خاقانی (قطعات)/چو آسمان ورق عهد مقتفی بنوشت
ظاهر
چو آسمان ورق عهد مقتفی بنوشت | برآمد آیت مستنجد از صحیفهی حال | |||||
چو صبح صادق دین را نهفت ظل ابد | برآمد از پس صبح آفتاب عرش ظلال | |||||
چه آفتاب که سهمش چو آفتاب از ابر | روان کند خوی تب لرزه از مسام جبال | |||||
چو در چهار در ملک شد به چهار جهت | مثال نور فرستاد آفتاب مثال | |||||
که آفتاب چو کرد از هوا صحیفهی سیم | مثال نور نویسد بر او قلم تمثال | |||||
ببین مثال خلافت به دست نور الدین | که بهر دست سلاطین کنند حرز کمال | |||||
فلک چو عود صلیبش بر اختران بندد | که صرعدار بوند اختران به گاه زوال | |||||
خجسته نائب صدر الخلافه عون الدین | که از شمایلش آبستن است باد شمال | |||||
چو پیک خواجه به دار الخلافه باز رسد | سلام بنده رساند به آستان جلال | |||||
دریغ ننگ مجال است و بر نمیتابد | که راندمی به ثنای خلیفه سحر حلال | |||||
مال کم راحت است و افزون رنج | لاجرم مال می نخواهد عقل | |||||
همچو می کاندکش فزاید روح | لیک بسیار او بکاهد عقل | |||||
گه خرمی از غفلت و گه غمگنی از عقل | در هیچ دو رنگت نه درنگ است و نه حاصل | |||||
خاقانی از این راه دو رنگی به کران باش | یا عاقل عاقل زی، یا غافل غافل | |||||
غصهی دل گفت خاقانی که از ابناء جنس | کس نماند و من به ناجنسان چنین واماندهام | |||||
رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفتهاند | من چرا چون ذره سرگردان و دروا ماندهام | |||||
همرهان بر جدول دجله چو مسطر راندهاند | من چو نقطه در خط بغداد یکتا ماندهام | |||||
دوستانم قطب و شمس و نجم و بوالبدر و شهاب | رفته و من چون سها در گوشه تنها ماندهام | |||||
همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صاد | یک تنه چون قاف والقرآن من اینجا ماندهام | |||||
خاقانیا به کعبه قسم یاد کن که من | زانگه که کعبهوار در این سبز پردهام | |||||
گرچه ز هر چه دوست بد آزار دیدهام | ورچه ز هر که خصم بد آسیب خوردهام | |||||
در کار هیچ دوست منافق نبودهام | بر مرگ هیچ خصم شماتت نکردهام |