دیوان حافظ/من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
ظاهر
۳۲۸ | من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم | لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم | ۳۶۴ | |||
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو | که من این ظنّ برقیبان تو هرگز نبرم | |||||
همّتم بدرقهٔ راه کن ای طایر قدس | که درازست ره مقصد و من نوسفرم | |||||
ای نسیم سحری بندگی من برسان | که فراموش مکن وقت دعای سحرم | |||||
خرّم آن روز کزین مرحله بربندم بار | وز سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم | |||||
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل | دیده دریا کنم از اشک و درو غوطه خورم | |||||
پایهٔ نظم بلندست و جهانگیر بگو | ||||||
تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم |