دیوان حافظ/برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
ظاهر
۳۵ | برو بکار خود ای واعظ این چه فریادست | مرا فتاد دل از ره ترا چه افتادست | ۳۸ | |||
میان او که خدا آفریدهاست از هیچ | دقیقهایست که هیچ آفریده نگشادست | |||||
بکام تا نرساند مرا لبش چون نای | نصیحت همه عالم بگوش من باد است | |||||
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست | اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست | |||||
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی | اساس هستی من زان خراب آبادست | |||||
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار | ترا نصیب همین کرد و این از آن دادست | |||||
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ | ||||||
کزین فسانه و افسون مرا بسی یادست |