دیوان حافظ/دارم امید عاطفتی از جناب دوست
ظاهر
۵۹ | دارم امید عاطفتی از جناب دوست | کردم جنایتی و امیدم بعفو اوست | ۲۳ | |||
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او | گر چه پری وشست ولیکن فرشته خوست | |||||
چندان گریستیم که هر کس که برگذشت | در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست | |||||
هیچست آن دهان و نبینم ازو نشان | مویست آن میان و ندانم که آن چه موست | |||||
دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت | از دیدهام که دم بدمش کار شست و شوست | |||||
بی گفت و گوی زلف تو دل را همیکشد | با زلف دلکش تو کرا روی گفت و گوست | |||||
عمریست تا ز زلف تو بوئی شنیدهام | زان بوی در مشام دل من هنوز بوست | |||||
حافظ بَدَست حال پریشان تو ولی | ||||||
بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست |