خاقانی (قطعات)/رفت آنکه فیلسوف جهان بود و بر جهان
ظاهر
رفت آنکه فیلسوف جهان بود و بر جهان | درهای آسمان معانی گشوده بود | |||||
شد نفس مطمنهی او باز جای خویش | که آواز ارجعی هم از آنجا شنوده بود | |||||
دست کمال بر کمر آسمان نشاند | آن گوهر ثمین که در این خاک توده بود | |||||
او را فلک برای طبیبی خویش برد | کز دیرباز داروی او آزموده بود | |||||
آنجا که رفته بود هم اندر زمان بدم | تب لرزهای جرم کواکب ربوده بود | |||||
هر هفت کرده حور و بپوشید هفت رنگ | رخ برده بود و در کف پایش بسوده بود | |||||
بی او یتیم و مرده دلند اقربای او | کو آدم قبایل و عیسی دوده بود | |||||
آدینه بود صاعقهی مرگ او بلی | طوفان نوح نیز هم آدینه بوده بود | |||||
خاقانیا به ماتم عم خون گری نه اشک | کاین عم به جای تو پدریها نموده بود |