستانم حس می‌کردم. خودم را در خانه‌ی خودم می‌دیدم. مثل این بود که زندگی خودم را داشتم می‌کردم. آن که با من حرف می‌زد شب کلاهی به سر داشت و ریش کم‌پُشت یک جوان بیست و دو ساله به هر صورتش بود و ته‌لهجه‌ی عربی داشت. گفتم:

- از نجف آمده‌اید؟

خوشحال شد و گفت:

- از کجا فهمیدین!

- می‌دانم سرداب‌های نجف چه به روزگار آدم می‌آورد.

پس از لحظه‌ای سکوت گفت:

- من الان یک سال و نیمه این جام. آخر پاییز مرخصم می‌کنن. فقط برادرم می‌دونه این جام. نذاشتم اونای دیگه بفهمن...

حرفش ناتمام بود که دوستم، گوشی به دست، آمد و مرا صدا کرد. او برخاست و سلامی به دکتر داد وقتی من خواستم دنبال دکتر از اتاق بیرون بروم، گفت:

- اینشاءالله که چیزی نباشه.

و من باز خوشحال‌تر شدم. از کجا فهمیده بود که من برای چه به آن جا آمده‌ام؟ من که چیزی برایش نگفته بودم. لابد خودش فهمیده بود. یا شاید آن نگاه در چشم من هم بوده است و او از نگاه فهمیده بوده است؟!... و مزه‌ی لذتی که از این هم دردی چشیده بودم زیر دندانم بود تا از چند راهرو گذشتیم و به اتاق معاینه رسیدیم.

اتاق همین قدر روشن بود که آدم جلوی پایش را ببیند. سیاهی باریک و بیمار آدم‌هایی که در تاریکی، کنار اتاق صف کشیده بودند؛ پیدا بود. و در میان اتاق بزرگ شیخ هیولای کج و کوله‌ی دستگاه معاینه بر زمین ایستاده بود. اگر هوا خفه نبود و تاریکی اتاق چیزی هم از روحانیت و قدس با خود داشت، درست به این می‌ماند که آدم به درون دخمه‌ی یک معبد عتیق پا گذاشته باشد. دوستم مرا به آن طرف، پای رخت‌کن برد و گفت کتم را در آوردم. کراواتم را هم باز کردم. خواستم پیراهنم را هم درآورم، گفت اگر ابریشمی نیست باشد. و همان طور با پیراهن پشت دستگاه رفتم که در تاریکی عظمتش را حس می‌کردم. سلامی به دکتری دادم که روی صندلی باریک و بلند دستگاه نشسته بود. و اتاق تاریک شد. و سردی صفحه‌ی دستگاه را روی سینه‌ام حس می‌کردم. در تاریکی فقط صورت گوشتالوی دکتر در انعکاس نور سبز و کم‌رنگ دستگاه پیدا بود که بالا و پایین می‌رفت و کنجکاوی می‌کرد. و بعد صدای او شنیده شد که دم به دم می‌گفت: «دست راست بالا»، «نفس عمیق»، «عقب گرد» و حتی صداهای نفس دیگران هم شنیده نمی‌شد. در سکوت و تاریکی اتاق و در عظمت دستگاهی که بر فراز سرم حسش می‌کردم چیزی از ابهت و قدس حی می‌شد. از گرما عرق کرده بودم و حوصله‌ام داشت سر می‌رفت که اتاق روشن شد و دکتر سر برداشت. چیزی را با دوستم پچ پچ کرد و بعد رو به من گفت:

- هیچ خبری نیست. سینه از این سالم‌تر نمی‌شه.

و مرا روانه کرد. ولی چه فایده؟ گرچه دیگر هیچ خبری نبود، اما همان پچ پچ برای من کافی بود. برای من همه چیز بود. اگر چیزی نبود پس چرا با او پچ پچ کرد؟ تا کراواتم را ببندم و کتم را بپوشم یک بار دیگر اتاق تاریک شد و روشن شد و کلمات دلداری‌دهنده‌ی دکتر شنیده شد و بعد من بیرون آمدم و از دوستم که همراهم بود درباره‌ی پچ پچ پرسیدم. خندید و همان جمله‌ی اطمینان‌دهنده را گفت و افزود:

- به شرطی که سیگار کم‌تر بکشی. دکتر می‌گفت سیگار خرابش کرده.

و من دیگر نه به دوستم گوش دادم و نه به آن جوانک ریشو که بیرون در به انتظار ایستاده بود و وقتی مرا دید که بیرون می‌آیم یک الحمدلله غلیظ گفت و خداحافظی کرد.

وقتی از در ساختمان بیرون آمدم و با دوستم خداحافظی کردم، فقط حس می‌کردم که خسته‌ام. سرم را به زیر انداختم و از نگاه کردن به هر چیز، حتی به آن چشم‌های حریص، با نگاه‌های عجیب‌شان، می‌گریختم، تا از در آسایشگاه بیرون آمدم. و وقتی به شهر رسیدم و زنم با هراس و انتظار در خانه را برویم باز کرد همان جمله‌ی دکتر را از روی بی‌حوصلگی برایش بازگو کردم و از بس پاپی می‌شد و جزئیات قضایا را خواست، نزدیک بود با او دعوا هم بکنم.

ساعت پنج بعداز ظهر بود که از خانه بیرون آمدیم. قرار شد زنم به مطب دکتر برود و نوبت بگیرد و من به دنبال عکس سینه‌ام پیش عکس‌برداری بروم و بعد زنم را در مطب ببینم. دو ماه از آن روز شاه‌آباد گذشته بود. در این مدت سیگارم زیادتر شده بود. یعنی زیادترش کرده بودم. سوز پاییزه‌ی شهریار هم کار خودش را کرده بود و سینه‌ی من دوباره خراب شده بود و سرفه‌ها می‌کردم که از شدت و فشارش چشمم برق می‌زد. نه تنها آن جمله‌ی اطمینان‌دهنده‌ی دکتر آسایشگاه که از همان روز اول فراموش شده بود، بلکه هیچ دوا و درمانی و هیچ پذیرایی و محبتی که زنم در این مدت کرده بود فایده نداشت. برای خودم یک یقین قبلی تراشیده بودم. لج کرده بودم. پچ پچ آن روزی دکتر آسایشگاه سخت در گوشم جا گرفته بود. و کم کم بدل به هیاهوی گنگ آدم‌های ناشناسی شده بود که با انگشت مرا نشان می‌دادند و در گوش هم چیزی پچ پچ می‌کردند که من به زحمت درک می‌کردم چه می‌گویند:

«وای مسلول شده... وای...»

سرفه‌ها خیال زنم را ناراحت کرده بود و چندین بار بود که به دکتر مراجعه می‌کردیم. اول، سرماخوردگی و شربت و قرص بود و بعد کم کم کار به جاهای باریک کشید. یعنی به جاهای امیدوارکننده. و قرار شد بروم از سینه‌ام، از ریه‌ها، عکس بگیرم. دو روز پیش با زنم رفته بودم و عکس هم گرفته بودم و آن روز قرار بود عکس را بگیرم و برای دکتر ببرم. نمی‌خواستم زنم بیاید و سر از کار سینه‌ام در بیاورد، و برای خودم دلیل می‌آوردم: «این آدمی که به اندازه‌ی کافی به ته و توی زندگی من، و وجود من وارد شده چه لزومی دارد به این یکی هم وارد باشد؟» نمی‌خواستم اگر هم چیزی باشد (یعنی حتم داشتم که چیزی هست) او بفهمد، به هر صورت او را روانه کردم و خودم به سراغ عکس سینه‌ام رفتم. از اتوبوس که پیاده شدم یادم است سیگارم را توی جوی خیابان انداختم و به درون رفتم. توی راهرو سه چهار نفری نشسته بودند و باد سرد پاییز از لای پنجره‌های راهرو نفوذ می‌کرد. سیگار دیگری آتش زدم و در را باز کردم. یک زن چادری هم بود که بچه‌اش را به بغل داشت. سلامی کردم و اجازه گرفتم و نشستم. چند لحظه با نگاه روی میز دکتر دنبال زیر سیگاری گشتم و بعد که آن را زیر یک پاکت بزرگ یافتم برخاستم و با یک اجازه‌ی دیگر آن را برداشتم و نشستم. تازه نشسته بودم که دکتر سرش را از روی چیزی که می‌نوشت برداشت و سایه‌ای از خنده روی صورت تازه تراشیده‌اش افتاد که از آن بوی تمسخر می‌آمد. بعد دوباره سرش را روی دستش خم کرد. خوشم نیامد. دلم می‌خواست جوابی به او داده باشم. وقتی آن زن چادری راه افتاد و بچه‌اش را با خود برد، پرسیدم:

- آقای دکتر چرا این دستگاه‌تان این قدر گنده است؟

خنده‌ای زیرکانه کرد و گفت:

- برای این که مردم باورشان بشه.

- با همه به این صراحت حرف می‌زنید؟

دیگر چیزی نگفت و نمره‌ی رسید عکس مرا پرسید و به دنبال آن میان پاکت‌های بزرگ سیاه به جست و جو پرداخت. سر و وضع مرتبی داشت. روپوش سفیدش انگار تازه از زیر اتو درآمده بود و سبیل کوچک سیاهش زننده‌تر از همه بود. من هنوز ناراحت نشده بودم. پرسیدم:

- آقای دکتر، دستگاه‌تان با این بزرگیش راجع به سینه‌ی ما چه عقیده دارد؟

- فعلاً که چیزی نیست.

خشک و کوتاه و بریده گفت. پیدا بود که دیگر حوصله ندارد. چیزی را که نوشته بود تا کرد. سر پاکت آن را هم بست و با پاکت بزرگ سیاه که عکس سینه‌ام در آن بود جلوی رویم گذاشت و من کلاهم را برداشتم و راه افتادم. و از شادی در پوست نمی‌گنجیدم. شادی این که او را بی‌جواب نگذاشته بودم و بیش از آن، شادی این که عاقبت مایه‌ی امیدی گیر آورده بودم. و باز همان تارهای سرور که آن روز در آسایشگاه شاه‌آباد در دلم به لرزش آمده بود. و در را پیرمرد دربان برویم باز کرد و من خود به خود دست به جیب کردم و یک اسکناس کوچک کف دستش گذاشتم. هرگز از این عادت‌ها نداشتم.

تا به مطب دکتر برسم چند بار خواستم پاکت را باز کنم. ولی همان دو کلمه‌ی دکتر برایم کافی بود. و می‌ترسیدم مبادا درون پاکت چیز دیگری نوشته باشد.از اتوبوس پیاده شدم ، پاکت بزرگ عکس را هم چون نشانه‌ی افتخاری زیر بغل گرفته بودم و گرمایی در تمام بدنم حس می‌کردم. رفتارم به قدری غرورآمیز بود که خودم هم وحشت کردم و ترسیدم با آن وضع زنم مرا ببیند. غرور خود را فرو خوردم و رفتاری بی‌اعتنا و شاید هم ترحم‌آور به خود گرفتم و از در اتاق انتظار دکتر وارد شدم. زنم با اضطراب برخاست و از میان چند نفری که منتظر بودند، گذشت و پاکت را از دستم گرفت و بی این که چیزی بپرسد عکس را در آورد و دم روشنایی ورانداز کرد. لابد گمان می‌کرد حکم سلامتی مرا به خط نستعلیق روی صفحه‌ی سیاه عکس سینه‌ام نقش کرده‌اند. گفتم:

- تو که چیزی سر در نمی‌آوری، بابا جان!

گفت:

- خوب، چه شده؟

- نمی‌دونم. چیزی هم برای دکتر نوشته. می‌گفتش فعلاً خبری نیست.

و همه‌ی این‌ها را با خونسردی گفتم. مثل این که شیطنتی در درونم بیدار شده بود. زنم با اضطراب گفت:

- یعنی بعدش...

و خواست پاکت را باز کند. نگذاشتم. همه ما را می‌پاییدند. بعضی با چشم‌های بی‌حال. دیگران با نگاهی کنجکاو. نشستیم. هنوز نوبت‌مان نشده بود. چند لحظه‌ای گذشت که آن نگاه‌ها از ما منصرف شد و من در آن حال سیگار دیگری آتش زدم. هنوز دو سه پک نزده بودم که زنم برخاست.. دستم را گرفت و با هم بیرون آمدیم. وارد کوچه‌ای شدیم و زنم سنجاقی از میان موهای خود بیرون آورد تا سر کاغذ را باز کند. به عجله قلم تراشم را درآوردم و پاکت را از دستش گرفتم و با احتیاط سر آن را باز کردم. هنوز تای کاغذ را باز نکرده بودم که آن را از دستم قاپید و من از روی شانه‌اش نگاه کردم.کاغذ بزرگی بود و سه چهار سطر بیش‌تر در میان آن نوشته نبود و فقط این جمله از سطر دوم زیر چشم من درشت شد «ناف ریه هم تیره شده است.» بقیه‌اش از بس لغات فرنگی داشت نامفهوم بود. اما یک ناراحتی درون مرا انباشته بود «پس چرا خندید؟ چرا مسخرگی کرد؟ او که می‌دانست چرا مسخرگی کرد؟» و بیش از این فرصت نبود که به دکتر عکس‌بردار با روپوش تازه از زیر اتو درآمده‌اش بیندیشم. و همچنان که به کاغذ می‌نگریستم، به کاغذی که دیگر هیچ بود و هیچ نوشته‌ای نداشت و هیچ دستی آن را تا نکرده بود یک مرتبه به صرافت افتاده بودم که: « تنبل! چرا زودتر بازش نکردی؟ تنبل!» و تارهای سرور با مضراب «ناف تار ریه» در دلم به لرزه درآمده بود و آن نگاه‌ها زنده شده بود و آن صورت‌های استخوانی و تنگ‌های لب شکسته و ملافه‌های چرکمرد پیش چشمم جان گرفته بودند و بیمارها روی تخت‌های چوبی و آهنی خود ردیف خوابیده بودند...

بوق ماشینی که می‌خواست از کوچه بپیچد هشیارم کرد. زنم به کاغذ ماتش برده بود. دستش را گرفتم و کناری کشیدم. کاغذ را تا کردم و سر پاکت را با همان احتیاط بستم و زنم که پیدا بود دیگر طاقتش تمام شده، پرسید:

- خوب؟...

و مثل این بود که گریه می‌کرد. در جوابش به سادگی و بی‌اعتنایی گفتم:

- خوب، چه می‌شه کرد؟

و دیدم که طاقتش را ندارد. شیطنت را به زحمت زیر دندانم کوبیدم و افزودم:

- چیزی که نیست. حتماً نیست. ما که سر در نمی‌آوریم بابا جان. حالا توصبر کن...

- سر در نمی‌آوریم کدومه؟ مگه فارسی نمی‌فهمی؟

گره به صدایم آوردم و گفتم:

- نگفتم وازش نکن؟

و ملایم تر افزودم:

- تو سر در می‌آری؟ ناف ریه کجاست؟...

اما در دلم جشنی برپا بود. آرزوها بیدار شده بودند و از میان کلمات نامه‌ای که دزدکی بازش کرده بودیم دف و سنجی فراهم آورده بودند و به نشاط می‌زدند و می‌کوبیدند. زنم را با خودم کشیدم و از در خانه‌ی دکتر وارد شدیم. اتاق انتظار باز هم پر بود.اما یکی به نوبت ما مانده بود. نشستیم. و حس می‌کردم که در درون زنم چه‌ها می‌گذرد. زیاد نمی‌توانستم دروغ بگویم. چون تحمل این را هم نداشتم که به او این طور سخت بگذرد. و یادم است باز هم تا نوبت‌مان برسد چیزها برایش گفتم و دلداری‌ها دادم. به گوشش خواندم که اگر چیزی باشد برای او بیش از همه خطر دارد و آن وقت دیگر نباید با هم باشیم واگر هم من راضی نشوم، خود او نباید قبول کند از این حرف‌ها...

و بعد نوبتمان رسید. زنم به عجله برخاست و من آرام دنبال او، عکس به بغل، پا به درون اتاق دکتر گذاشتیم. سلامی کردیم و نشستیم. همان اتاق و اثاث مرتب و براق بود و همان دکتر چاق و یکتا پیراهن که بیش‌تر به درد قصابی می‌خورد و من در هر دو سه بار که پیش او رفته بودم روی میزش دنبال کارد تیز بلند قصابی گشته بودم. پاکت و عکس را روی میزش گذاشتم و نشستم. دکتر احوالم را پرسید و عکس را در آورد و روی شیشه‌ی مات نورافکنی که کنار دستش بود گذاشت. بعد چراغ پرنور اتاق را خاموش کرد و در نوری که از زیر به صفحه‌ی سیاه عکس می‌تابید آن را وارسی کرد. استخوان‌های ترقوه دنده‌ها و پیچش آن‌ها به پشت، و سایه‌ای از ستون فقرات و استخوان‌های دیگری که من نمی‌شناختم پیدا بود. به یادم افتاد که بارها پیش روی آینه همین استخوان‌ها را زیر پوست بدنم شناخته بودم و با هر کدام آن‌ها آشنا شده بودم. آیا با این اسکلت فرق زیادی داشتم؟ و بعد به یاد آن روزی افتادم که پای دستگاه عکس‌برداری لخت شده بودم و در سرمای چندش آوری که حس می‌کردم، صفحه‌ی دستگاه را به سینه‌ام چسبانده بودند و آزارم می‌دادند. دستگاه عکس‌برداری بسیار بزرگ‌تر از دستگاه آسایشگاه بود و یادم است در نفرتی که بیش از سرما احساسش می‌کردم تمام عظمت دستگاه عکس‌برداری را - که پنج شش متر درازیش بود و تا سقف می‌رسید و پایه‌های قطور آن مثل پاهای دیوی روی زمین میخکوب شده بود - به مسخره گرفته بودم. و از خودم پرسیده بودم یعنی ممکن نیست دستگاه را کوچک‌تر از این‌ها بگیرند؟... و بعد به یادم آمد که این سؤال را از دکتر عکس‌بردار هم، همان روز که رفته بودم عکسم را بگیرم - کرده بودم. و آن جوابی که داده بود! و بعد پی بردم مسأله‌ی اساسی عکس‌برداری از سینه‌ی آدم‌ها و استخوان‌های شکسته‌ی دست و پایشان نیست. اساس آن‌ها یا امیدوار ساختن آن‌هاست. و فهمیدم که چرا آن روز اتاق معاینه‌ی آسایشگاه را شبیه معابد عتیق یافته بودم که مجسمه‌ی خدای بزرگ در سکوت و تاریکی آن، احاطه شده از پیروان و کاهنان، برپا ایستاده باشد. و چرا من هم چون مؤمنی یا زائری از پا در آمده بودم که با دلی پر از امید به پیشگاه معبودی شتافته باشم.

اما آن یکی، دستگاه عکس‌برداری آن دکتر اتوکشیده، ماشین شکنجه‌ای یا دیو آزاردهنده و نفرت‌انگیزی بود که جز ترس و وحشت، جز نفرت و سرما چیزی در من به جا نگذاشته بود. شاید آن روز سرما هم خورده بودم و سرفه‌ام شدیدتر شده بود. این مطلب را برای دکتر هم گفته بودم که تازه چراغ رومیزی‌اش را روشن کرده بود و داشت با زنم حرف می‌زد. باز صحبت از سیگار بود و زنم داشت شکایت می‌کرد. پیش خودم گفتم لابد او هم حالا جملات امیدوارکننده را تکرار خواهد کرد و درباره‌ی سیگار دستورهایی خواهد داد. خواستم درباره‌ی پاکتی که برایش آورده بودم و مطالب آن، چیزی بپرسم. ولی احتیاجی به سؤال نبود. ما که آن را خوانده بودیم. و در یک آن به سرم زد داستان باز کردن آن را برایش بگویم. ولی منصرف شدم. یعنی دکتر آن قدر سالم بود و آن قدر چاق و سرخ و سفید بود که حیفم آمد با او صمیمی باشم. او همان به درد قصابی می‌خورد. و تصمیم گرفتم دیگر یک کلمه هم با او حرف نزنم. اما دکتر چیزی نوشت و پاکت کرد، گفت:

- دیگر از تخصص من خارج است. باید به دکتر متخصص رجوع کنید.

و کاغذ را به دست زنم داد و افزود:

- این را برای معرفی‌تان نوشتم. دکتر مطمئنی است.

من سخت جا خوردم و تعجب کردم و زنم وحشت‌زده پرسید:

- چه طور آقای دکتر؟ یعنی راست راستی...؟

دکتر حرفش را برید و اطمینان داد که: «نه جانم چیزی که نیست.خودم هم می‌توانم معالجه‌اش کنم. اما بهتر است پیش متخصص ریه بروید.»

رنگ از روی زنم پریده بود که زیر بغلش را گرفتم تا برخاست. وقتی خواستم خداحافظی کنم جلو رفتم و دست دکتر را، که همان طور پشت میز نشسته بود، محکم فشردم و از ته دل تشکر کردم و وقتی از در بیرون آمدیم خودم را سرزنش می‌کردم که چرا آن قدر با دکتر بد تا کرده‌ام و او را مرتب به قصاب‌ها تشبیه کرده‌ام.

  • * *

درست یک هفته معرفی نامه‌ی دکتر را ته جیبم انداختم و هر بار که زنم می‌پرسید پیش دکتر رفته‌ای یا نه، می‌گفتم مطبش را پیدا نکردم یا رفتم و نبود و یا دروغ‌های دیگری می‌ساختم. سیگارم را باز هم زیادتر کرده بودم و سرفه همچنان شدید و خراشنده بود و شب‌ها به ضرب بخور و لعاب بهدانه سینه‌ام را آرام می‌کردم و می‌خوابیدم، می‌ترسیدم پیش این دکتر تازه که نمی‌شناختمش بروم. به خصوص که درباره‌ی او تحقیقاتی هم کرده بودم و دانسته بودم که دکتر برجسته‌ای است و بیش‌تر دوستان و آشنایانم وقتی، با قیافه‌ای بی‌اعتنا، داستان خرابی سینه‌ام را برای‌شان می‌گفتم و طلب هم‌دردی می‌کردم، اسم همان دکتر را می‌آوردند. و هر بار که اسم او را از یک آشنای تازه می‌شنیدم هراسی بیش از پیش در دلم راه می‌یافت و از مراجعه به او فراری‌تر می‌شدم.

در این مدت هرگز به فکر سینه‌ام نبودم. در کلاس و خانه و کوچه و بازار آن قدر سرفه می‌کردم تا از نفس می‌افتادم. از خرابی سینه‌ام داستان‌ها سر می‌دادم. و به محض این که سرفه‌ام بند می‌آمد سیگار آتش می‌زدم. حتی سرکلاس هم سیگار می‌کشیدم. و دل همه را به حال خود می‌سوزاندم، شاید هم دیگران را از خودم عصبانی می‌کردم. زنم هر جا نشسته بود، گریه کرده بود. از عکس سینه‌ام و از ناف ریه‌ام که تار شده است، درد دل کرده بود و گفته بود سل گرفته‌ام و دیگران را به گریه انداخته بود و چاره‌جویی کرده بود و من این‌ها را که شنیده بودم به وضعی شیطنت‌آمیز شاد شده بودم. و بعد که او دیده بود و فهمیده بود هنوز به دکتر مراجعه نکرده‌ام عصبانی شده بود و دو سه بار دعوا هم کرده بودیم. و من یک مرتبه ملتفت شدم که همه‌ی اقوام و خویشان او و خودم به جنب و جوش افتاده‌اند. مردها به احوال‌پرسی می‌آمدند، چاره‌جویی می‌کردند و تعجب می‌کردند که چرا به دکتر مراجعه نمی‌کنم. عمه خانم‌ها و پیرترها دواهای خانگی تجویز می‌کردند و از مقاربت منعم می‌داشتند. و چون خجالت می‌کشیدند مطلب را به صراحت بگویند، جان می‌کندند تا مقصود خودشان را بیان کنند. و پدرم بیست تا جوجه خریده بود و فرستاده بود که روزی دو تا بخورم.و همه‌ی این‌ها برای من سرگرمی تازه‌ای شده بود.

مرکز این همه دوندگی و جنب و جوش شده بودم. در خاطرهایی که مسلماً فراموشم کرده بودند. دوباره جا گرفته بودم. وجودم را خیلی وسیع‌تر، گسترده‌تر و جامع‌تر از ایام سلامتی‌ام می‌یافتم و از این همه شادی سر کیف بودم. با آن که سیگار زیاد می‌کشیدم، غذا هم خوب می‌خوردم. سه چهار روز درسم را تعطیل کردم و در خانه ماندم. هیچ کاری نمی‌کردم. یک جا می‌نشستم یا دراز می‌کشیدم، سیگار دود می‌کردم و به زنم ایراد می‌گرفتم و بیش از همه به گله‌ی جوجه‌ها ور می‌رفتم که حیاط کوچک اجاره‌ای مان را پر کرده بودند و به هرجا سر می‌کردند و با هر چیز ور می‌رفتند، حتی یکی‌شان توی مستراح افتاد و خفه شد و دل‌مان خیلی سوخت. اما جوجه خیلی زیاد بود. نشاط و سرزندگی آن‌ها آن قدر مرا جلب کرده بود که تقریباً همه چیز را فراموش کرده بودم. نه تنها مرگ آن یکی را، حتی سرفه‌ها هم از یادم رفته بود.

عاقبت صبح یک روز شنبه بود که شال و کلاه کردیم و زنم دستم را گرفت و پیش دکتر برد. از پیش، خودش نشانی او را پیدا کرده بود و وقت هم گرفته بود و جای هیچ بهانه‌ای برای من نگذاشته بود. عکس سینه‌ام را درست مثل ورقه‌ی امتحان که به دست معلم باید داد، زیر بغل زده بودم و راه افتادیم. دیگر از آن غرور خبری نبود، فروتنی یک شاگرد مدرسه در رفتارم هویدا بود و چیزی هم از همان وحشت پیشین را با خود داشتم. وحشت از ورود به یک جای ناشناس. وحشتی که وقتی بچه بودم از ورود به جلسه‌ی امتحان در خودم حس می‌کردم. این بار از قبل می‌دانستم که باید قضایا را ساده گرفت. یا خواهد بود و یا نخواهد بود. و یا...اما بیش از این دور نمی‌رفتم. معرفی‌نامه دست زنم بود که دربان وارد اتاق‌مان کرد. اتاق انتظاری در کار نبود. یا چون ما وقت گرفته بودیم یک سره به اتاق دکتر راهنمایی شدیم. اتاق کوچک و تمیزی بود. فرش نداشت. میز دکتر سه گوش بالای اتاق بود. پنجره‌ها را با پارچه سیاه پوشانده بودند و نورافکن کوچک پهلوی دست دکتر کار کرده و رنگ و رو رفته بود. و یک دستگاه معاینه‌ی سینه، کنار اتاق ایستاده بود. دستگاه آن قدر کوچک بود که تعجب کردم. و این میل در خاطرم برخاست که دستگاه را هل بدهم و بیندازم. حتی وقتی زنم داشت می‌نشست به آن تکیه هم دادم و حس کردم که تکان می‌خورد. هیچ اثری از آن هیولای کج و کوله و معبد عتیق در ذهنم نمانده بود. همه چیز ساده بود. در دسترس آدم بود. عادی بود. هیچ چیز مرموزی وجود نداشت. هیچ چیز، ترس‌آور و یا امیدوارکننده نبود. دستگاه‌های مختلف فشارسنج و میزان‌های مختلف، گوشه و کنار اتاق، روی میزها و طاقچه‌ها بود. توی گنجه‌های شیشه‌ای ابزار جراحی و انبر و قیچی‌های براق چیده شده بود. درست مثل دکان بقالی بود. همان طور خودمانی و ساده. حتی چراغ اتاق حباب نداشت و لخت بود.

دکتر که از در وارد شد سیگار به دست داشت. آدم میانه بالایی بود. سر طاسی داشت. یخه‌اش باز بود. هیچ به یک دکتر شباهت نداشت. حتی پشت میز نرفت. پهلوی زنم نشست و کاغذ را از او گرفت و خواند، و بعد نگاهی به من کرد که ایستاده بودم و با عکس سینه‌ام ور می‌رفتم. خواستم عکس را به او بدهم، گفت احتیاجی به آن نیست و این درست به آب سردی می‌ماند که به سرم ریخته باشند! آن چه از اغراق و ترس و امید باقی مانده بود با این آب شسته شد و فرو ریخت. و من وقتی دکتر گفت لباسم را درآوردم و روی دستگاه ایستادم، تنها خودم بودم. دیگر هیچ چیز با من نبود. و هیچ کس همراهم نبود. اول حلقم را با یک دستگاه کوچک که آینه‌اش را به پیشانی گذارده بود، دید و من همان طور که دهانم باز بود و لوله دستگاه تا ته دماغم فرو رفته بود خنده امانم نمی‌داد. بعد تسمه‌ای به بازویم بست و فشار خونم را سنجید. و بعد رفت چراغ اتاق را خاموش کرد و دستگاه به صدا درآمد. خورخور می‌کرد. صدایی می‌داد که هرگز از جثه‌اش بر نمی‌آمد، دود سیگار دکتر دماغم را می‌آزرد. از نور سبز رنگ خبری نبود. همان فرمان‌ها را داد و از پشت و رو سینه‌ام را دید و بعد ماشین از صدا افتاد. در تاریکی صدا پای دکتر شنیده شد که رفت و کلید چراغ را زد.

زنم رنگ به صورتش نبود. یا چون تازه از تاریکی درآمده بودیم این طور به نظرم آمد. اما من بر خودم مسلط بودم. دیگر همه چیز برایم تمام شده بود. دستاویز پاره شده بود و دیوارهای امید و آرزو بر سر معبد عتیق و هیولا فرو ریخته بود. دکتر درباره‌ی سیگار هیچ حرفی نداشت. دو تا شربت داد که بخورم و روغنی که به سینه بمالم و چند ناسزای مؤدبانه هم به دکتر عکس‌بردار که این همه اغراق کرده بود. اما من نمی‌توانستم این همه شکست را تحمل کنم. یک بار دیگر عکس سینه‌ام را که به گوشه‌ای افتاده بود به رخش کشیدم و «ناف تیره‌ی ریه» را به گوشش خواندم. خندید. و اشاره‌ای به دستگاه کرد که من خاموش شدم. و تا لباسم را بپوشم و زنم برخیزد، ساکت و غم‌زده ماندم، زنم شاد و شنگول حرف می‌زد و دستور غذا برایم می‌گرفت. بعد هم دوستانه از دکتر تشکر کرد که خیالش را راحت کرده است و راه افتاد. زیر بغل مرا گرفت و از در بیرون آمدیم.

و توی خیابان که رسیدیم، من پاکت سیاه و بزرگ عکس سینه‌ام را زیر بغلم حس کردم. درست به کارنامه‌ی مردودی می‌ماند که به دست یک بچه مدرسه داده باشند.