خاقانی (قطعات)/های خاقانی تو را جای شکر ریز است و شکر
ظاهر
های خاقانی تو را جای شکر ریز است و شکر | گر دهانت را به آب زهرناک آکندهاند | |||||
محییالدین کو دهان دین به در آکنده بود | کافران غز دهانش را به خاک آکندهاند | |||||
دست بر پای آز نه یک چند | تا سری بر تو سر گران نشود | |||||
شو سر پای را به دست بگیر | تا دگر بر در سران نشود | |||||
ای شاه دو معنی را نامد به تو خاقانی | کاندر دل از آن هر دو ترسی است که جان کاهد | |||||
یا خاطر او نارد مدحی که دلت گیرد | یا همت تو ندهد مالی که دلش خواهد | |||||
اندرین هفت هشت نه صدیق | مصطفی را به خواب دیدستند | |||||
روی آن بحر دست صاحب فیض | بحر وش بینقاب دیدستند | |||||
کمد و التفات کرد به من | زان مرا جاه و آب دیدستند | |||||
شیر تنها رو شریعت را | با سگی در خطاب دیدستند | |||||
سگ بیدار کهف را در خواب | همبر شیر غاب دیدستند | |||||
مختلف خوابهاست کاین طبقات | ران مقدس جناب دیدستند | |||||
قومی از آب دست او که چکید | بر عذارم گلاب دیدستند | |||||
قومی از کاس او مرا در خواب | جرعه خور شراب دیدستند | |||||
قومی از فضلههای آب دهانش | بر لب من لعاب دیدستند | |||||
چه عجب زانکه تری لب گل | از لعاب سحاب دیدستند | |||||
مصطفی چشمهی حیات و مرا | خضر چشمه یاب دیدستند | |||||
او علیه السلام و من بنده | سومین بوتراب دیدستند | |||||
گاهی او آسمان سوار و مرا | چون صبا در شتاب دیدستند | |||||
مصطفی بر براق و دست مرا | در هلال رکاب دیدستند | |||||
آن سالات را که من کردم | از زبانش جواب دیدستند | |||||
خاطرم را که کرم شب تاب است | خادم ماهتاب دیدستند | |||||
صورتم را که صفر ناچیز است | با الف هم حساب دیدستند | |||||
خواجه صاحب خراج کون و مرا | از زکاتش نصاب دیدستند | |||||
خواجه صاحب خراح کون و مرا | از زکاتش نصاب دیدستند | |||||
پیش خندان لبش ز اشک چو ابر | گریهی آفتاب دیدستند | |||||
ز آتش شوق او که در دل داشت | دل آتش کباب دیدستند | |||||
من ندیدم نه اهل بیتم دید | کاهل حسن المب دیدستند | |||||
نه دروغ است خواب پاکان زانک | از سر صدق خواب دیدستند | |||||
آنک اصحاب صدق زیشان پرس | تا کجا وز چه باب دیدستند | |||||
آیت رحمت است کایت دهر | با دلیل عذاب ددیدستند | |||||
نفس شیطان نماید آن حاشا | که سپهری شهاب دیدستند | |||||
من رآنی فقد رای الله گوی | کاین نظر بس عجایب دیدستند | |||||
از همه آن شگرفتر که به من | نظرش بیحجاب دیدستند | |||||
ز آن نظر کشت زرد عمر مرا | تا ابد فتح باب دیدستند | |||||
زده از نور مصطفی خیمه | دست من در طناب دیدستند | |||||
مصطفی را ز رنج خاطر من | با بدان در عتاب دیدستند | |||||
آری از بیم غارت گهر است | کب را اضطراب دیدستند | |||||
مصطفی آمده به معماری | که دلم را خراب دیدستند | |||||
نعت او حرز جان خاقانی است | کز جهان احتساب دیدستند | |||||
دیدن مصطفی است حجت من | کاین دلیل صواب دیدستند | |||||
این مرا مرهم است اگر قومی | خستن من ثواب دیدستند | |||||
آبم اینجا برفت شادم از آنک | کارم آنجا به آب دیدستند | |||||
پس به آخر مرا دعا گفتی | آن دعا مستجاب دیدستند | |||||
چه عجب گر ز سورهی والتین | ورد جان غراب دیدستند | |||||
گر به شروانم اهل دل میماند | در ضمیرم سفر نمیآمد | |||||
ور به تبریزم آب رخ میبود | ارمنم آبخور نمیآمد | |||||
ور به ارمن دو جنس میدیدم | دل به جای دگر نمیآمد | |||||
هرچه میکردم آسمان با من | از در مهر در نمیآمد | |||||
هرچه میتاختم به راه امید | طالعم راهبر نمیآمد | |||||
خون همی شد ز آرزو جگرم | و آرزوی جگر نمیآمد | |||||
آرزو بود در حجاب عدم | به تمنا به در نمیآمد | |||||
همتی نیز داشتم که مرا | دو جهان در نظر نمیآمد | |||||
بیش بیش آرزو که بود مرا | با کم کم به سر نمیآمد | |||||
آب روزی ز چشمهی هر روز | یک دو دم بیشتر نمیآمد | |||||
دل نمیداشت برگ خشک آخر | وز جهان بوی تر نمیآمد | |||||
ترک بیشی بگفتم از پی آنک | کشت دولت به بر نمیآمد | |||||
آنچه آمد مرا نمیبایست | و آنچه بایست بر نمیآمد | |||||
خاقانی اگرچه راست پیوندی | پیوند تو کژ نهاد نپسندد | |||||
آری همه کژ ز راست بگریزد | چون دال که با الف نپیوندد | |||||
هر که در قوم بردگ است امامش خوانند | هر که دل صید کند صاحب دامش خوانند | |||||
افضل این مصرع برجسته ندانیم که گفت | هرکه شمشیر زند خطبه به نامش خوانند | |||||
تارمویم به من نمود سپید | ز آن نمودن غمان من بفزود | |||||
بهترین دوستی که بود مرا | بدترین دشمنی به من بنمود | |||||
ای امیر امرای سخن و شاه سخا | به سخن مثل عطارد به سخا چون خورشید | |||||
توئی استاد سخن هم توئی استاد سخا | حاتم طایی شاگرد تو زیبد جاوید | |||||
میر میران توئی و ما همه رسمی توایم | رسمیان را به صخا و سخن توست امید | |||||
از سخای تو تمنا کنم آن چیز که هست | چون سخنهای تو شیرین و چو بخت تو سفید | |||||
دور کمال پانصد هجرت شناس و بس | کان پانصد دگر همه دور محال بود | |||||
خلقند متفق که چو خاقانیی نزاد | این پانصدی که مدت دور کمال بود |