دیوان حافظ/خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
ظاهر
۳۳ | خلوت گزیده را بتماشا چه حاجتست | چون کوی دوست هست بصحرا چه حاجتست | ۴۶ | |||
جانا بحاجتی که ترا هست با خدا | کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجتست | |||||
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم | آخر سوال کن که گدا را چه حاجتست | |||||
ارباب حاجتیم و زبان سُوال نیست | در حضرت کریم تمنّا چه حاجتست | |||||
محتاج قصّه نیست گرت قصد خون ماست | چون رخت از آن تست بیغما چه حاجتست | |||||
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست | اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجتست | |||||
آن شد که بار منّت ملّاح بردمی | گوهر چو دست داد بدریا چه حاجتست | |||||
ای مدّعی برو که مرا با تو کار نیست | احباب حاضرند باعدا چه حاجتست | |||||
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار | میداندت وظیفه تقاضا چه حاجتست | |||||
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود | ||||||
با مدّعی نزاع و محاکا چه حاجتست |