دیوان حافظ/همای اوج سعادت بدام ما افتد
ظاهر
۱۱۴ | همای اوج سعادت بدام ما افتد | اگر ترا گذری بر مقام ما افتد | ۱۷۶ | |||
حبابوار براندازم از نشاط کلاه | اگر ز روی تو عکسی بجام ما افتد | |||||
شبی که ماه مراد از افق شود طالع | بود که پرتو نوری ببام ما افتد | |||||
ببارگاه تو چون باد را نباشد بار | کی اتّفاق مجال سلام ما افتد | |||||
چو جان فدای لبش شد خیال میبستم | که قطرهٔ ز زلالش بکام ما افتد | |||||
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز | کزین شکار فراوان بدام ما افتد | |||||
بناامیدی ازین در مرو بزن فالی | بود که قرعهٔ دولت بنام ما افتد | |||||
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ | ||||||
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد |