دکتر فاستوس/صحنه ۷
صحنهٔ هفتم
قصر امپراطور
امپراطور و فاستوس و یکی از درباریان وارد میشوند
امپراطور - آقای دکتر فاستوس. گزارشهای عجیبی از هنر تو در فنون سحر بمن رسیده است. میگویند کاری که تو میتوانی بکنی هیچ ساحری در دنیا توانائی آن را ندارد. میگویند یکی از ارواح با تو آشناست که هر چه بخواهی برایت انجام میدهد. بنابراین خواهش من این است که شمهای از هنر خودت را بما نشان بدهی تا چشم آنچه را گوش شنیده ببیند و تصدیق کند. من در اینجا بشرف تاج امپراطوری خودم سوگند یاد میکنم که هر کار بکنی از خطر مجازات ایمن خواهی بود.
یکنفر درباری - راستی خیلی هم بساحران شباهت دارد.
فاستوس - قربان، هرچند باید اعتراف کنم که در آنچه بعرض رسیده بسیار مبالغه کردهاند و کارهای من قابل توجه اعلیحضرت امپراطور نیست معذلک از نظر خدمتگزاری و عشقی که به اعلیحضرت دارم حاضرم هر چه امر فرمایند اطاعت کنم.امپراطور - پس هرچه میگویم گوش بده. گاهی که تنها در اطاق مطالعه نشستهام فکرهای مختلفی راجع به نیاکان خودم در ذهن من میآید و عجب میکنم که چگونه توانستند این همه ثروت اندوخته کنند و این همه کشورها را تحت اطاعت خود درآورند و ما که جانشین آنها هستیم و آنها که بعد از ما میایند هرگز نمیتوانند آنهمه قدرت و شوکت که نیاکان ما پیدا کردند بدست آورند. در میان پادشاهان گذشته اسکندر کبیر از همه بزرگتر و مشهورتر بود و جهانگشائیها و کارهای درخشان او مانند ستارهای بر تارک انسانیت میدرخشد. هروقت داستان اعمال او را میشنوم بسیار متأسف میشوم که چرا نمیشود این مرد بزرگ را بچشم دید. حالا اگر بمدد علم سحر بتوانی این جهانگشای بزرگ را از اعماق زمین که آرامگاه ابدی اوست با معشوقهٔ طناز او در همان شکل و لباسی که در مدت عمر داشتند درینجا حاضر کنی خواهش مرا برآوردهای و بمن فرصت دادهای که تا زندهام زبانم به آفرین و تحسین تو باز باشد.
فاستوس - قربان بنده حاضرم که اوامر اعلیحضرت را تا آنجا که در حیز قدرت علم سحر و روحی باشد که در اختیار و تحت اراده من است انجام دهم.
درباری - عجب اینکه چیزی نیست!
فاستوس - اما اگر اجازه بفرمایند باید عرض کنم که در قدرت من نیست که این دو نفر را در قالب حقیقی خودشان در اینجا عرضه بدارم زیرا آن قالب مدتهاست پوسیده و خاک شده.
درباری - به، آقای دکتر با اعتراف بناتوانی خود اظهار لطف میفرمایند.فاستوس - با وصف آن میتوانم ارواح دیگری که با اسکندر و معشوقه او شبیه باشند با همان لباس و تشریفاتی که آنها در زندگی داشتهاند در اینجا در جلو اعلیحضرت حاضر کنم و شک ندارم که دیدن آنها موجب رضایت خاطر اعلیحضرت خواهد بود.
امپراطور - بسیارخوب آقای استاد، آنها را همین حالا حاضر کن.
درباری - میشنوی آقای دکتر، اسکندر کبیر و معشوقهاش را بیاور جلو امپراطور!
فاستوس - چطور مگر؟
درباری - به ایمانم قسم که حاضرکردن ارواح همانقدر راست است که بگویند ربةالنوع «دیانا» مرا به گوزنی مبدل کرده است.
فاستوس - تو به گوزن مبدل نشدهای ولی در هنگام مرگ «اکتون» که دیانا او را گوزن کرده بود شاخهایش را بتو بخشیدند.
(مفیستافلیس خارج میشود)
درباری - دروغ است و من نمیخواهم وقتی تو شروع بشعبدهبازی میکنی اینجا باشم (خارج میشود)
فاستوس - بسیار خوب برای این بیادبی که کردهای خدمت خواهم رسید. قربان اسکندر و معشوقهاش حاضرند ولی توجه اعلیحضرت را باین نکته جلب میکنم که در هنگام حضور اسکندر و معشوقهاش نباید از آنها پرسشی بشود و تنها میتوان آنها را تماشا کرد و هیچگونه سخنی بر لب نیاورد.
(مفیستافلیس و اسکندر و معشوقهاش وارد میشوند)
امپراطور۔ آقای دکتر، شنیدهام که این زن وقتی زنده بود روی گردنش خال سیاهی داشت. چطور میشود فهمید که این مطلب راست است یا نه؟
فاستوس- قربان جلو بروید و ملاحظه بفرمایید.
(امپراطور جلو رفته گردن زن را معاینه میکند. پس از آن اسکندر و معشوقهاش خارج میشوند)
امپراطور - عجب، اینها روح نبودند بلکه جسم داشتند و قطعاً بدن آنها همان بدن اسکندر و معشوقه او بود.
فاستوس - اگر اعلیحضرت اجازه بفرمایند کسی برود و آن درباری را که در حضور اعلیحضرت خوشمزگی میکرد احضار کند.
امپراطور - آهای، یکی برود بیاوردش.
(درباری وارد میشود در حالی که دو شاخ روی سرش پیداست)
درباری - (به فاستوس) ای موذی لعنتی، ای سگ درنده، ای بیپدر و مادر چطور جسارت میکنی به مردم محترم بیادبی کنی؟ نانجیب میگویم این شاخها را از روی سر من بردار!
فاستوس - چرا عجله میفرمائید، تعجیلی در کار نیست. خوب یادت میاید موقعی که با اعلیحضرت حرف میزدم چطور میان حرف من میدویدی. این تلافی آن شیرین زبانیها!
امپراطور - آقای دکتر خواهش میکنم آزادش کنید کفاره تقصیرات خودش را باندازهه کافی داد
فاستوس - قربان این عمل نه برای آن بیادبی بود که در حضور اعلیحضرت به بنده کرد بلکه میخواستم وسیله تفریح خاطر مبارک را فراهم کرده باشم و چون این خدمت انجام یافته است او را از زحمت این شاخها آزاد میکنم. اما شما هم دیگر فراموش مکنید که نباید از مردم دانشمند بد گفت. خوب قربان، چون خدمت بنده تمام شده استدعا میکنم اجازه مرخصی مرحمت فرمائید.
امپراطور - روز بخیر آقای دکتر اما پیش از آنکه مرخص شوی از من انعامی بخواه. (امپراطور خارج میشود)
فاستوس - زمان بدون هیچ درنگی آهسته آهسته میگذرد، ایام زندگی من نیز بپایان نزدیک میشود و رشتهٔ حیاتم را کوتاه میکند. باید بحساب روزهائی که از زندگی من باقی است رسید. پس باید بعجله به شهر ورتامبورگ برگردیم.
(واگنر وارد میشود)
فاستوس - ها واگنر چه میگوئی، چه خبر است؟
واگنر - آقا دوک ونهولت با نهایت اشتیاق تقاضای ملاقات شما را دارد.
فاستوس - دوک ونهولت مرد محترمی است که نباید هنر خودم را از او مضایقه کنم. با مفیستافلیس برویم ببینمش
(خارج میشود)