در خدمت و خیانت روشنفکران/روشنفکر چیست؟ کیست؟
۱
«روشنفکر» چیست؟ کیست؟
۱) «روشنفکر» چیست؟
«روشنفکر» تعبیری است که نمیدانم کی و کجا و چه کسی آن را بهجای «انتلکتوئل»[۱] گذاشته. و این البته که ما بازائی است غلط. ولی مصطلح شده است. پس بگوئیم یک «غلط مشهور». وناچار مجاز. نمیخواهم بگویم که چون یک نامگذاری غلط داشتهایم – یعنی چون یک مفهوم غلط ذهنی داشتهایم – ناچار غلطهای دیگر وغلط کاریهای دیگر در عالم خارج به دنبال آن حادث شده. یا در دنبال یک اسم عوضی – مسما هم عوضی از آب در آمده. ولی آنچه در همین قدم اول روشن است اینکه «روشنفکر» را به عنوان ترجمهٔ «انتلکتوئل» به ما تحویل داده اند. و چون ترجمهٔ دقیقی نیست ناچار هدایت دقیقی هم به چیزی در آن نیست. و چون تکلیف خود این مفهوم تاکنون معلوم نبوده است عجبی نیست اگر تکلیف آنکه چنین مفهومی به او اطلاق میشود نیز معلوم نباشد. به این طریق یک نکتهٔ دیگر هم روشن میشود و آن اینکه اگر بخواهیم تکلیف بحث روشن باشد اول باید در معنی نامها و تعبیرها اتفاق نظر کنیم. پس ببینیم اصل فرنگی این تعبیر از کجاست و به چه معنی است.
کلمهٔ «انتلکتوئل» در زبانهای فرنگی از اصل «انتلکتوالیس»[۲] لاتین آمده. که نوعی اسم مفعول است. یعنی ترکیبی است صفت مانند از «انتلیگهره»[۳] که مصدری است لاتینی – به معنی «فهمیدن» – درک کردن – یا هوشمندی. ناچار به جای «انتلکتوئل» بهترین تعبیر فارسی «هوشمند» یا «فهمیده» را باید میگذاشتهایم. یا با توجه به مفهوم اجتماعی کلمه و هدایت خاصی که در آن است از رهبری و پیشوائی – بایست «برگزیده» را یا «فرزانه»[۴] را یا «پیشاهنگ» را به جایش میگذاشتیم. گرچه این هردو سه کلمه از نظر معنی، با اصل دورند. با توجه به اینکه «انتلیگنسیا»[۵] را هم داریم که خود در زبانهای فرنگی از راه ادبیات مارکسیستی روس نفوذ کرده – به معنی جماعت هوشمندان و زیرکان روس که تربیت اروپائی دیده بودند و قادر بودند به درک زودرسی از وقایع اجتماعی؛ و دعوی رهبری داشتند و خود پیشاهنگ بودند برای هر تحول سیاسی و اجتماعی.
به این ترتیب است که «روشنفکر» به فارسی سرایت کرده. و چون درین دفتر نه دعوی لغت سازی هست و نه داعیهٔ لغت پیرائی – و نه اصلاً احتیاجی به این کارها هست – و چون «روشنفکر» تعبیری است که نه زشتی خاصی دارد و نه گوش را میخراشد و نه چشم را؛ و ناچار در زبان جاگرفته و جواز عبور یافته؛ پس بپردازیم به تحدید حدود آن در معنی و در عالم خارج. و غرض این دفتر یافتن حدود تعریف این اسم و این کلمه است از طرفی – و یافتن مشخصات مسمای این اسم. یعنی که طرحی ریختن از گذشتهٔ «روشنفکر» و پیشنهادی برای آیندهاش . اینکه از کجا میآید و چرا میآید و به کجا رسیده و به کجا میرود یا باید برود. چون روشن است که اگر از اول بهجای «انتلکتوئل» هوشمند را گذاشته بودیم یا فرزانه را یا دیگر تعبیرهای نیمه معادل را که بر شمردم – کار آسانتر بود. گرچه مفهوم گنگ میماند. چراکه هدایت خاص به «رهبری» در آن پوشیده میماند. اما در معنی اسم و وظائف مسما گنگی پیش نمیآمد. و آنوقت هر کارگری – هر موسیقیدانی – هر آخوندی – هر معلمی – هر دلالی – یا هر وزیری میتوانست هوشمند یا زیرک یا فرزانه یا برگزیده باشد یا نباشد. با این یکی کمتر از آن یکی لایق چنین اطلاقی باشد. اما حالا که «روشنفکر» را داریم آیا میتوان هیچ وزیری را «روشنفکر » ندانست؟ یا ممکن است هر بقال و عطاری را روشنفکر دانست؟ یا اصلاً روشنفکری در حوزهٔ موسیقی و نقاشی هم مطرح هست یا میتواند باشد؟ در حوزهٔ معماری و دیگر هنرهای غیر کلامی چطور؟ میبینید که روشنفکری گویا فقط در حوزههائی مطرح است که با «کلام» سروکار داریم و با هدایت خاصی که «گفته» و «نوشته» دارد. به این طریق گمان میکنم در همین قدمهای اول به یکی دو نکته رسیده باشیم.
وقتی میگوئیم «روشنفکر» از نظر دستور زبان فارسی صفتی مرکب بکار بردهایم مثل «سفیدرو» یا «سیاه دل». یعنی کسی که دلش سیاه است یا رویش سفید. پس روشنفکر نیز یعنی کسی که فکرش روشن است. روشنفکر = دارندهٔ فکر روشن. بیدقتی در ترجمهٔ روشنفکر از «انتِلکتوئل» یکی از همین جا روشن می شود. آخر این چه جور جنمی است که فکرش روشن است؟ و مگر نه اینکه روشنائی یاروشن کنندگی لازمهٔ هر فکری است؟ «فکر» (یعنی اندیشه) بمحض اینکه امکان فعلیت یا فعالیت یافت در انبان ذهن صاحبش روشنائی و وضوح پدید میآورد. یا در حوزهٔ مسئلهای که موضوع فکر و اندیشه بوده. در این باره حرف آخر را «افضل الدین کاشی» زده. از «در ششم از سخن – در دانش و داننده و دانسته» :
«ما به لفظ دانش نخواهیم جز روشنی و پیدائی وجود چیزها. و نه بدانسته جز چیز روشن و پیدا. و نه بداننده جز علت و سبب روشنی و پیدائی چیزها. [و به روشنی و پیدائی نخواهیم مگر تمامی وجود چیز] و به بیدانشی نخواهیم مگر پنهانی و پوشیدگی وجود چیزها. و نه به نادانسته مگر پوشیده و پنهان. و پیدائی و پنهانی چیزها مردم را در خود بود. و به لفظ خود – نفس خواهیم در این موضع. که چیزها در نفس مردم یا پیدا یا پنهان باشند. چیز پیدا را دانسته و یافته گویند و ناپیدا را نادانسته و نایافته.»[۶]
به این تعبیر شاید بهتر این میبود که «دانشمند» را به جای روشنفکر بکار میبردیم. اما خواهیم دید که دانشمند تعبیری است بسیار عام برای جمع کثیری که احتمالاً هیچ یک از شرایط روشنفکری در آنان جمع نیست. اما به هر صورت این نکته هم روشن شد که «روشنفکر» کسی است که صاحب «فکر»ی باشد. یعنی اهل اندیشیدن باشد. یعنی اول کسی باید فکری داشته باشد و اندیشهای، تا بتوان او را روشنفکر دانست. و آنوقت آیا کسی که فکری دارد و اهل اندیشه است خود بخود روشنفکر هم هست؟ یا باید حاصل اندیشه و فکر خود را به دیگران ابلاغ کند؟ اینجاست آن هدایتی که در روشنفکری به مفهوم «رهبری» و «پیشوائی» هست.
از طرف دیگر اگر توجه کنیم که در همین فارسی ما، «کوته فکر» و «آزاد فکر» هم بکار میرود – اولی بیاینکه ترجمه از فرنگی باشد و دومی به ترجمه از Libre Penseur – و با فحوائی از آنچه در حوزهٔ روشنفکری مطرح است – رضایت خواهیم داد که تا پیدا شدن تعبیر تازهتر و رساتر وزندهتری به همین «روشنفکر» قناعت کنیم و غم ریشه واصل و مشتقات را به لغت سازان بگذاریم و کارمان را دنبال کنیم.
در همین اول بحث فوراً باید تذکر داد که «روشنفکر» به خود در اصل ترجمهای است از «منورالفکر» که در دورهٔ مشروطه باب شد. در همان زمان که فرزندان اشرافیت از فرنگ برگشته، قانون اساسی بلژیک را داشتند به اسم قانون اساسی ایران ترجمه میکردند. در همان زمان که مردم کوچه و بازار برای نامیدن چنین آدمهایی به تقلید از روحانیت «فکلی»، «مستفرنگ»، «متجدد» ، «تجدد خواه» بکار میبردند. در همان زمان، آن حضرات خود را « منورالفکر» نامیدند. به ترجمهٔ از Les Eclaires فرانسه. یعنی روشن شدگان. و ملاحظه میکنید که میان «روشن شدگان» و آنچه از افضل الدین نقل کردم چندان تباعدی نیست. گر چه آن حضرات مستفرنگ هرگز توجهی به چنین متنی نداشتهاند. شاید با میرزا آقاخان کرمانی و گردانندگان «صور اسرافیل» و نیز با منشأت ملکم خان بود که این تعبیر سر قلم آمد که حرف و سخن تازهای در سیاست و اجتماعیات داشتند و بیشتر توجهشان به پیشوایان قرن هجدهم فرانسه بود که خود را Les Eclairés (روشن شدگان) و دورهٔ خود را قرن روشنائی = Siecle de la lumierè مینامیدند. و من در «غربزدگی» بسرعت نشان دادهام که همین سنگ اول بنا بود که کج گذاشته شد.[۷] اگر پیشوایان فکری آن دوره در فرانسه خود را چنین نامیدند شاید به این علت بود که دنیای تاریک قرون وسطائی اروپا را که زیر سلطهٔ تحجر مسیحیت بود پشت سر گذاشته بودند. و شاید به تعبیر این بود که به مقدماتی از علوم دست یافته بودند یا به هنر؛ که موضوع دایرةالمعارفش میکردند. و شاید چون دورهٔ « نوزائی = رنسانس» را گذرانده بودند و به هزار تعبیر دیگر. اما معلوم نیست پیشوای فکری صدر مشروطه به چه تعبیر حتی در نامگذاریها ازیشان تقلید میکرد؟ آیا «رنسانس» را در هنر گذرانده بود؟ یا «دایرة - المعارف» نوشته بود؟... این بحثی است که به جای خود خواهد آمد. فعلاً به این مطلب بپردازم که در دنبال همین تعبیر «منورالفکر» بود که «تنویر افکار» شد سرلوحهٔ برنامهٔ مطبوعات و فرهنگ دوران مشروطه تا اوائل دورهٔ بیست ساله. و بعد هم که «پرورش افکار» دورهٔ بیست ساله پیش آمد (و آیا نه با ارتباطی با همین منورالفکری و تنویر افکار؟ یا به عنوان جانشین هدایت شده و تبلیغاتی آن؟) و لغتسازی فرهنگستان در ذهن حضرات «منورالفکرها» اثر کرد – «منور» را ترجمه کردند به «روشن» و الف و لام عربی را هم برداشتند و یکمرتبه پس از شهریور ۱۳۲۰ دنیای ما پر شد از «روشنفکر»! از طرفی به عنوان جانشین روشن شدگان Les Eclairés و از طرف دیگر به عنوان میراث خوار هوشمندان و فرزانگان Les Intellectuels .
نکتهٔ دیگری را که دربارهٔ معنی اصلی روشنفکری در همین آغاز کار باید توضیح داد این است که یکی از خواص روشنفکری یا از لوازم آن در تعبیر اصلی فرنگی اش – آزاداندیشی یا آزادفکری بوده است. یعنی Libre Penseur. و این آزاداندیشی البته که در مقابل سلطهٔ مسیحیت کاتولیک با جبروت سلطنت زمینی پاپها در رم نوعی توجیه شده بوده است با آنچه از «انکیزیستون» خواندهایم و آن گرفتاریها که برای امثال «گالیله» فراهم میکردند یا کشتاری که در قرن ۱۳ میلادی از «آلبیژوا»ها در جنوب فرانسه کردند یا آنهمه جنگهای مذهبی سی ساله و صد ساله میان فرق مختلف مسیحیت که منجر شد به قیام «لوتر» در آلمان و تجدید نظر در اعتقادات و گریختنهای مکرر از حوزهٔ اقتدار پاپ. و کار این آزاداندیشی در کار حضرات روشنفکران فرنگ تا آنجا پیش رفت که به ارتداد کشید و بخصوص پس از آن آیهٔ معروف مارکس که «مذهب افیون عوامالناس است» سرلوحهٔ برنامهٔ روشنفکری در فرنگ، شد مخالفت با پاپ و کلیسا و مسیحیت، و جالب اینکه روشنفکران ما نیز بیاینکه مقدمات و مؤخرات کافی برای چنین ارتدادی در دست داشته باشند درین زمینه هم مقلدان صرف روشنفکر فرنگی در آمدند. و این نیز نکتهای است که به تفصیل از آن سخن خواهم گفت . فعلاً بپردازم به تعیین حدوحصر معنی «روشنفکر».
وقتی میگوئیم «روشنفکر» متوجه این نکته هستیم که هر آدمی در حدودی قدرت تفکر دارد. چه یک دهقان در رسیدگی به امور آب و گاو و مزرعهاش – چه یک نویسنده در برخورد با مسائل حیاتی و عمومی و کلی یک اجتماع. پس آیا میتوان گفت در هرکس نطفهای از روشنفکری هست؟ یعنی اگر یک دهاتی بهتر از دیگران به امور آب و گاو و ملکش رسید آیا در میان همسران خود روشنفکر است؟ میبینید که با این نوع مثالها از مقولهٔ روشنفکری پرت میشویم. اما جواب چه مثبت باشد چه منفی همین سؤال خود نقطه اتکائی است زیر پای پیشبینی یک آیندهٔ وسیع برای روشنفکری. اما به هر صورت حدود این قدرت تفکر – حدود دنیای ذهنی یک آدم است. و بسیار ساده است که این دنیای ذهنی هر آدمی وقتی بسته است که دنیای خارجی در دسترس آن آدم بسته باشد. و برعکس. یعنی بستگی و گستردگی دنیای ذهنی هر کس رابطهٔ مستقیم دارد با تجربهای که همان کس از دنیای خارج کرده. و این تجربه یا مستقیم است که بهقول قدما «سیر آفاق» باشد. یا غیر مستقیم است، از راه کتاب و مدرسه و معلم و آزمایش. و حتی سیر آفاق نیز وقتی عامل تحول در منش آدمی است که زمینههای اصلی تکامل روحی را در مدرسه به او داده باشیم. یعنی الفبای اکتساب علوم و تجارب را در اختیار او گذاشته باشیم. پس خیلی ساده است اگر هم درین آغاز کار حدس بزنیم که اساس روشنفکری در هرجا – چه ایران چه خارج – بر مدرسه نهاده است. و مدرسه یعنی چه؟ یعنی کوچکترین واحد با اولین حوزهٔ آموزش فرهنگ و علوم. ازین مدرسه به عنوان یکی از «خاستگاه»ها یا «زادگاه»های روشنفکری در صفحات بعد سخن خواهم گفت.
پس ازین مقدمات اجازه بدهید اشارهای هم بکنم به این نکته که وقتی میگوئیم «روشنفکری» متوجه هستیم که سخن از «روشن بینی» هم هست. البته نه به معنی مخصوصی که بر کار یکی از حواس اطلاق میشود. چون «دیدن» به معنی سادهاش (یعنی یکی از حواس) دریچهای است از دنیا به ذهن آدمی. و ناچار به فکرش. به این ترتیب «دید» هر کس ممکن است تنگ باشد یا گسترده. تاریک باشد یا روشن. اما میدانیم که ممکن است کسی کور باشد اما روشنفکر هم باشد و بعکس. پس غرض از دید (در جهانبینی) تنها دید چشم نیست. شاید همان باشد که قدما «چشم دل» میگفتند و ما امروز «جهانبینی» میگوئیم. پس در این قلمرو، «دیدن» به معنی بزرگتری مطرح است که «دید داشتن» باشد یا «قدرت دیدار». یا «بینش». همان جهانبینی. و این البته که از لوازم حتمی روشنفکری است. گرچه حتی به صورت سادهاش نیز «دیدن» – به عنوان یکی از حواس – در امر روشنفکری مؤثر است. چون در هر صورت «دید» یک آدم در ساختمان فکریاش همان اثری را دارد که قدرت یا ضعف عضلات دست یا پا در ساختمان بدن. اما دنیا دیدههای فراوان را دیدهایم که خنگند و گنگ. و کتاب خواندههای بسیار را میشناسیم که هر را از بر نمیشناسند. و در کجا؟ – در حوزهٔ مسائل اجتماعی و ابلاغ حقیقت. (و متوجه باشیم که این سؤال و جواب یکی از خطوط اصلی تعیین کنندهٔ مرز روشنفکری است.) یا اگر کلیتر بگوئیم هروقت سخن از صلاح جامعه میرود. یا هروقت که فرد از انفراد خود منفک میشود و به اجتماع میپردازد. و این یعنی از چاه و چالهٔ خود و خانهٔ خود و شهر و زبان خود و ولایت و مذهب خود در آمدن و جهان را به صورت واحد گستردهای از بشریت دیدن با مردم و زبانها و آداب گوناگون و فرهنگها و مذاهب مختلف. یا به این معنی که از عهد بوق چشم پوشیدن با اعتقاداتش و آدمهاش که گمان میکردند اشرف مخلوقاتاند و بر کرهٔ خاک منت نهادهاند. یا به این معنی که هر وضع موجود را قضای آسمانی نپنداشتن بلکه در صدد توجیه علتها وسببهای آن وضع بر آمدن. یا به این معنی که به جای تصور و خیالپردازی تنها دربارهٔ وضعی بهتر – جرأت اقدام برای ایجاد وضعی دیگر را در خود داشتن؛ و برای ساختن این «وضعی دیگر» با مقایسهٔ تاریخی و اجتماعی گز و مقیاسی هم در اختیار داشتن.
یک نکتهٔ دیگر. وقتی میگوئیم روشنفکر متوجه هستیم که «تفکر» آن قسمت از قدرت عقلانی است که میتواند از مجموعهٔ انبان ذهن ( تخیل – حافظه – احساس – والخ ...) در هر لحظه آنچه را که لازم دارد بربگزیند. و این گزینش مواد اندیشه، هرچه سریعتر و دقیقتر و بهجاتر باشد ناچار قدرت تفکر حادتر، زندهتر و فعالتر است. و ناچار مقدمات روشنفکری در صاحب چنین اندیشهای فراهمتر. اما به همان اندازه که یک کور مادرزاد حافظهٔ بصری ندارد – یا یک کر مادرزاد حافظه سمعی – گذشته ازینکه هر یک ازیشان دنیای ذهنی ناقص تر و خامتری دارد تا یک آدم سالم – هر کدام ازیشان لنگیهای دیگری نیز در کار سایر عوامل تعقل پیدا میکنند. مثلاً یک کور که رنگ را نمیشناسد ناچار نسبت رنگها را هم نمیشناسد. پس دنیای هنر نقاشی به روی او بسته است و همینطور... همین نسبت برقرار است در مورد کسی که رابطهٔ علمی و علی اشیاء را نمیشناسد. یا از رابطهٔ اقتصادی وقایع سیاسی و اجتماعی بی خبر است. پس بسته بودن کامل یک دریچهٔ ذهنی – در کار دریچههای دیگر نیز گرچه باز باشند اثر میگذارد. به هر صورت هر کس بسته به اینکه دنیای ذهنی خامتر یا پختهتری داشته باشد در مقابل وقایع و امور جهان عکسالعملهای دیگری دارد.
مثالی بزنم. زلزلهای رخ میدهد یا خورشید میگیرد. یک مردعامی به عنوان عکسالعملی در مقابل این دو واقعه نماز آیات میخواند. یا طشت مس میزند. چرا که علت زلزله و کسوف هردو برای او ناشناخته است. برای او این هردو از عالم «غیب»اند. و میدانیم که «خرافات» دریچهٔ دید مرد بدوی است به عالم غیب (متافیزیک) یا کلیدی است به دست او برای راه یافتن به عالم غیب. یا«حرزجواد»ی است در اختیار او برای دفع شر احتمالی آن عوالم.
پس بنای عکس العمل مرد عامی درین موارد بر آموختههای شفاهی و سنتی است. با بر تربیت کلثوم ننهای که بازگشتش به دورهٔ بدویت است که در آن ترس از مظاهر طبیعی عامل محرک انسان بود. ولی عکسالعمل روشنفکر در مقابل چنین وقایعی بر شناخت علوم و تجربه و شناسائی جهان است که بازگشتش به دورهٔ تحول علمی و تکامل ابزار شناسائی و کشف دنیاهای جدید است. اولی بنای رفتارش بر «تعبد» است و پذیرفتن بی چون و چرای آنچه محیط و خانواده به او داده است. و بنای رفتار دومی بر تجربه است و بر علم و بر رها کردن تعبد.
مثل دیگری بزنم. در ویتنام جنگ است. مرد عادی عامی یا از آن بیخبر میماند یا اگر خبردار شد – به علت نوعدوستی و خیرخواهی که ذاتی بشری است – آرزو میکند که آن جنگ هرچه زودتر تمام بشود با دست بالا دعا میکند که تمام بشود. عین پاپ که مدام درین قضیه فقط دعا کرده است. اما یک روشنفکر به جستجوی علت چنین جنگی ریشههای استعمار و استعمار نو را میجوید و سرمایهداری بازار طلب و تعرض کننده را میبیند که دست از آستین تمام حقوق بشری در آورده و به اسم اشاعهٔ تمدن و ممانعت از توحش، هم کار برای کارخانههای اسلحهسازی فراهم میکند؛ هم محصولات ساخته شدهٔ آن کارخانهها را مصرف میکند؛ (از کنسرو گرفته تا تانک و هواپیما) هم کارگر اضافی را به اسم سرباز روانهٔ میدان جنگ میکند؛ هم از شر سیاهان که در داخل امریکا چه نابسامانیها را موجب شدهاند راحت میشود؛ هم از شر «ویت کنگ»[۸]؛ هم در جوار چین پایگاه نگه میدارد؛ هم دیگر ملل استعمارزده را مرعوب میکند که مبادا روزی خیالی در سر بیاورند.
به این طریق میتوان گفت که روشنفکری خاص دورهای است که اجتماعات بشری دیگر نه به صورت گذشته و بر روال تعبد – یا به ترس از ماوراء طبیعت – اداره میشوند. زمانهای که تحول فکری به دنبال اصل تجربه و تکامل ابزار (صنعت و ماشین) در پهنهٔ گستردهتری از جماعات بشری (به کمک ابزار وسیع ارتباط) مظاهر طبیعی را از صورت پدیدههای ترس انگیز بدر آورده و نشان داده است که در خلقت یا سرنوشت بشری – ایشان را تأثیری نیست. و اگر بتوان تعبیر عامتری آورد باید گفت که دورهٔ روشنفکری دورهای است که در آن آدمیزاد از عوامل طبیعی بریده و تنها مانده و سرنوشتش از سرنوشت آنها جدا شده. و خود را در مقابل سرنوشت خود تنها و بیهیچ پشتیبانی آسمانی یا زمینی مییابد، و مجبور است که بی هیچ انتظاری از خارج یا از عالم بالا، و فقط به اتکای شخص خود عمل کند. مختار باشد. آزاد باشد. و مسئول.
واضح است که وقتی بیاثری عوامل طبیعی (همچون زلزله یا خسوف و کسوف یا سعد و نحس ایام و ستارگان) در سرنوشت بشری برملا شد؛ در درجهٔ اول خود تعبیر «سرنوشت» بیاعتبار می شود که به جای آن باید «سرگذشت» را گذاشت. و در درجهٔ بعدی تمام محتوی آن قسمت از اخلاق و مذهب و قانون و سیاست که تکیه به این عوامل طبیعی یا ماوراء طبیعی دارند نیز معنی خود را از دست میدهند. اینکه تربت در دریای متلاطم بریزیم تا آرام شود – با فلان دعا را صدبار بخوانیم برای رفع سردرد – یاخود نماز آیات والخ... یا مثلاً وقتی میکرب وبا و طاعون شناخته شد این دو بیماری از صورت در بلای آسمانی تنزل کردند و همدوش اسهال تابستانه نشستند. و مهمتر ازینها آنکه وقتی تأثیر عوامل ماوراء طبیعی در «سرنوشت» (یعنی که سرگذشت) آدمی رد شد یا به تردید واگذار شد؛ آن قسمت از تأسیسات سیاسی و اخلاقی و مذهبی که خود را در سایهٔ ماوراء طبیعت به نوعی اقتدار رساندهاند یا میرسانند – نیز بیاعتبار خواهد شد. یعنی که روشنفکری حوزهای با دورهای است که در آن «ظل اللّه» بودن یا «آیة اللّه» بودن معنائی نخواهد داشت[۹].
۲) روشنفکر کیست؟
با این مقدمات اکنون میتوان نظر داد که آدمی وقتی از بند قضا و قدر رست و مهار زندگی خود را بدست گرفت و در سرگذشت خود و همنوعان خود مؤثر شد پا به دایرهٔ روشنفکری گذاشته. و اگر روشنفکری را تا حدودی آزاداندیشی معنی کردهاند نیز به همین دلیل است که روشنفکر – آزاد از قید تعصب یا تحجر مذاهب و نیز آزاد از تحکم و سلطهٔ قدرتهای روز – خود را مسئول زندگی خود و دیگران میداند نه لوح ازل و قلم تقدیر را، بسیار واضح مینماید اگر در همین جا تذکر داده بشود که چنین نوع برخوردی یا جهانبینی و بینشی با امور زندگی، هم «وظیفه» است و هم «کار» است و هم «حق»، برای عدهای مخصوص – اگر نگویم برگزیده – از هر اجتماع که در درجهٔ اول دربند حوائج ابتدائی زندگی نیستند و در رفاه نسبی مختصری که دارند و رسته از بند احتیاجات تن، تازه دچار بند عقل شدهاند. و از بند «خویش» که رستهاند به بند «دیگران» گرفتار آمدهاند. به تعبیر دیگر روشنفکری هم از حقوق و هم از وظائف (هم مزد و هم شغل) دستهٔ مخصوصی از مردم است که «فرصت» و «اجازه» و «جرأت» ورود به «لاهوت» و «ناسوت» را دارند. یعنی فرصت و جرأت و اجازهٔ اندیشیدن درین دو مقوله را که امور آسمانها و اعتقادات و اصول (لاهوت) باشد. و امور زمین و مردمش و زندگیشان و چونی و چندیهایش (ناسوت). توجه کنید که سه شرط میگذارم: فرصت به معنی وقت فارغ – اجازه به معنی امکان و جواز و توانائی فکری – و جرأت به معنی دل داشتن و آمادگی از درون فشارنده و نترسیدن.
به این طریق شاید اکنون بتوان توضیح داد که پس چه نوع کسانی نمیتوانند به قلمرو روشنفکری درآیند:
اول) کسی که در بند تن و شکم است. چه به معنی طبقات استثمار شونده بگیریم که عمری در جستجوی لقمه نانی میدوند و تمام هم و غمشان صرف این میشود که شکم خود و فرزندان و بستگان خود را سیر کنند. چه به معنی آن دسته از مردم که مرکز عالم خلقت را اسافل اعضای خویش میدانند و گر چه فرصت و امکان اندیشه را هم دارند اما کاری با اندیشه ندارند. کارگر و زارع و پیشهور در مقولهٔ اول جا میگیرند که به جبر معیشت هرگز فرصت تفکر درلاهوت و ناسوت را نمییابند. و این خود ننگ بشریت فعلی. که معنی زندگی اکثریت عظیم افراد خود را تا آن حد کاسته که عمری بندهٔ شکم باشند یا مزدور معاش. و آدم بیغم و خوشگذران و خوشنشین و عیاش و الخ... در مقولهٔ دوم جا میگیرد . کسی که اهل چون و چرا نیست و سر بیدرد را به دستمال نمیبندد وغم دیگری را نمیشناسد و ماست خود را میخورد و حلیم حاج ممباقر را بهم نمیزند و همهٔ کسانی که ازین قبیل مثالها دربارهشان یک تومار است.
دوم) کسی که در بند تعصب است. خواه تعصب مذهبی خواه سیاسی، اگر تعصب را نفی کنندهٔ یکی با دو تا از آن سه شرط که برشمردم بگیریم (جواز فکری – و جرأت) پس یک «متشرع» که در بند «تعبد» است نمیتواند روشنفکر باشد. و نیز یک نظامی که در بند «تعبد» نوع دیگری است که «اطاعت کورکورانه» باشد. میتوان این هر دو دسته را که به هر صورت دعوی رهبری و پیشوائی دارند و اگر هم نداشته باشند به هر صورت از مدیران اجتماعند؛ از مقولهٔ واحدی دانست که دو روی یک سکهاند . حضور این، وجود دیگری را توجیه میکند یا ایجاب میکند. و بعکس. وهر دو دسته عمرشان صرف اطاعت «امر» میشود. امر حاکمی زمینی یا آسمانی – فرق نمیکند. بهتر گفته باشم ازین دو دسته یکی به اطاعت امر حاکم آسمانی تحمل ظلمی را میکند که دسته دیگر – فرمانبران حاکم زمینی – عمله آن ظلماند. و این یعنی پشت و روی یک سکه. به هر صورت فرمانبری و فرمانبرداری از سلب کنندگان روشنفکریاند. بحث در رد اطاعت از «قانون» نیست یا در رد اطاعت از دستورهای اخلاقی و مذهبی. بحث در لزوم یاعدم لزوم «تعبد» است در حوزهٔ روشنفکری – که اختیار و مسئولیت و آزادی را برای آدمی عنوان میکند.
درین مورد بد نیست به یک نکتهٔ فرعی توجه کنیم و آن اینکه «تعبد» (= فرمانبرداری. گوش بفرمان بودن) مشتق از «عبادت» (= بندگی) و «عبد» (= بنده) است. و «عبدالله» (= بندهٔ خدا) در حوزهٔ اسلام نه تنها از اسامی بسیار رایج است حتی اسم پدر پیامبر اسلام است. چراکه پیش از اسلام و در دورهٔ جاهلیت اسامی «عبد منات» و «عبد اللات» و «عبدالعزی» در میان اعراب رایج بوده با توجه به این که از نظر لغوی میان «اللات» و «اللّه» فرقی نیست (جز «تا»ی تأنیثی که در آخر اولی آمده) شاید برای حذف اسامی خدایان دیگر (لات ومنات وعزی والخ...) دورهٔ جاهلی بوده است که نامگذاری «عبداللّه» میان مسلمانان صدر اول رایج شد و تا به امروز به صورت سنتی باقی ماند. ازین گذشته میدانیم که «بندهٔ خدا» بودن یکی از بلندترین مقام های انسانی است در حوزهٔ اسلام. و هر جدیدالاسلامی اولین اسمی که بر میگزیند. یعنی برایش بر میگزینند – عبداللّه است. آیا از این مجموعه نمیتوان به اینجا رسید که رابطهٔ خالق (خدا) و مخلوق (آدمی) در حوزهٔ دین اسلام رابطهٔ «مولا» به «بنده» است؟ در صورتی که در دین یهود سخن از رابطهٰ دو رقیب است و دو حریف[۱۰]. و در مسیحیت سخن از رابطهٔ پدر و پسر است. و در مذاهب هندو و بودائی سخن از وحدت خالق و مخلوق. و به این طریق بیاینکه هیچ قصد مقایسهای در کار باشد – آیا نمیتوان به این نکته رسید که اگر سرمایه و سنت روشنفکری در حوزهٔ اسلام بیرمق است یکی به دلیل این رابطهٔ بنده و مولا نیست؟ شواهد دیگری برای تأیید این «نظر» پس ازین فراهم خواهم آورد.
اکنون به مطلب خود برگردیم. و آن اینکه «قانون» به هر صورت وضع شدهٔ «آدمی» است یا «آدمیان»، برای ادارهٔ امور «مردم». دستورها و آداب، اخلاقی و مذهبی نیز ازین مقولهاند. یا دست کم نوعی ملاک اخلاقی هستند یا جایگزین ابتدائی قوانینی که هنوز از طرف برگزیدگان مردم وضع نشدهاند. و در مقولهٔ روشنفکری بحث از رد و قبول آنها نیست. بلکه بحث در ساختمان فکری آدمی است بطور کلی. فکری که دائم محتاج بکن نکن باشد فکری است خام. به همین دلیل است که اغلب اجتماعات بشری یا اکثریت خلایق به صورت فعلی اداره میشوند. به ترس از قانونی دنیایی یا اخروی. زمینی یا آسمانی. و به تهدید از جهنم یا پل صراط یا سر نیزه یا زندان. بحث در این است که در قسمت اعظم عمر، یک آدم را به ترس ازین نوع عوامل که برشمردم، در غم نان و آب و لباس و خانه نگهداشتن؛ یعنی آدمی را از صورت آدمیت خارج کردن و حکم حیوانات را بر او راندن – که اگر نخورد میمیرد. یا اگر سرما بخورد از حمالی باز میماند. این کاستن مقام والای بشری است.
به این ترتیب «روشنفکری» وقتی امکان حصول مییابد که آدمی فارغ از غم «فرزند و نان و جامه و قوت» بتواند «به سیر در ملکوت» بپردازد. و دست کم ساعاتی در روز فرصت چنین «سیر»ی را داشته باشد. و نیز فارغ از «امر» حاکمان زمینی یا آسمانی، و آسوده از ترس بکن نکنهای ایشان، جرأت چنین سیری یا امکانش را داشته باشد. شاید به این دلیل بوده است که در تعیین حدود مشخصات روشنفکری کسانی از فرنگیها مبنا را بر نوع کاری گذشتهاند که آدمی میکند. و چنان که به جای خود بیاید، روشنفکران را پیش از همه در میان آن دسته از مردم میجویند که کار یدی نمیکنند. یعنی کار بدنی و عضلانی. بلکه کار فکری میکنند یا کار روحی یا کار مغزی. اما از طرف دیگر میدانیم که به تعبیر مارکسیستی – «کار» عبارت است از آن مقدار «نیرو» یا «انرژی» که باید صرف بشود تا از مادهٔ خامی جنسی یا متاعی قابل مصرف بوجود بیاید. و این «کار» در حوزهٔ مسائل بشری گرچه به هر صورت از دو نوع خارج نیست – عضلانی و فکری – اما در حقیقت یکی است. البته چارپا و ماشین هم هست که از حوزهٔ مسائل بشری خارج است. ولی درست که دقت کنیم خواهیم دید که کار حیوان و ماشین نیز حاصل همان کار دوگانهٔ بشری است. یعنی حاصل کار عضلانی و روحی آدمی. که اکنون در حدودی شدهاند یار و یاور او. با توجه به مزاحمتهائی که کار ماشین فراهم کرده است و جای بحثش اینجا نیست.
در تأیید این قضیه – و در معنی «کار» و «فکر» و یکی بودنشان در آخرین تحلیل، اجازه بدهید مراجعه کنیم به حضرت «هایدگر» تاشاید تعبیر دقیقتری بدست بیاید و کارمان را در الباقی بحث آسانتر کند. او میگوید:
«در نوشتههای جوانی مارکس که پس از مرگش منتشر شد آمده است که «آنچه ما تاریخ بشری یا تاریخ جهان مینامیم چیزی نیست جز استحصال بشری به وسیلهٔ کار آدمی. و این نوعی سرشت آدمی را میسازد» (نوشتههای جوانی – جلد اول. صفحهٔ ۲۰۷) خیلیها این نوع تفسیر تاریخ جهان را رد میکنند [...] اما هیچکس نمیتواند نفی کند که تکنیک و صنعت و بازرگانی به عنوان کار استحصال لاعن شعور بشر از خودش – امروزه به صورت نمایانی تمام واقعیت عالم واقع را تعیین میکند. تنها با این برداشت است که ما فوراً از مرزهای این دنیای خاص فکری خارج میشویم که جملهٔ نقل شده از مارکس: تاریخ جهان = «کار استحصال لاعن شعور آدمی» در آن حرکت و فعلیت دارد. زیرا که کلمهٔ «کار» درینجا فقط به معنی نوعی تحرک و نتیجهاش مطرح نیست. بلکه به معنی و مفهوم هگلیاش مطرح است که فکر و اندیشه را مرحلهای از یک جریان منطقی (دیالک تیکی) میداند که به وسیلهٔ آن «شدن» عالم واقع، صورت میپذیرد و واقعیت واقع را تکمیل میکند. اینکه مارکس به خلاف هگل – اساس واقعیت را نه در فکر مجرد و شعور یافته به خویش میبیند که خود را و وسائل زیست خود را استحصال میکند – این قضیه مارکس را به مخالفت غائی با هگل وا میدارد. اما با وجود این مخالفت، هنوز مارکس در داخل حوزهٔ متافیزیک هگل قرار دارد. زیرا که زندگی و سلطهٔ واقعیتها همچنان عبارت است از جریان تکامل «کار» به عنوان یک مرحلهٔ منطقی ( دیالک تیکی) – یعنی یک مرحلهٔ تکامل یافتهٔ اندیشه و فکر – به حدی که جرم استحصال کنندگی در هر استحصالی – همان اندیشه باقی میماند. چه به صورت اندیشهٔ بغرنج و معمائی ماوراء طبیعی؛ چه به صورت اندیشهٔ علمی و فنی؛ و چه به صورت ملغمهای ازین هر دو. پس هر استحصالی در قفس خود انعکاس (= تفکر)[۱۱] است. هر استحصالی اندیشه است.»[۱۲]
درین معنی دوسه جمله هم از «مرد انقلابی» آلبر کامو بیاورم که میگوید: «مردانقلابی کیست؟ – کسی که «نه» میگوید. کسی که اگر طرد میکند صرف نظر نمی کند [...]. وقیام فردی Revolt عبارت است از حرکتی که آدم را از تجربهای شخصی به صحت نظریهای میرساند [...]. وانقلاب Revolution یعنی کوشش برای تطبیق عملی بر نظریهای. و نیز برای اینکه دنیا را در چهارچوب نظریهای معین طرح ریختن.»[۱۳] ملاحظه میکنید که «عمل» و «نظر» به این توالی منطقی دنبال هم قرار گرفتهاند: فعل – اندیشه. یا بعکس. پس چندان در بند افتراق کاردستی و کار فکری نمانیم که از یک ریشهاند.
به این ترتیب حالا می توان تعریفی را – گرچه نه بقطع و یقین اما به حدس و تخمین – نزدیکتر به حقیقت یافت و گفت که روشنفکر کسی است که فارغ از تعبد و تعصب و دور از فرمانبری، اغلب نوعی کار فکری میکند و نه کار بدنی. وحاصل کارش را که در اختیار جماعت میگذارد کمتر به قصد جلب نفع مادی میگذارد. یعنی حاصل کارش بیش ازینکه جلب نفع مادی و شخصی باشد حل مشکلی اجتماعی است. اما اگر گفتم «اغلب» به این دلیل است که شاید بندرت بتوان کار بدنی کنندهای را هم یافت که جزو روشنفکران باشد. به این ترتیب در میان صنف کارگر (نجار و بنا و آهنگر و آرایشگر و الخ...) یا دهقان یا پیشهور کمتر میتوان سراغ روشنفکری رفت. ولی در میان آن دسته از مردم که بکاری فکری مشغولند مثل نویسنده یا معلم یا منشی یا عالم یا واعظ میتوان سراغ روشنفکر و روشنفکری رفت. واضح است که هر فردی از افراد این صنفهای اخیر را نیز نمیتوان الزاماً روشنفکر دانست. شرایطی که پیش ازین برشمردم لازم است. ولی به اعتبار کاری که این اصناف میکنند – به اعتبار سر و کاری که با «کلام» دارند – به اعتبار «ابلاغ» و «رهبری» و «مدیریت» که در کارشان هست؛ فرصت و اجازه و جرأت ورود به لاهوت و ناسوت برایشان فراهمتر است تا برای کارگران یا کشاورزان.
نکتهای که اکنون باید طرح کرد این است که در اجتماعی آزاد انتخاب هریک ازین مشاغل دستی یا فکری که برشمردم برای هر کس آزاد است. یعنی باید آزاد باشد. مراجعه کنید به قانون اساسی و قوانین مدنی و منشور ملل و الخ... و هیچ منعی نباید در کار باشد که کارگر سادهای مثلا به علت پشتکار و تجربه و پیمودن مدارج شغلی به استاد کاری برسد و بعد به استادی و بعد به تخصص بیشتر و تحصیل بیشتر و بعد مثلا به مهندسی یا کارشناسی. گذشته اینکه گاهگاه دیده شده است که حروفچین مطبعهای نویسنده از آب در آمده. یا آخوندزادهای که آوازهخوان شده. به هر صورت بسیار واضح است که این بررفتن از مدارج شغلی یا تغییر دادن نوع کار و حرفه وقتی بدست میآید که پای مدرسهای در کار باشد و تجربهای و محیط آمادهای و تقاضائی. یا همهٔ این شرایط باهم. اما درست در همین وضع فعلی ما در ایران با ۷۵ درصد جمعیت سر و کار داریم که دور از شهرهای بزرگ، هنوز به رسم دورهٔ ساسانی، مشاغل میانشان ارثی است. یعنی که در جامعهٔ سنتی انتخاب مشاغل در کار نیست بلکه ارث بردن آن مطرح است. و در علیآباد و حسنآباد بندرت میتوان به کشاورززادهای برخورد که به جای پدر خود ننشیند یا به آخوندزادهای که آخوند نشود. حتی در اغلب شهرهای ولایتی و در محلههای فقیر نشین شهرهای بزرگ نیز وضع از همین قرار است. و چرا؟ چون امکان انتخاب شغل نیست. یعنی که چون مدرسه نیست و کلاس تخصص دهنده نیست و تقاضای جدید نیست و چون زندگی سنتی به روال عهدخیش و لولهنگ و بوق سردر حمام و تپاله سوزاندن میگذرد. در چنین وضعی فرزندان ما تا مدتهای مدید پس ازین، همان کاری یا شغلی را خواهند داشت که پدرانشان داشتهاند. یعنی که حکم کلی اجتماع امروز ما – غیر از در شهرهای بزرگ – همان است که بر اجتماع طبقاتی (کاست) ساسانی صادق بود.
اگر بحث را در همین آغاز کار به این نکتهٔ ظاهراً فرعی کشاندم به این علت بود که میخواستم بپرسم آیا این خود یکی دیگر از دلائل گنگی حدود کار و وظایف و معنی وجودی روشنفکران نیست؟ یعنی روشنفکر ایرانی وقتی میبیند که دارد در چنین محیط سنتی بسر میبرد که حتی آزادی انتخاب شغل در آن نیست و چه بسا لیاقتها و استعدادها که در آن به هدر میرود آیا حق ندارد گمان کند (و البته که به غلط) که پس خود او فردی است برگزیده – در حدود دبیران و روحانیان عهد ساسانی – که دسترسی به طبقهٔ ایشان دشوار بود؟ به این ترتیب اولین مشکل روشنفکران در مملکت ما این است که با ملاکهای دیگر و برای محیطهای دیگر تربیت شدهاند اما ناچارند درین محیط بسر ببرند. در بحث از زادگاههای روشنفکری توضیح خواهم داد که «فرنگ» و «مدرسه»های آلافرنگ ما چگونه جوانان را برای زندگی در محیطهای فرنگی (متروپل) میپرورند و آنوقت ایشان را در حوزههای اجتماعات سنتی که گرفتار استعمارند رها میکنند. حاصل این مشکل اول، فرار مغزها هست – برخورد با اعتقادات سنتی هست – و در نتیجه، رها شدن مردم به حال خویش. واگر روشنفکری هم در چنین محیطهای سنتی دوام بیاورد بیشتر نوعی جانشین عوامل استعماری است یا دیلماج ایشان. و نه عضوی جا افتاده در جامعهٔ سنتی.
پیش ازین از «مدرسه» به عنوان کوچکترین واحد با اولین حوزهٔ آموزش فرهنگ و علوم که زادگاه اصلی روشنفکری است سخن گفتهام. و طبیعی است اگر مکتبخانههای سنتی و مدارس طلبگی را از مقولهٔ این نوع «مدرسه» بیرون بگذاریم. چنان که گذاشتهایم. به گمان اینکه مدارس طلبگی پیش از دورهٔ روشنفکری نیز دائر بوده است اما تنها آخوند و فقیه و میرزا بنویس و منشی و شاعر تربیت میکرده. و هم این جوری بوده است که اولین سنگ تفرقه را میان روشنفکر امروزی و محیط سنتی افکندهایم. آن هم تنها به اعتبار اینکه روشنفکر امروزی در کلاس مدارس روی صندلی و پشت میز مینشیند و تربیت شدهٔ دیروزی در مکتبخانههای سنتی روی زمین مینشست. غرضم از طرح قضیه به این صورت عوامانه – عوامانه کردن بک مسئلهٔ مهم نیست. بلکه توضیح دادن این نکته است که اگر روشنفکری با علوم جدید رابطهٔ جدی دارد – یعنی روشنفکری وقتی در یک اجتماع مطرح میشود که علوم جدید در آن اجتماع پایگاههای مستقر یافته باشد – یعنی مدارس و آزمایشگاههای جدید به صورت عضوهای زنده در تن آن اجتماع حیات فعال یافته باشد – پس چرا ما آمدیم و از روز اول در اوان دورهٔ قاجار به جای اینکه علوم جدید را وارد مدرسههای قدیم کنیم مدرسههای تازهای سوای آنها برای علوم جدید ساختیم؟ و به این طریق خط بطلان کشیدیم بر تمام مؤسسات فرهنگی سنتی؟ و تازه در مدارس جدید و از دانشگاههای جدیدمان نیز نه چندان تحقیقی یا مطالعهای یا طرح تازهای یا خدمتی به عالم علم کردیم. و اکنون در عین حال که مثلا ساختمان دانشگاه «کمبریج» انگلستان تقلید مدرسهٔ مادر شاه است در اصفهان؛ ما امثال مدرسهٔ مادر شاه را بدل به موزه کردهایم و آنوقت دانشگاه اصفهان باز کردهایم که چه بکند؟ که فقط «لیسانسیه» تحویل بدهد. و راستی کدام یک از دانشگاههای جدید ما حیات فعال علمی دارند؟ به این طریق هم سنت را خراب کردهایم و هم تجدد را. هم از دیروز ماندهایم و هم از امروز.
فوراً توضیح باید داد که موضع گرفتنهای تعصب آمیز روحانیت در آن دورهٔ قاجار یکی از علتهای این تفرقهٔ بزرگ بود. اما همهٔ علتها نبود. میشنویم که میرزا حسینخان سپهسالار به کفارهٔ ساختن دارالفنون – مسجد سپهسالار را ساخت.[۱۴] یا توجه کنید به این یکی دو سند که میآورم:
«مشیرالملک برای اینکه محصلین این مدرسه (دارالفنون) بکلی از حقوق اسلامی عاری نباشند درس فقه را هم یکی از مواد تحصیلی قرار داد. اما علمای وقت که [...] فرا گرفتن فقه را در حدود و صلاحیت طلاب علوم دینی میدانستند هیچکدام تدریس فقه را در آن مدرسه قبول نکردند.»[۱۵]
یا:– «یکی از وکلای کرمان به نام بحرالعلوم صحبت رئیس مجلس (اول) را که لایحهٔ انجمنهای ایالتی را میخواند قطع کرد و به اصرار خواست کلمهٔ موزه و تآتر از متن لایحه حذف گردد زیرا موزه و تآتر مخالف احکام اسلامی و بنابرین ناپاک هستند.»[۱۶]
یا:– «سیدمحمد مجتهد (طباطبائی) که بالنسبه روشنبین و نمونهٔ مجتهد غیرعادی پاکدامنی است اغلب چیزهائی میگوید که اندیشناکی طبقهٔ روحانیون را نسبت به آینده میرساند. وقتی که موضوع محاکم عدلیه بمیان بود او در مصلحت تأسیس آنها اظهار تردید کرد و به نیشخند گفت با احداث اینگونه محاکم دیگر چه کاری باقی میماند که به ملایان سپرده شود؟»[۱۷]
گرچه این دو سند اخیر مستخرجی است از نامهٔ «والتر اسمارت»[۱۸] که منشی سفارت انگلیس بوده است در تهران آنزمان؛ و در جلسات مجلس اول به تماشا حاضر میشده و به هر صورت ذوق زدگی خاصی دارد در گزارشهائی که به وزارت خارجه متبوع خود میفرستاده. و پیداست که نوعی بهبه کنندهٔ به قضایاست نه ناظر بیغرض – اما به هر صورت حکایت از امرواقع کرده. که نمونههایش را در هر تاریخ مشروطه یا تاریخ قاجار میتوان دید. اما اگر بیطرفانه بنگریم و متوجه بدبینی شدید روحانیت اوان قاجار نسبت به مستفرنگها باشیم و آن تجربهٔ میرزای شیرازی و فتوای تحریم تنباکو که دلالش ملکمخان پیشوای روشنفکری بوده است؛ خواهیم دید که اساس کج از زمانهای خیلی پیش گذاشته شده است و به هر صورت همین جوریها است که اولین برخوردهای غلط شرق و غرب در ایران – که در حقیقت برخوردهای استعماری و استعمارزدگی است – نتایج خود را بار میآورد. نتایجی که پیش از همه عاید خود روشنفکران شده است.
در همین مدت کوتاه از آغاز پیدایش «منورالفکر»ها در صدر مشروطیت، تا رسیدن دورهٔ بیاعتباری روشنفکران در روزگار ما و جای پرداختن ایشان به کارشناسان و کاغذبازان و «تکنوکراتها» (تخصص بازان) و جامعهشناسان و اقتصاددانان و غیرهم... روشنفکران با همهٔ اهمالی که در تعیین حدود و ثغور معنای اسم خود و نیز در تعیین وظائف فردی و اجتماعی خود کردهاند؛ به علت همین برخوردها که برشمردم؛ و به علت موضعگیریهای روحانیت و روشنفکری در قبال هم – روشنفکران در زبان مردم عادی معنائی گرفتهاند و حدودی یافتهاند و مشخصاتی پیدا کردهاند. اول این حدود و مشخصات عوامانه را بیاورم. برای مرد عادی کوچه و بازار و روستا «روشنفکر» در آغاز «فکلی» بود. و «متجدد» و «مستفرنگ» و «دزنفکته»[۱۹] و تا حدودی «قرتی» و «مکش مرگ ما» و ازین قبیل... اما امروزه روز روشنفکر رسانندهٔ این معانی دیگر است:
اول) فرنگی مآبی. کسی که لباس و کلاه و کفش فرنگی میپوشد. دستش رسید مشروب میخورد. روی صندلی مینشیند. ریش. میتراشد. کراوات میبندد. با قاشق و چنگال غذا میخورد. لغت فرنگی بکار میبرد. یا به فرنگ رفته است یا میخواهد برود. و در هر فرصتی از فرنگ مثال میآورد یا از امریکا (یعنی از «متروپل»)، میکرب میشناسد. طب هندی و یونانی قدیم را با سرد و گرم غذاها والخ... منکر است و همهاش از «ویتامین» و «کالری» حرف میزند. سینما میرود. رقص میرود و الخ...
دوم) بیدینی یا تظاهر به آن یا سهلانگاری نسبت به دین. یعنی که روشنفکر اعتقاد به هیچ مذهبی را لازم نمیداند. به مسجد نمیرود. یا بهیچ معبد دیگری. اگر هم برود کلیسا را به علت «ارگی» که در آن مینوازند بر دیگر معابد مرجح میدارد. نماز خواندن را اگرهم لغو نداند نوعی ورزش صبحانه میداند. هم چنین روزه را که اگر بگیرد برای لاغرشدن میگیرد. یعنی اگر از ته دل هم لامذهب نباشد اعمال مذهبی را با شرائط روز توجیه میکند و با مقدمات علمی[۲۰].
سوم) درس خواندگی . و این در اصطلاح عوام آخرین شرط روشنفکری است نه اولین آن. یک روشنفکر دیپلمه است یا لیسانسیه. یا ازینجا یا از فرنگ. و البته اگر از فرنگ فارغ التحصیل شده باشد یا از امریکا – در ذهن عوام روشنفکرتر است. یا خودش خودش را نسبت به محیط، روشنفکرتر میداند. فیزیک و شیمی را مختصری میداند. اما حتماً دربارهٔ «روانشناسی» و «فروید» و «جامعهشناسی» و «تحلیل روانی» صاحب نظر است. یعنی دربارهٔ علومی که خیلی طول دارد تا علم بشوند سخت پافشاری میکند. در تفصیل همین مشخصات رجوع کنید به «غرب زدگی».
اینها برداشت عوام است از روشنفکری. یا برداشتی عوامانه. گر چه برداشت خود حضرات «روشنفکران» هم باشد. یعنی ساده کردن مشخصات دیگری است که در زیر خواهم شمرد:
اول) بیگانه بودن نسبت به محیط بومی و سنتی. با تاریخ و مذهب و زبان و فرهنگش. و بیاعتنا بودن نسبت به تمام آنها. و مدام توجه داشتن به ملاکهائی که از «متروپل» و دربارهٔ «متروپل» با خود آورده. از آداب و رسوم گرفته تا تاریخ و سنت و زبان و فرهنگش. یعنی که در یک محیط بومی به صورت عامل فرنگ و امریکا بسر بردن. و دست بالا با آرزوی اینکه محیط بومی و سنتی را نیز به صورت آن محیطها در آوردن.
دوم) جهانبینی علمی داشتن. قضا و قدری نبودن. با نظر علمی و انتقادی به امور دنیا نگریستن و به هر صورت و در هر مورد گزی برای مقایسه در دست داشتن – گرچه این مقایسه اغلب به ضرر محیطهای بومی و سنتی درآید که یا مستعمرهاند یا نیمهمستعمره. و به نفع محیطهای «متروپل» باشد که اغلب از مراکز استعمارند.
اینهاست مشخصات عوامانه و غیرعوامانهٔ روشنفکری در ایران. البته مشخصاتی که در برخورد اول بچشم میآید. مشخصات دیگری نیز هست که به جای خود خواهد آمد. اکنون بر مبنای همینچه در نظر اول بدست آمده ببینیم که روشنفکری به صورتی دقیقتر یعنی چه؟ تا ازین راه دریابیم که پس روشنفکر کیست؟
روشنفکر در ایران کسی است که در «نظر» و«عمل» به اسم برداشت «علمی» اغلب برداشت «استعماری» دارد. یعنی از «علم» و «دموکراسی» و «آزاداندیشی» در محیطی حرف میزند که علم جدید در آن هنوز پا نگرفته – و مردم بومی (= دموس)اش را نمیشناسد تا ایشان را لایق «دموکراسی» بداند – و آزاداندیشی را هم نه در قبال حکومتها، بلکه فقط در قبال بنیادهای سنتی (مذهب – زبان – تاریخ – اخلاق – آداب) اعمال میکند. چون بکار انداختن آزاداندیشی در قبال حکومت و بنیادهای استعماری و نیمه استعماریاش دشوار است. به دلیل اینکه سانسور هست. و از همینجا برمیخیزد کسروی شدنها و بعد تکفیر روحانیت و بعد بیاثر ماندن روشنفکر در اجتماع. و این تازه در صورتی است که حبس و تبعید و ترور و تیرباران شدن در کمین روشنفکر نباشد. همچنان که در مورد میرزا آقاخان کرمانی بود یا در مورد ارانی یا در مورد خود کسروی. در چنین وضعی است که اغلب روشنفکران ایرانی در طول این هشتاد و اندی سال قرن چهاردهم هجری قمری بسر بردهاند. یعنی پیش ازین که متوجه باشند که در یک حوزهٔ نیمه استعماری عمل میکنند گمان کردهاند که در حوزهٔ «متروپل» بسر میبرند. بیتوجه به مقاصد استعماری غرب؛ و نیز بیتوجه به اصالتهای سنتی و بومی که اغلب هدف اصلی هجوم استعمار بودهاند.
فرق اصلی روشنفکر ایرانی و روشنفکر غربی – به فرض اینکه هردو از یک سرچشمه سیراب بشوند یا بایست سیراب شده باشند – درین است که روشنفکر غربی در حوزهٔ «متروپل» (= پایتخت) بادستی باز در تجربه به تمام مؤسسات آموزشی و آزمایشگاهی و موزهها – که همه از راه غارت مستعمرات غنی شدهاند – قدرت این را یافته است که به جای ماوراء طبیعت باستانی ادیان، ماوراء طبیعت جدیدی را بجوید که جهان بینی علمی دارد و بر بنای آزاداندیشی نهاده است. اما روشنفکر ایرانی که در یک حوزهٔ نیمه مستعمراتی بسر میبرد بیدسترسی به آن مؤسسات که ازو به غارت رفته، و بیهیچ سهمی در دنیای برخورد آزادنهٔ عقاید و آراء (به علت بیسوادی اکثریت و...) در قدم اول با هجوم روزافزون استعمار طرف است که به همراه تکنولوژی و محصولات ساختهٔ خود، آراء و معتقدات و آداب خود را نیز میآورد. و همچنان که ابزارهای سنتی و بومی را از معرکه حیات خارج میکند اندیشهها و اعتقادات سنتی را نیز بیاعتبار میکند. مهم نیست که آسیابهای دزفول موتوری بشوند. مهمتر این است که ملاک ارزش اخلاقی دزفولیها به چه چیز جای خواهد پرداخت؟ هجوم استعمار نه تنها به قصد غارت مواد خام معدنی و مواد پختهٔ آدمی (فرار مغزها) مستعمرات صورت میگیرد؛ بلکه این هجوم – زبان و آداب و موسیقی و اخلاق و مذهب محیطهای مستعمراتی را نیز ویران میکند. و آیا صحیح است که روشنفکر ایرانی بهجای ایستادگی در مقابل این هجوم همه جانبه – شریک جرم استعمار بشود؟
اگر روشنفکر خود را تنها یک محصول غربی بداند ناچار در هر کجای دنیا که افتاده باشد توجهش فقط به «متروپل» است. به کعبهای که در آن و با ملاکهای آن پرورده شده. و چون ماهیی است که فقط در آب «متروپل» میتواند شنا کند کوشش دارد که محیطهای بومی را نیز به چنان آبی بدل کند، اما «متروپل» ازین محیطهای بومی جز موادخام معدنی و مواد پخته و رسیدهٔ آدمی چه میخواهد؟ و رفتار او نسبت به این محیطهای بومی چیست جز حکومتهای مستبد نظامی برایشان گماشتن و ... همان استعمار؟ پس چنین روشنفکری یک عامل استعمار است. و به این دلیل با محیط بومی خود بریده است. متوجه مسائل بومی و سنتی نیست. یا اگر هست نه به قصد حد مشکلات آن – که به قصد انتفای آنها قدم و قلم میزند. اما از طرف دیگر چون مجموع عوامل انسانی و حیاتی و فرهنگی و اقلیمی و سنتی که سازندهٔ تمدنی بومی است به هر صورت مقتدرتر از جامعهٔ روشنفکران وارداتی عمل میکند – یعنی مقاومت میکند – پس روشنفکر وارداتی روز بروز وازدهتر میشود و تنها ماندهتر و شکست خوردهتر. و به این دلیل اغلب اوقات برای شکستن عوامل مقاوم بومی به عوامل غربی (= استعماری) تکیه میکند تا شاید بقدرت آنها محیط زندگی خود را آمادهتر کند. تمام روشنفکرانی که از شکست مبارزهٔ نفت به بعد در ایران مصدر کارهای حکومتی بودهاند ازین مقولهاند. به استثنای انگشت شماری.
اما اگر روشنفکر را «وجدان بیمار» یک جامعه فرض کنیم – چنانکه «سارتر» و «راسل» و دیگران در مورد فرنگ کردهاند – وقتی این «وجدان بیمار» در جوامع اروپایی و آمریکایی از غارت استعمار فریاد میزند؛ «وجدان بیمار» اما بیدار ممالک غارت شده باید از غارت شدن به دست استعمار بنالد. اولی به دلیل شرکت غیر مستقیم در «عامل» بودن و دومی به علت شرکت غیر مستقیم در «معمول» بودن. پس اگر اولی ممانعت میکند از «غارت کردن» – دومی باید ممانعت کند از «غارت شدن». نه اینکه کمک دهنده باشد به چنین غارتی. به این طریق در روزگاری که دیگر بزحمت میتوان از همبستگی بینالمللی طبقهٔ کارگر حرف زد – چون که کارگران ممالک غارت کننده و سیر، خود عاملان استعمار کارگران ممالک غارت شده و گرسنه هستند – هنوز میتوان از همبستگی بینالمللی روشنفکران سخن گفت که عدهٔ قلیلی ازیشان چه در حوزههای «متروپل» و چه در حوزههای مستعمره و نیمه مستعمره در مقابل واقعیت استعمار راه و روش واحد دارند.
پانویس
[ویرایش]- ↑ Intellectue
- ↑ Intellectualis
- ↑ Intelligere
- ↑ و این تعبیری است که مجلهٔ «اندیشه و هنر» عنوان کرد. در شمارههای ۶ و ۷ سال ۱۳۴۴.
- ↑ Intelligencia
- ↑ جلد اول مصنفات افضل الدین محمد کاشی – انتشارات دانشگاه تهران – به تصحیح مینوی و مهدوی. چاپ ۱۳۳۱. صفحهٔ ۵۳ (۱۹۷).
- ↑ مراجعه کنید به صفحه ۳۳ به بعد دفتر «غربزدگی». دفتری که بعجله چاپ شد و مخفیانه پخش گردید و دربارهاش بیشتر «هو» زدند تا نقدی، و بده بستانی ، و جوابی به ایجاد شعوری؛ که تنها دعوی آن دفتر بود.
- ↑ «یازده درصد مردم امریکا سیاهان هستند. اما میانگین زادوولد آنها از سفیدان بیشتر است. پس یعنی نسبت جوان سرگردان و بیهدف میان سیاهان بیشتر است. در سال ۱۹۶۵ میلادی ۵۴/۷ درصد سیاهان کمتر از ۲۴ سالهها بودهاند و سفیدها ۴۵ درصدشان. ناچار نسبت بیشتری از سیاهان به سربازی میروند. از جمع سفیدهائی که داوطلب سربازی میشوند ۱۴/۶ درصدشان به افسری میرسند اما از میان سیاهان فقط ۲/۳ درصدشان. سیاهان ۱۳/۹ درصد سربازان امریکائی را میدهند اما ۲۲/۱ درصدشان کشته میشوند. به این ترتیب جنگ ویتنام وسیلهٔ مؤثری است برای یک قتل عام دو جانبه.» ترجمه شد به اختصار از حاشیهٔ ص۱۰۲۸ مجلهٔ تان مدرن Temps Modernes چاپ پاریس – شمارهٔ دسامبر ۱۹۶۷.
- ↑ مراجعه بفرمائید به «خسی در میقات». به همین قلم، انتشارات نیل.
- ↑ رجوع کنید به افسانهٔ کشتی گرفتن یعقوب و یهوه. در باب سی و دوم از سفر پیدایش – تورات.
- ↑ Ré – Flexion به همان عادت معهود هایدگر که با ریشه کلمات کار میکند – به دو معنی «بازتاب» و «اندیشه» آمده.
- ↑ ترجمه شد به اختصار از ص ۳۳ مجلهٔ آرگومان Arguments چاپ پاریس – شمارهٔ ۲۰ سال چهارم – چهارمین فصل سال ۱۹۶۰، که شمارهای است مخصوص به بحث دربارهٔ روشنفکران.
- ↑ نقل و ترجمه شد (به واسطه) از ص ۱۰۲۶ مجله Tips Modernes شمارهٔ دسامبر ۱۹۶۶.
- ↑ نقل شفاهی میکنم از حضرت فریدون آدمیت.
- ↑ نقل از «راهنمای دانشکدهٔ حقوق» سال ۷–۱۳۴۶. صفحهٔ ۲۱. چاپ کیهان.
- ↑ نقل از مقالهٔ «برخورد عقاید و تکامل پارلمانی در مجلس اول» به قلم فریدون آدمیت. در مجلهٔ سخن شمارهٔ تیر ۱۳۴۴. ص ۷۰۴.
- ↑ از همان مقاله. ص ۷۰۵.
- ↑ Walter Smart.
- ↑ Desinfecté = عفونت زدائیده. ضدعفونی شده.
- ↑ رجوع کنید به «مطهرات در اسلام» به قلم مهندس بازرگان استاد دانشگاه که در آن «کر» بودن آب را از نظر علمی نوجیه کرده. و نیز به دیگر نوشتههای همین نویسنده که جمعاً در چنین حوزهای قلم میزند. و میخواهد دین و مذهب را برای این دسته از فرنگی مآبها توجیه کند.