دیوان حافظ/لعل سیراب بخون تشنه لب یار منست
ظاهر
۵۱ | لعل سیراب بخون تشنه لب یار منست | وز پی دیدن او دادن جان کار منست | ۵۸ | |||
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز | هر که دل بردن او دید و در انکار منست | |||||
ساروان رخت بدروازه مبر کان سر کو | شاهراهیست که منزلگه دلدار منست | |||||
بندهٔ طالع خویشم که درین قحط وفا | عشق آن لولی سرمست خریدار منست | |||||
طبلهٔ عطر گل و زلف عبیرافشانش | فیض یک شمّه ز بوی خوش عطّار منست | |||||
باغبان همچو نسیمم ز درِ خویش مران | کاب گلزار تو از اشک چو گُلنار منست | |||||
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود | نرگس او که طبیب دل بیمار منست | |||||
آنکه در طرز غزل نکته بحافظ آموخت | ||||||
یار شیرینسخن نادرهگفتار منست |