دیوان حافظ/به غیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم
ظاهر
| ۳۱۵ | بغیر از آن که بشد دین و دانش از دستم | بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم | ۳۸۱ | |||
| اگر چه خرمن عمرم غم تو داد بباد | بخاک پای عزیزت که عهد نشکستم | |||||
| چو ذرّه گر چه حقیرم ببین بدولت عشق | که در هوای رُخت چون بمهر پیوستم | |||||
| بیار باده که عمریست تا من از سر امن | بکنج عافیت از بهر عیش ننشستم | |||||
| اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو | سخن بخاک میفکن چرا که من مستم | |||||
| چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست | که خدمتی بسزا برنیامد از دستم | |||||
| بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت | ||||||
| که مرهمی بفرستم که[۱] خاطرش خستم | ||||||
- ↑ چنین است در غالب نسخ - بعضی دیگر «چو»