در خدمت و خیانت روشنفکران/درآمد
درآمد
در سلسله مراتب هر صنف و حرفهای مثل نجاری یا کفاشی یا خیاطی و حتی رادیوسازی و تراشکاری – که از حرفههای جدیدند – مدارجی داریم مثل پادوئی، بعد شاگردی، بعد کارگری، بعد سرکارگری، بعد استادکاری، بعد استادی. و هر کدام ازین مدارج با اسمی و معنای مشخّصی، و نشان دهندهٔ یک درجهٔ معین از یک سلسله مراتب شغلی. و حکایت کننده از تکاملی که در نفس پیمودن آن مراحل مستتر است. و نیز هر کدام از این تعبیرها که برشمردم با بار معینی از فرهنگ و سابقهای و خاطرهای – و به هر صورت آشنا و در دسترس فهم همگان. چه برای من که معلمم چه برای شاگردم – چه برای نفتی دورهگرد و چه برای رئیس شرکت نفت – چه برای زندانی و چه برای زندانبان. و نه هیچ چیز درین تعبیرها گنگ یا مرده یا از دور زبان بیرون افتاده. و همه زنده و حَیّ و حاضر. که هر روز صدها بار بکارشان میبریم و با مصداق خارجی هریک از درجات آن صنفها و حرفهها سر و کار هم داریم. لولهٔ بخاری گرفته است، یا درِ اتاق باد کرده، یا حوض ترکیده. میروی در دکان آهنگر یا نجار، یا سراق بنّای محل که: «خواهش میکنم شاگردتان را بفرستید یک خرده کاری داریم...» و مبادا برای چنان کارهای خردی خود استاد را احضار کنی که نخواهد آمد.
یا در سلسله مراتب فرهنگی و آموزشی. نوآموز است در کودکستان. بعد دانشآموز است در دبستان و تا حدودی در دبیرستان. بعد دانشجو است در دانشگاه الخ... و معلم در سراسر این مدارج گرچه به هر صورت همان یک معلم است اما خود اسمها دارد و درجات مختلف. اسمها و تعبیرهایی که هر کدام حکایت کنندهای دقیقند، حتی از مقدار حقوق یک معلم، چه رسد به مقدار معلوماتش یا تصدیقنامههایی که گرفته. کمک آموزگار است در کودکستان. آموزگار است در دبستان. دبیر در دبیرستان. بعد استادیار است در دانشگاه. بعد دانشیار، بعد استاد و همینجور... و درست است که شباهت لفظی هست میان «استاد» که آخرین عنوان برای یک معلم برجستهٔ دانشگاه است و «استاد»ی که در آخرین درجات مثلا حرفهای همچو نجاری بسر میبرد. اما متوجه باشید که دقت زبان محاوره حتی میان این دو را فرق گذاشته: اولی را «استاد» میگوییم و دومی را «اوسّا».
یا در سلسله مراتب تصوف (که این روزها بسیار میکوشند تا از آن جانشینکی برای مذهب بسازند و ناچار باب روز است با «یکشاخ گل» رادیوییاش، و با «هو–حق» گفتنهای مسخرهٔ قرتیها و الخ...) با آن هفت شهرش که عطار گشت از سلوک در وادی طلب – بعد عشق – بعد معرفت – بعد استغنا – بعد توحید – بعد حیرت – بعد فقر و فنا... همهٔ مقامات و درجات معین است و باید راهی را قدم بقدم پیمود تا از هیچی و پوچی، به چیزی و کسی رسید.
یا در سلسله مراتب مذهب. از «مقلّد» بگیر تا «مجتهد» و «مرجع» درجاتی هست با تکالیفی و وظیفهٔ هر کس در هر یک از مراحل شعور دینی معین است.
یا در سلسله مراتب مانویان با «سمّاعیون» (نیوشاکان) و «صدیقون» و «برخوان»ها.
یا در سلسله مراتب باطنیان و اسماعیلیان و... و در هر دستگاه یا بنیاد فرهنگی و اجتماعی دیگر مثل ورزش (با پروزن و سنگین وزن و الخ...) یا موسیقی (با متمایل – شنونده – علاقمند – منتقد – وارد – صاحب نظر – صاحب پنجه – استاد – صاحب مکتب و الخ...) که سراغ بدهید، چیزی در حدود همان درجات که در آغاز برشمردم معین است. و به هر صورت مدرج نشانه گذاری شدهای در دست هست با مفاهیم روشن و تکالیف و وظایف مشخص برای هر کس در هر درجهای. و اگر در خانهٔ حافظه نیز از مقولههای فرهنگی دیرینه سال چیزی دندانگیر حاضر و ناظر نداشته باشی برای شناخت آن مدرجها و مشخصات هر درجه، کتابها هست و دفترها، و کافی است که یکیشان را ورقی بزنی و با مختصر جستجویی ببینی که هیچ نکتهای گنگ نمانده و تکلیف هیچ سالکی در هیچ مدرج اجتماعی یا فرهنگی، در حتی یک قدم سربهوا، نامعلوم نمانده است.
ازین دست هنوز مثالهای فراوان میتوان آورد حاکی ازین که چه در حوزهٔ مسائل فرهنگی و علمی، و چه در قلمرو مسائل اجتماعی و سیاسی، ما هرگز عادت به بیتکلیفی نداشتهایم یا به ابهام. اما من نمیدانم با این تعبیرِ «روشنفکر» چه باید کرد؟ و بدتر از آن با خود او. با این اسم و مسمایی که از صدر مشروطیت تاکنون بیخ ریش زبان فارسی و ناچار به سرنوشت فارسیزبانان بسته است. و نه حدوحصری دارد و نه مشخصاتی و نه تکلیفش روشن است و نه گذشتهاش (و مگر با این مشخصات فعلی، روشنفکر گذشتهای و سنتی هم دارد؟) و نه آیندهاش. آخر این «روشنفکر» یعنی چه؟ و یعنی که؟ روشنفکر کیست؟ کجای کدام مدرّج جا میگیرد؟ و این مدرج فرهنگی است یا سیاسی و اجتماعی؟ یا علمی است؟ آیا مثل دیپلم و لیسانس یک تصدیقنامهٔ علمی است؟ یا یک مقام اجتماعی است؟ آیا در آن حکایت گنگی از بازگشت به دستگاه متحجر «کاست» دورهٔ ساسانی نیست؟ یا از یک نوع اشرافیت جدید که شهرنشین تازهپا دارد برای خود میتراشد؟ و بعد: اول چه چیز یا چه کس باید بود تا بعد روشنفکر شد؟ و پس از آن به کجا خواهد رسید؟ یا به چه درجهای؟ و همین جور سؤال.
اگر فرض کنیم که به دلالت مفهوم ظاهری کلمه باید سراغ دنیای فکر و دانش و فرهنگ رفت – آیا میتوان گفت که یک آدم اول بیسواد است، بعد باسواد میشود، بعد دیپلم میگیرد، بعد میشود روشنفکر؟ و بعد لیسانسیه و بعد دکتر؟ یا اول باید دکتر در یک رشته بود تا روشنفکر قلمداد شد؟ و آن وقت پس از آن؟ ...
از در دیگر وارد بشویم. آیا میتوان گفت فلانی روشنفکرتر از بهمانی است؟ و اگر بتوان، آیا به این دلیل صفت تفضیلی بکار رفته که فلانی بیشتر از بهمانی درس خوانده؟ یا به این دلیل که فرنگ هم رفته؟ یا به این دلیل که کتاب هم نوشته؟ و نکند که روشنفکری اصلا یعنی فرنگ رفتگی؟ یا غربزدگی؟ این آخری را به سرعت در «غربزدگی» نشان دادهام و گفتهام که چنین نیست. اما چنین که مینماید همین ابهامها، و نیز بیجواب ماندن تمام سؤالهایی که برشمردم تا حدودی موجب شده است که هیچکس تا کنون هیچ ملّائی را، یا هیچ نویسندهٔ مذهبی را، یا هیچ واعظی را، روشنفکر ندانسته؛ گرچه شرایط اصلی روشنفکری (که پس ازین خواهم شمرد) نیز در آن ملّا یا واعظ یا نویسندهٔ مذهبی جمع باشد. درست است که سنت پرستی غالی و تحجر فکری روحانیت در اغلب موارد نفی کنندهٔ اصلی روشنفکری است (از این نکته هم به تفضیل سخن خواهد رفت) اما آخر باید یک جایی شرایط روشنفکری توضیح داده شده باشد و خود این تعبیر روشنفکر تا به آن حد صاحب معنی و حدود و تعاریف شده باشد که بتوان دید فرق یک ملّا با یک روشنفکر چیست یا در یک ملّا چه شرایطی از روشنفکری یا چه مقدماتی برای آن، جمع هست یا نیست.
به هر صورت میبینید که تعبیر روشنفکر با گنگی فعلیاش در معنی و مفهوم، راهنما به هیچجا نیست. باز هم مثل بزنم: «باسوادتر» و «بیسوادتر» میگوییم، یا داناتر و نادانتر، یا باهوشتر و خنگتر. اما « روشنفکرتر» و «تاریک فکرتر» چطور؟ پس آیا میشود استنتاج کرد که « روشنفکر» هم مثل «دانا» یا «نادان» یک صفت است؟ چون مفهوم متضادّش را هم داریم – یعنی صفت مقابلش را؟ یا چون اصلا نمیتوان درجاتی برای روشنفکر و روشنفکری قائل شد، پس نمیتوان آن را یک «صفت» دانست؟ پس روشنفکر چیست؟ آیا بیان یک حالت و کیفیت نیست؟ که هست. و حالت و کیفیت چه چیز یک آدم؟ قدو قامتش؟ لباس پوشیدنش؟ آداب معاشرتش؟ قدرت فکری اش؟ دانش و فرهنگش؟ یا برداشتی که از امور جهان دارد؟ گویا روشن باشد که روشنفکری دخلی به قد و قامت آدمی یا به سر و وضعش یا به زن و مردبودنش یا به پیر و جوان بودنش، ندارد. روشنفکری اطلاقی است در حوزهٔ مسائل اندیشه و تعقل. در قلمرو بینش آدمی. در برداشتی که از امور روزگار دارد. علاوه برین گویا یک نکتهٔ دیگر هم دارد روشن میشود و آن اینکه روشنفکر و روشنفکری یک امر نسبی است. یعنی که اگر در فلان ده یک میرزابنویس به علت بیسوادی عام اهالی روشنفکر و فهمیده تلقی بشود همان میرزابنویس در شهر یکی از عوامالناس است. و آن وقت آیا به این تعبیر میتوان «جهاندیدگی» را از لوازم روشنفکری دانست با مقدمهاش؟ مثلا آیا فلان پیرمرد دنیادیده و سرد و گرم روزگار چشیده و تجربهها آموخته، در جمع خانوادهاش با فرزندان و نوادگان و عروسان و دامادهای جوان – یک روشنفکر است؟ چون برای حل و عقد مشکلات خانواده نوعی کدخدایی میتواند؟ میبینید که باز هم نمیشود. پس بگذارید باز از یک در دیگر وارد بشوم. از در قلمرو اجتماعیات:
آیا روشنفکری یک درجهٔ اجتماعی است؟ و روشنفکر عضوی از یک «طبقه» است؟ و میشود گفت طبقهٔ روشنفکران؟ چنانکه در احزاب کمونیست عالم مرسوم است؟ که از «کارگران» و «کشاورزان» و «روشنفکران» به عنوان سه رکن اصلی سازندهٔ بنای اجتماع سخن میگویند؟ یا به عنوان سه طبقهٔ مختلف که ابزار کار مختلف دارند؟ و اگر کارگران و دهقانان عضو یک حزب کمونیست برگزیدگان طبقهٔ خویشند، آیا میتوان روشنفکران عضو همان حزب را هم برگزیدگان طبقهٔ خویش خواند؟ و مگر نه اینکه روشنفکران «برگزیدگی» را در هر جا برای خویش انحصار کردهاند؟ و آن وقت آیا لزومی دارد که از معارضهٔ دائمی کارگران و روشنفکران در احزاب کمونیست مثالی بیاورم؟ میبینید که هنوز سؤالها بسیار است.
به هر جهت تنها وقتی میتوان تکلیف روشنفکر و روشنفکری را معین کرد که به تمام سؤالهایی که گذشت پاسخی داده بشود و به بسیاری سؤالهای دیگر. مثلا به اینکه روشنفکران تا چه حد در طرح ریزی آینده یک مملکت مؤثرند؟ یا چرا در روزگار ما روشنفکران نیز به همان اندازه بیاعتبار شدهاند که مالکان و دولهها و سلطنهها؟ یا چرا روشنفکران ایدهآلها را به خاطر نان و آب فراموش کردهاند؟ یا اینکه آیا درست است که شرکت در قدرت حکومتهای نفتی از روشنفکران سلب حیثیت میکند؟ و پس شرایط شرکت روشنفکران در قدرت حکومتها چه باید باشد؟ و بعد وضع روشنفکران در قبال حکومتها در مملکتی مثل ایران چه باید باشد؟ و بعد – چه فرقهایی هست یا باید باشد میان روشنفکر ایرانی و اروپایی – در مقابل حکومت یا در مقابل مذهب یا در مقابل کمپانی خارجی؟ یا در مقابل استعمار؟
امیدوارم که جواب همهٔ این سؤالها را درین دفتر بیابید؛ گرچه به صورت طرحی یا پیشنهادی. و اگر نیافتید نیز غمی نیست. که آخرین دعوی این دفتر و صاحبش این است که طرح کنندهٔ سؤالهایی باشد در تمام این زمینهها که برشمردم.
*
طرح اول این دفتر در دی ماه ۱۳۴۲ ریخته شد. به انگیزهٔ... ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ ... و روشنفکران در مقابلش دستهای خود را به بیاعتنایی شستند. در اواخر ۱۳۴۳ دستنویس اول آن آماده شد که ده پانزده نسخهٔ عکسی آن به دست دوستان و آشنایان رسید. در ۱۳۴۵ دو فصل آن در مجله «جهان نو» که دوست دیگرم رضا براهنی میگرداند درآمد. و اکنون نسخهٔ کامل آن، پس از چندین بار زیرو بالاشدن. ترجمههای از متن انگلیسی را در آن سیمین کرده است که ازو چه تشکری میتوانم کرد؟ آقایان فریدون آدمیت– غلامرضا امامی– ناصر پاکدامن– حسین ملک– خلیل ملکی– منوچهر هزارخانی هریک در تهیه متنهایی که درین دفتر به آنها مراجعهای شده است راهنماییها کردهاند. به این صورت از همهٔ ایشان تشکر میکنم و امیدوارم کاری شده باشد لایق ذکر نام ایشان. متنهایی که در ضمائم آوردهام یا نه به آن کوتاهی بوده است که بتوان در متن کتاب پخششان کرد و یا نه به آن بیاهمیتی که بتوان سرو دستشان را برید و شکست. و اکنون در عین حال که متنهایی هستند مؤید اصل مطلب – به تنهایی نیز قابل خواندن و بهره بردنند.