| | | | | | |
۴۳۳ |
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی |
|
لطف کردی سایهٔ بر آفتاب انداختی |
۴۶۵ |
|
تا چه خواهد کرد با ما آب[۱] و رنگ عارضت |
|
حالیا نیرنگ نقشی خوش[۲] بر آب انداختی |
|
|
گوی خوبی بردی از خوبان خلُّخ شاد باش |
|
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی |
|
|
هر کسی با شمع رخسارت بوجهی عشق باخت |
|
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی |
|
|
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما |
|
سایهٔ دولت برین کُنج خراب انداختی |
|
|
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن |
|
تشنه لب کردیّ و گردان را در آب انداختی |
|
|
خواب بیداران ببستی وانگه از نقش خیال |
|
تهمتی بر شبروان خیل خواب انداختی |
|
|
پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه |
|
وز حیا حور و پری را در حجاب انداختی |
|
|
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم |
|
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی |
|
|
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست |
|
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی |
|
|
وز برای صید دل در گردنم زنجیر زلف |
|
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی |
|
|
داور دارا شکوهای آنکه تاج آفتاب |
|
از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی |
|
|
نصرة الدّین شاه یحیی آنکه خصم ملک را |
|
|
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی |
|