پرش به محتوا

دیوان حافظ/شد عرصه‌ی زمین چو بساط ارم جوان

از ویکی‌نبشته
دیوان حافظ از حافظ
تصحیح محمد قزوینی و قاسم غنی

شد عرصه‌ی زمین چو بساط ارم جوان

قصیده در مدح شاه شجاع

  شد عرصهٔ زمین چو بساط ارم جوان از پرتو سعادت شاه جهان ستان  
  خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب اوست صاحب‌قران خسرو و شاه خدایگان  
  خورشید ملک‌پرور و سُلطان دادگر دارای دادگستر و کسرای کی‌نشان  
  سلطان‌نشان عرصهٔ اقلیم سلطنت بالانشین مسند ایوان لامکان  
  اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش دارد همیشه توسن ایّام زیر ران  
  دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان  
  ماهی که شد بطلعتش افروخته زمین شاهی که شد بهمّتش افراخته زمان  
  سیمرغ وهم را نبود قوّت عُروج آنجا که باز همّت او سازد آشیان  
  گر در خیال چرخ فتد عکس تیغ او از یکدگر جدا شود اجزای توأمان[۱]  
  حکمش روان چو باد در اطراف برّ و بحر مِهْرش نهان چو روح در اعضای انس و جان  
  ای صورت تو ملک جمال و جمال ملک وی طلعت تو جان جهان و جهان جان  
  تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد تاج تو غبن[۲] افسر دارا و اردوان  
  تو آفتاب ملکی و هر جا که میروی چون سایه از قفای تو دولت بود دوان[۳]  
  ارکان نپرورد چو تو گوهر بهیچ قرن گردون نیاورد چو تو اختر بصد قران  
  بی‌طلعت تو جان نگراید بکالبد بی‌نعمت تو مغز نبندد در استخوان  
  هر دانشی که در دل دفتر نیامدست دارد چو آب خامهٔ تو بر سر زبان  
  دست ترا بابر که یارد شبیه کرد چون بدره بدره این دهد و قطره قطره آن  
  با پایهٔ جلال تو افلاک پایمال وز دست بحر جود در دهر داستان  
  بر چرخ علم ماهی و بر فرق ملک تاج شرع از تو در حمایت و دین از تو در امان  
  ای خسرو منیع جناب رفیع قدر وی داور عظیم مثال رفیع‌شان  
  علم از تو در حمایت و عقل از تو با شکوه در چشم فضل نوری و در جسم ملک جان  
  ای آفتاب ملک که در جنب همّتت چون ذرّهٔ حقیر بود گنج شایگان  
  در جنب بحر جود تو از ذرّه کمترست صد گنج شایگان که ببخشی برایگان  
  عصمت نهفته رخ بسراپرده‌ات مقیم دولت گشاده‌رخت بقا زیر کندلان[۴]  
  گردون برای خیمه خورشید فَلْکه‌ات[۵] از کوه و ابر ساخته نازیر[۶] و سایه‌بان  
  وین اطلس مقرنس زرد و ز زرنگار چتری بلند بر سر خرگاه خویش دان  
  بعد از کیان بملک سلیمان[۷] نداد کس این ساز و این خزینه و این لشکر گران  
  بودی درون گلشن و از پردلان تو در هند بود غلغل و در زنگ بُد فغان  
  در دشت روم[۸] خیمه زدیّ و غریو کوس از دشت روم رفت بصحرای سیستان  
  تا قصر زرد[۹] تاختی و لرزه اوفتاد در قصرهای قیصر و در خانهای خان  
  آن کیست کو بملک کند با تو همسری از مصر تا بروم و ز چین تا بقیروان  
  سال دگر ز قیصرت از روم باج سر وز چینت آورند بدرگه خراج جان[۱۰]  
  تو شاکری ز خالق و خلق از تو شاکرند تو شادمان بدولت و ملک از تو شادمان  
  اینک بطرف گلشن و بستان همیروی با بندگان سمند سعادت بزیر ران  
  ای مُلْهَمی[۱۱] که در صف کرّوبیان قدس فیضی رسد بخاطر پاکت زمان زمان  
  ای آشکار پیش دلت هرچه کردگار دارد همی بپردهٔ غیب اندرون نهان  
  داده فلک عنان ارادت بدست تو یعنی که مرکبم[۱۲] بمراد خودم[۱۳] بران  
  گر کوششیت افتد پر داده‌ام بتیر ور بخششیت باید زر داده‌ام بکان  
  خصمت کجاست در کف[۱۴] پای خودش[۱۵] فکن یار تو کیست بر سر چشم منش نشان  
  هم کام من بخدمت تو گشته منتظم هم نام من بمدحت تو گشته جاودان[۱۶]  

  1. چنین است در تقوی ۲ و سودی، منعم‌الدّین: نایمان (کذا ?)، باقی نسخ: آسمان،
  2. چنین است صریحاً واضحاً در منعم و سودی (یعنی غبن با غین معجمه و باء موحّده)، سایر نسخ: «عین» با عین محمله و یاء مثنّاة تحتانیّه، و آن تصحیف واضح است،
  3. چنین است با دال مهمله از دویدن در ملک و سودی، سایر نسخ: روان (با راء مهمله)،
  4. کندلان بفتح کاف عربی یا بضمّ آن و ضمّ ثالث نوعی از خیمهٔ بزرگ را گویند که در پیش درگاه ملوک برپای دارند و این لغت را بعضی ترکی میدانند (برهان و سروری و غیاث اللّغات)،
  5. فَلْکه بفتح فاء (و بضمّ آن چنانکه در غیاث اللّغات آمده سهو است) و سکون لام کلمهٔ عربی است بمعنی بادریسه و آن چرم یا چوبی باشد مدوّر که در گلوی دوک نصب کنند بجهت آنکه ریسمانی که میریسند یکجا جمع شود، و بمشابهت با آن کماج خیمه را یعنی تختهٔ مدوّر میان سوراخی را که بر ستون خیمه نصب کنند نی فلکه گویند (غیاث اللّغات در فلکه و برهان در بادریسه)، و واضح است که همین معنی اخیر مراد خواجه است در این شعر،
  6. چنین است صریحاً یعنی نازیر با نون و الف و زاء معجمه و یاء حطّی و راء مهمله در هر دو نسخهٔ بخطّ منعم‌الدّین شیرازی یعنی هم نسخهٔ آقای تقوی و هم نسخهٔ مدرسهٔ سپهسالار، و همچنین است نیز بعینه در سودی، نسخهٔ آقای رشید یاسمی: بازیر (با باء موحّده در اوّل)، سایر نسخ: تازیر (تا تاء مثنّاة فوقانیّه در اوّل)،– این کلمه را نه بضبط نازیر با نون و نه بضبط تازیر با تاء مثنّاة فوقانیّه در هیچیک از فرهنگهای فارسی و کتب لغت عربی نیافتم، و دوست فاضل دانشمند من آقای علی‌اکبر دهخدا که امروز در تبحّر در لغات فارسی در تمام ممالک فارسی زبان بدون شبهه شخص اوّل و اقوال ایشان در این موضوع بکلّی حجّت است قریب بیقین دارند که این کلمه را در این بیت «پازیر» باید خواند با باء فارسی در اوّل که در فرهنگها از قبیل فرهنگ اسدی و جهانگیری و برهان و سروری و مؤیّد الفضلاء و انجمن آرای ناصری همه در عنوان «پادیر» بمعنی چوبی که بجهت استحکام پشت دیوار شکسته زنند تا نیفتد تفسیر کرده‌اند و این بیت منسوب برودکی را برای آن استشهاد آورده‌اند: نه پادیر باشد ترا نه ستون نه دیوار خشت و نه آهن دراو برهان صریحاً میگوید که این کلمه را پاذیر با ذال معجمه و پازیر با زاء معجمه نیز خوانده‌اند، و این حدس آقای دهخدا بسیار نزدیک بواقع بنظر میآید بخصوص که در نسخهٔ آقای رشید یاسمی نیز چنانکه ملاحظه شد این کلمه «بازیر» با باء موحّده مرقوم است و معلوم است که در نسخ قدیمه باء فارسی و باء عربی را بیک شکل یعنی با یک نقطه مینوشته‌اند، ولی معذلک کلّه من جرئت نکردم که متن را بر خلاف اکثریّت نسخ به «پازیر» تصحیح کنم، و در هر صورت در بیت خواجه مناسب معنی مطلق ستون یا ستون خیمه است که اکنون «دیرک» گویند نه معنی چوبی که بجهت استحکام پشت دیوار شکسته زنند تا نیفتد چه از سیاق کلام واضح است که مراد تشبیه ابر است بسایبان خیمه یعنی چادر خیمه و تشبیه کوه بستون خیمه،–
  7. مراد از «ملک سلیمان» مملکت فارس است، رجوع شود بحواشی آخر کتاب و برسالهٔ «ممدوحین سعدی» تألیف نگارندهٔ این سطور محمّد قزوینی ص ۷۷ – ۷۹، و بفهرست اعلام همین دیوان حاضر،– کلمهٔ بعد در اغلب نسخ همین قسم است یعنی «نداد» بعضی نسخ نیافت،
  8. دشت روم که سابق دشت رون با نون نیز میگفته‌اند مرغزاری و قریه‌ایست در بلوک ممسنی حالیّه (شولستان قدیم) و این بلوک واقع است در مابین مغرب و شمال شیراز و قصبهٔ آن موسوم است به فهلیان که تا شیراز قریب بیست و یک فرسخ مسافت دارد، و دشت روم واقع است در شمال فهلیان بمسافت دوازده فرسخ، و از دشت روم تا مایین هفت فرسخ است (رجوع شود بفارسنامهء ابن البلخی چاپ طهران ص ۱۰۱ – ۱۰۲، و نزهة القلوب حمد اللّه مستوفی ص ۱۳۴ و ۱۸۵، و تاریخ آل مظفّر از محمود گیتی ص ۷۰۴، و سفرنامهٔ ابن بطوطه چاپ مصر ج۱ ص ۱۲۷: «ثمّ سرنا منها [ای من یزد خاص] علی طریق دشت الرّوم و هی صحراء یسکنها الأتراک ثمّ الی مایین»، رجوع شود نیز بفارسنامه ناصری ج ۲ ص ۳۰۲ – ۳۰۴)،
  9. ‌ قصر زرد یا کوشک زرد نام قریه‌ایست از بلوک «سر حدّ چهار دانگه» از بلوکات سردسیر فارس و این بلوک دارای سی و یک پارچه ده و واقع است در شمال شیراز و قصبهٔ آن موسوم است به آسپاس (بالف ممدوده) بمسافت بیست و چهار فرسخ در شمال شیراز، و قصر زرد در شمال غربی آسپاس است بمسافت پنج فرسخ (رجوع شود بفارسنامهٔ ناصری ج ۲ ص ۲۱۹ – ۲۲۰، و نزهة القلوب ص ۱۲۴، ۱۳۴، ۱۸۵، در هر دو مأخذ بصورت «کوشک زرد»، و وصّاف ص ۲۱۰ و تاریخ محمود گیتی ص ۶۶۲ و ۶۹۱ و ۶۹۶، در هر دو مأخذ بصورت «قصر زرد»، و شیرازنامه ص ۳۱ و نقشهٔ فارسنامه ناصری ج ۲ ص ۱۷، در هر دو مأخذ بصورت «کوشک زر» بدون دال در آخر، و همه یکی است،– و از این دو بیت و اشاره بدشت روم و قصر زرد واضح میشود که این قصیده که در مدح شاه شجاع است راجع است بوقایع متعدّدهٔ جنگ و صلح که در سنوات ۷۶۵ – ۷۶۸ مابین شاه شجاع و برادرش شاه محمود حاکم اصفهان روی داد و شاه شجاع مکرّر باین دو نقطه که هردو بر سر راه شیراز باصفهان است لشکرکشی نمود (رجوع شود بتاریخ محمود گیتی ص ۶۹، ۶۹۶، ۷۰۴)،
  10. ‌ چنین است در منعم ی حن سپه هندی (با جیم)، ولی در ملک و سودی: خان (با خاء معجمه)،
  11. ‌ مُلْهَم بضم میم و فتح هاء بصیغهٔ اسم مفعول است و اشاره است بدون شک بحدیث معروف «ارباب الدّول مُلْهَموُن»
  12. چنین است در بعضی نسخ و همین صواب است لاغیر، اغلب نسخ: من کیم، و آن بدون شک تصحیف است،
  13. چنین است در اغلب نسخ، و میم در «خودم» مفعول است یعنی «مرا» یعنی تو بمراد خود «مرا» بران،– در بعضی نسخ: بمراد خودت، و ضمیر تاء در اینصورت مضاف الیه «خود» است یعنی خود تو و بعربی «نفسک»،
  14. چنین است در منعم و ملک و دبیرخاقان و سودی، سایر نسخ: در ته،
  15. چنین است در اغلب نسخ، و شین در خودش مفعول است یعنی «او را» یعنی تو «او را» در کف پای خود افکن، در بعضی نسخ: خودت، یعنی خود تو (رجوع شود بحاشیهٔ ۱)
  16. چنین است در جمیع نسخ، این بیت مربوط بماقبل خود نیست زیرا که ابیات ماقبل، از «یعنی که مرکبم بمراد خودم بران» تا آخر بیت سابق، همه مقول قول فلک است در صورتیکه بیت حاضر واضح است که مقول قول خود خواجه است خطاب بممدوح، پس باحتمال قوی یکی دو سه بیت قبل از بیت حاضر که مربوط بآن بوده از بین باید افتاده باشد و الّا این بیت باین نحو که هست بکلّی ابتدا بساکن و بدون مقدّمه است،