پرش به محتوا

دیوان حافظ/صبحست و ژاله میچکد از ابر بهمنی

از ویکی‌نبشته
۴۷۹  صبحست و ژاله میچکد از ابر بهمنی برگ صبوح ساز و بده جام یک منی  ۴۹۶
  در بحر مائی و منی افتاده‌ام بیار می تا خلاص بخشدم از مائی و منی  
  خون پیاله خور که حلالست خون او در کار یار باش که کاریست کردنی  
  ساقی بدست باش[۱] که غم در کمین ماست مطرب نگاه دار همین ره که میزنی  
  می ده که سر بگوش من آورد چنگ و گفت خوش بگذران و بشنو ازین پیر منحنی  
  ساقی به بی‌نیازی رندان[۲] که می بده  
  تا بشنوی ز صوت مغنّی هوالغنی  


  1. بدست باش یعنی آگاه باش و تقصیر مکن، خواجه حافظ فرماید: گرت ز دست برآید مراد خاطر مابدست باش که خیری بجای خویشتن است (فرهنگ سروری)
  2. چنین است در خ و سودی، م ی: یزدان،