دیوار/شوق
شوق □ |
یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی
چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز؟
چهرهام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز
چه رهآورد سفر دارم ای مایهٔ عمر؟
سینهای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پردهٔ رؤیائی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال
چه رهآورد سفر دارم … ای مایهٔ عمر؟
دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید و نیاز
بوسهای داغتر از بوسهٔ خورشید جنوب
ای بسا در پی آن هدیه که زیبندهٔ تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان
چو در آئینه نگه کردم، دیدم افسوس
جلوۂ روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید
حاليا … این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانهٔ اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیانت سازم
چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز
|