خاقانی (قطعات)/نه معن زائده دانم نه حاتم طائی
ظاهر
نه معن زائده دانم نه حاتم طایی | نه آنکه از پی هجران میهمان بگریست | |||||
نکرد با من ازین ناکسان کس احسانی | کزان سپس نه به چشم هوان به من نگریست | |||||
گرچه خاقانی از اصحاب فروتر بنشست | نتوان گفت که در صدر تو او کم قدر است | |||||
صدر تو دایرهی جاه و جلال است مقیم | در تن دایره هرچا که نشینی صدر است | |||||
امن جستی مجوی خاقانی | کاین مراد از جهان نخواهی یافت | |||||
اندر افلاس خانهی گیتی | کیمیای امان نخواهی یافت | |||||
حوری از کوفه به کوری ز عجم | دم همی داد و حریفی میجست | |||||
گفتم ای کور دم حور مخور | کو حریف تو به بوی زر توست | |||||
هان و هان تا ز خری دم نخوری | ور خوری این مثلش گوی نخست | |||||
که خری را به عروسی خواندند | خر بخندید و شد از قهقهه سست | |||||
گفت من رقص ندانم به سزا | مطربی نیز ندانم به درست | |||||
بهر حمالی خوانند مرا | کاب نیکو کشم و هیزم چست | |||||
مهتر قالیان و نور مرند | میلشان جز به سربلندی نیست | |||||
دو کریمند راست باید گفت | که مرا طبع کژ پسندی نیست | |||||
هر کجا دل شکستهای بینند | کارشان جز شکسته بندی نیست | |||||
لیک چون طالعم به صحبتشان | نیست، در دل مرا نژندی نیست | |||||
چون مهذب مراست وان دو نهاند | عافیت هست و دردمندی نیست | |||||
چون مرا سندس است و استبرق | شاید ار قالی مرندی نیست | |||||
من آن خاقانی دریا ضمیرم | کز ابر خاطرش خورشید برق است | |||||
دبیری را توئی هم حرفتم لیک | شعارم صدق و آئین تو زرق است | |||||
اگرچه هر دو خون ریزند لیکن | هم از جلاد تا فصاد فرق است | |||||
چار چیز است خوش آمد دل خاقانی را | گر کریمی و معاشر مده این چار ز دست | |||||
مال پاشیدن و پوشیدن اسرار کسان | باده نوشیدن و بوسیدن معشوقهی مست |