پرش به محتوا

خاقانی (قطعات)/های خاقانی تو را جای شکر ریز است و شکر

از ویکی‌نبشته
خاقانی (قطعات) از خاقانی
(های خاقانی تو را جای شکر ریز است و شکر)
  های خاقانی تو را جای شکر ریز است و شکر گر دهانت را به آب زهرناک آکنده‌اند  
  محیی‌الدین کو دهان دین به در آکنده بود کافران غز دهانش را به خاک آکنده‌اند  
  دست بر پای آز نه یک چند تا سری بر تو سر گران نشود  
  شو سر پای را به دست بگیر تا دگر بر در سران نشود  
  ای شاه دو معنی را نامد به تو خاقانی کاندر دل از آن هر دو ترسی است که جان کاهد  
  یا خاطر او نارد مدحی که دلت گیرد یا همت تو ندهد مالی که دلش خواهد  
  اندرین هفت هشت نه صدیق مصطفی را به خواب دیدستند  
  روی آن بحر دست صاحب فیض بحر وش بی‌نقاب دیدستند  
  کمد و التفات کرد به من زان مرا جاه و آب دیدستند  
  شیر تنها رو شریعت را با سگی در خطاب دیدستند  
  سگ بیدار کهف را در خواب همبر شیر غاب دیدستند  
  مختلف خواب‌هاست کاین طبقات ران مقدس جناب دیدستند  
  قومی از آب دست او که چکید بر عذارم گلاب دیدستند  
  قومی از کاس او مرا در خواب جرعه خور شراب دیدستند  
  قومی از فضله‌های آب دهانش بر لب من لعاب دیدستند  
  چه عجب زانکه تری لب گل از لعاب سحاب دیدستند  
  مصطفی چشمه‌ی حیات و مرا خضر چشمه یاب دیدستند  
  او علیه السلام و من بنده سومین بوتراب دیدستند  
  گاهی او آسمان سوار و مرا چون صبا در شتاب دیدستند  
  مصطفی بر براق و دست مرا در هلال رکاب دیدستند  
  آن سالات را که من کردم از زبانش جواب دیدستند  
  خاطرم را که کرم شب تاب است خادم ماهتاب دیدستند  
  صورتم را که صفر ناچیز است با الف هم حساب دیدستند  
  خواجه صاحب خراج کون و مرا از زکاتش نصاب دیدستند  
  خواجه صاحب خراح کون و مرا از زکاتش نصاب دیدستند  
  پیش خندان لبش ز اشک چو ابر گریه‌ی آفتاب دیدستند  
  ز آتش شوق او که در دل داشت دل آتش کباب دیدستند  
  من ندیدم نه اهل بیتم دید کاهل حسن المب دیدستند  
  نه دروغ است خواب پاکان زانک از سر صدق خواب دیدستند  
  آنک اصحاب صدق زیشان پرس تا کجا وز چه باب دیدستند  
  آیت رحمت است کایت دهر با دلیل عذاب ددیدستند  
  نفس شیطان نماید آن حاشا که سپهری شهاب دیدستند  
  من رآنی فقد رای الله گوی کاین نظر بس عجایب دیدستند  
  از همه آن شگرف‌تر که به من نظرش بی‌حجاب دیدستند  
  ز آن نظر کشت زرد عمر مرا تا ابد فتح باب دیدستند  
  زده از نور مصطفی خیمه دست من در طناب دیدستند  
  مصطفی را ز رنج خاطر من با بدان در عتاب دیدستند  
  آری از بیم غارت گهر است کب را اضطراب دیدستند  
  مصطفی آمده به معماری که دلم را خراب دیدستند  
  نعت او حرز جان خاقانی است کز جهان احتساب دیدستند  
  دیدن مصطفی است حجت من کاین دلیل صواب دیدستند  
  این مرا مرهم است اگر قومی خستن من ثواب دیدستند  
  آبم اینجا برفت شادم از آنک کارم آنجا به آب دیدستند  
  پس به آخر مرا دعا گفتی آن دعا مستجاب دیدستند  
  چه عجب گر ز سوره‌ی والتین ورد جان غراب دیدستند  
  گر به شروانم اهل دل می‌ماند در ضمیرم سفر نمی‌آمد  
  ور به تبریزم آب رخ می‌بود ارمنم آبخور نمی‌آمد  
  ور به ارمن دو جنس می‌دیدم دل به جای دگر نمی‌آمد  
  هرچه می‌کردم آسمان با من از در مهر در نمی‌آمد  
  هرچه می‌تاختم به راه امید طالعم راهبر نمی‌آمد  
  خون همی شد ز آرزو جگرم و آرزوی جگر نمی‌آمد  
  آرزو بود در حجاب عدم به تمنا به در نمی‌آمد  
  همتی نیز داشتم که مرا دو جهان در نظر نمی‌آمد  
  بیش بیش آرزو که بود مرا با کم کم به سر نمی‌آمد  
  آب روزی ز چشمه‌ی هر روز یک دو دم بیشتر نمی‌آمد  
  دل نمی‌داشت برگ خشک آخر وز جهان بوی تر نمی‌آمد  
  ترک بیشی بگفتم از پی آنک کشت دولت به بر نمی‌آمد  
  آنچه آمد مرا نمی‌بایست و آنچه بایست بر نمی‌آمد  
  خاقانی اگرچه راست پیوندی پیوند تو کژ نهاد نپسندد  
  آری همه کژ ز راست بگریزد چون دال که با الف نپیوندد  
  هر که در قوم بردگ است امامش خوانند هر که دل صید کند صاحب دامش خوانند  
  افضل این مصرع برجسته ندانیم که گفت هرکه شمشیر زند خطبه به نامش خوانند  
  تارمویم به من نمود سپید ز آن نمودن غمان من بفزود  
  بهترین دوستی که بود مرا بدترین دشمنی به من بنمود  
  ای امیر امرای سخن و شاه سخا به سخن مثل عطارد به سخا چون خورشید  
  توئی استاد سخن هم توئی استاد سخا حاتم طایی شاگرد تو زیبد جاوید  
  میر میران توئی و ما همه رسمی توایم رسمیان را به صخا و سخن توست امید  
  از سخای تو تمنا کنم آن چیز که هست چون سخن‌های تو شیرین و چو بخت تو سفید  
  دور کمال پانصد هجرت شناس و بس کان پانصد دگر همه دور محال بود  
  خلقند متفق که چو خاقانیی نزاد این پانصدی که مدت دور کمال بود