پرش به محتوا

دیوار/یاد یکروز

از ویکی‌نبشته
یاد یک روز

خفته بودیم و شعاع آفتاب
بر سراپامان بنرمی میخزید
روی کاشی‌های ایوان دست نور
سایه هامان را شتابان میکشید

موج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز آکنده بود
گرد ما گوئی حریر ابرها
پردهای نیلوفری افکنده بود

«دوستت دارم» خموش و خسته جان
باز هم لغزید بر لبهای من
ليك گوئی در سکوت نیمروز
گم شد از بیحاصلی آوای من

ناله کردم: آفتاب … ای آفتاب
بر گل خشکیده‌ای دیگر متاب
تشنه لب بودیم و او ما را فریفت
در کویر زندگانی چون سراب

در خطوط چهره‌اش ناگه خزید
سایه های حسرت پنهان او
چنگ زد خورشید بر گیسوی من
آسمان لغزید در چشمان او

آه … کاش آن لحظه پایانی نداشت
در غم هم محو و رسوا میشدیم
کاش با خورشید میآمیختیم
کاش همرنگ افقها میشدیم