دیوان حافظ/نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید

از ویکی‌نبشته
۲۳۷  نفس برآمد و کام از تو برنمی‌آید فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید  ۲۱۱
  صبا بچشمِ من انداخت خاکی از کویش که آب زندگیم در نظر نمی‌آید  
  قد بلند تو را تا ببر نمی‌گیرم درخت کام و مرادم ببر نمی‌آید  
  مگر بروی دلارای یار ما ور نی بهیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید  
  مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید وزان غریب بلاکش خبر نمی‌آید  
  ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید  
  بسم حکایت دل هست با نسیم سحر ولی ببخت من امشب سحر نمی‌آید  
  درین خیال بسر شد زمان عمر و هنوز بلای زلف سیاهت بسر نمی‌آید  
  ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس  
  کنون ز حلقهٔ زلفت بدر نمی‌آید