دیوان حافظ/بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایبان دارد
ظاهر
۱۲۰ | بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایهبان دارد | بهار عارضش خطّی بخون ارغوان دارد | ۱۴۶ | |||
غبار خط نپوشانید خورشید رخش یا رب | بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد | |||||
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود | ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد | |||||
ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم | کمین از گوشهٔ کردست و تیر اندر کمان دارد | |||||
چو دام طرّه افشاند ز گرد خاطر عشّاق | بغمّاز صبا گوید که راز ما نهان دارد | |||||
بیفشان جرعهٔ بر خاک و حال اهل دل بشنو | که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد | |||||
چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل | که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد | |||||
خدا را داد من بستان ازو ای شحنهٔ مجلس | که می با دیگری خوردست و با من سرگران دارد | |||||
بفتراک ار همیبندی خدا را زود صیدم کن | که آفتهاست در تأخیر و طالب را زیان دارد | |||||
ز سرو قدّ دلجویت مکن محروم چشمم را | بدین سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد | |||||
ز خوف هجرم ایمن کن اگر امّید آن داری | که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد | |||||
چه عذر بخت خود گویم که آن عیّار شهرآشوب | ||||||
بتلخی گشت حافظ را و شکّر در دهان دارد |