پرش به محتوا

دیوان حافظ/گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

از ویکی‌نبشته
۱۶۸  گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد بسوختیم درین آرزوی خام و نشد  ۲۲۱
  بلابه گفت شبی میر مجلس تو شوم شدم برغبت خویشش کمین غلام و نشد  
  پیام داد که خواهم نشست با رندان بشد برندی و دردی کشیم نام و نشد  
  رواست در بر اگر می‌طپد کبوتر دل که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد  
  بدان هوس که بمستی ببوسم آن لب لعل چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد  
  بکوی عشق منه بی‌دلیل راه قدم که من بخویش نمودم صد اهتمام و نشد  
  فغان که در طلب گنج نامهٔ مقصود شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد  
  دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور بسی شدم بگدائی برِ کرام و نشد  
  هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر  
  در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد