دیوان حافظ/ساقیا برخیز و درده جام را

از ویکی‌نبشته
۸  ساقیا برخیز و درده جام را خاک بر سر کن غم ایّام را  ۹
  ساغر می بر کفم نه تا ز بر برکشم این دلق ازرق فام را  
  گر چه بدنامیست نزد عاقلان ما نمیخواهیم ننگ و نام را  
  باده درده چند ازین باد غرور خاک بر سر نفس نافرجام را  
  دود آه سینهٔ نالان من سوخت این افسردگان خام را  
  محرم راز دل شیدای خود کس نمی‌بینم ز خاص و عام را  
  با دلارامی مرا خاطر خوشست کز دلم یک‌باره برد آرام را  
  ننگرد دیگر بسرو اندر چمن هر که دید آن سرو سیم اندام را  
  صبر کن حافظ بسختی روز و شب  
  عاقبت روزی بیابی کام را